سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اصلاح

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/11 2:5 عصر

- دیشب جشن عروسی همان پسرکی بود که 10 سال پیش نامهء مرا دزدید.

- 50 هزار تومان؟ برای این؟ زیادش است. بعضی وقت‌ها این کلاس گذاشتن‌های حسین آدم را کلافه می‌کند. کاش ما هم از اول برایش کلاس گذاشته بودیم که او هم مرتب مجبور می‌شد برای ما کلاس بگذارد! مثلا موقع سال تحویل جوگیر همین کلاس گذاشتن می‌شد و مارا بیشتر خوشحال می‌کرد!

- می خواهند بروند؟ خوب بروند! فکر می‌کنند مثلا جای خیلی خوبی دارند می‌روند؟ بین آن همه شلوغی؟ بین آن همه سر و صدا؟ بین آن همه نا امنی؟ مطمئن باش یک سال دیگر خودشان دست از پا درازتر بر می‌گردند! هر کسی رفته همینطور بوده. بر می‌گردند و می‌گویند: «هیچ کجا خانهء خود آدم نمی‌شود» . تازه اینها که زودتر پشیمان می‌شوند. او که همهء کارش اینجاست. مرتب باید برود و بیاید. او هم که همه اقوام و خویشانش اینجایند و می‌دانی که او را یک لحظه طاقت دوری از ایشان نیست. او هم که نافش را همراه با ناف آن دوقلوها بریده‌اند. مدام باید در پاچه آنها بلولد. می‌ماند او که فقط اوست که کم کم تحت تاثیر جو منفی آنجا تغیر می‌کند! آن هم که پدر مادرش باید پاسخگو باشند. جدای از اینها تو چرا باید ناراحت باشی؟ تو که دیگر شرایطت مثل قبل نیست. اگر با این شرایط فعلی باز همان خواسته را داشته باشی آن وقت من مجبور می‌شوم فکرهای دیگر بکنم!

- اینها دلایل من بود. کم بود؟ به غیر از اینها من می‌گویم حالا که آنها رفته‌اند اینها بیایند و نروند. تا هم آنها را خیط کنند و هم آنها بروند و در آن دخمه کمی طعم زندگی سخت را بچشند، وقتی برگشتند، اینها بروند!

- این حاج رضا یا مکه است و یا کربلا. اگر مکه و کربلا نباشد یا تهران است و دارد کارهای سفرهای بعدی‌اش را انجام می‌دهد و یا دهق است خانهء زن دومش. معلوم نیست این چه مدیرعاملی است که ماهیانه کلی حقوق می‌گیرد و هیچ وقت هم نیست؟

- می‌گویند عربستان گفته که زین پس برای زنان ایرانی کمتر از 40 سال ویزا صادر نمی‌کند، چون آمده‌اند و بدجوری در مکه و مدینه بدحجابی کرده‌اند و دل این عربهای بیچاره را آب انداخته‌اند. بعضی‌ها هم می‌گویند عربستان به بهانه مشخص نبودن وضع محرمیت زوجهایی که دارای گذرنامه جداگانه هستند از صدور ویزا برای آنها خودداری کرده است! کسی آیا این خبر را شنیده است؟ راست است آیا؟

 در مورد اول که شکی نیست، در بسیار از موارد از زبان آنها که به سفر حج رفته‌اند شنیده‌ایم که زنان و دخترکان ایرانی با چه وضع فجیعی در بازارهای عربستان حاضر می‌شوند ولی در مورد دوم یکی نیست به این عربهای احمق بگوید آخر اگر یک پسر ایرانی بخواهد دوست دخترش را به مسافرت ببرد که نمی‌آید این پول هنگفت را در حلقوم شما بریزد و او را بردارد بیاورد مکه! اگر خیلی وضع مالی اش خوب باشد همان پول را می‌دهد و می‌رود تایلند. کمتر مایه داشت می‌رود مالزی، کمتر بود می‌رود ترکیه. اصلا وقتی خودمان یک جزیره به نام کیش داریم چرا آدم برود کشورهای خارجه که اسمش سر زبان‌ها بیفتد؟!

چند کلمه خودمانی:

آقاجان! ما اصلاح شدنی نیستیم. تا کی می‌خواند اینجوری نگاه کنند؟

در خلوت خیال:

مکن ای عقل در اصلاح من اوقات خود باطل ... که غیر از عشق، کار دیگر از من بر نمی‌آید

« صائب»


عشق مانَد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/10 1:28 صبح

- وقتم داره هدر میره.

- حداقل یه اس ام اس که میتونه بده. بعضی کاراش واقعا اعصاب خورد کنه‌ها.

- اسم این خیابون شهید چمران بود. از همون اول هم یه طرف تابلوش خراب بود. همیشه با خودم فکر میکردم چه جای خوبیه واسه چیز قایم کردن! اما بعد به خودم میگفتم قایم کردنش کاری نداره چه جوری میتونه برش داره؟!

- بهش گفتم چیه با حجاب شدی؟ گفت: «من همونی هستم که بودم، این چادر هم که میبینی سرم کردم به خاطر اینه که یه شوهر مذهبی می‌خوام! یکی که واقعا بشه بهش تکیه کرد. یه شوهر می‌خوام که وقتی تو خیابون باهاش راه میرم به دختر دیگه‌ای نگاه نکنه.» گفتم بدبخت اون کسی که دل به این چادر تو ببنده. بیچاره نمیدونه زیر چادر چه خبره!

- امشب ذوق زده شدی؟

چند کلمه خودمانی:

هیچ چیز به جز جاذبه عشق نمیتونه آدمها راتا این حد به هم نزدیک کنه. هر چیزی به جز عشق زمانی دلزدگی ایجاد خواهد کرد. عشق می‌ماند و نگه می‌دارد.

در خلوت خیال:

همین بس شاهد یکرنگی معشوق با عاشق ... که بلبل عاشق است و گل گریبان پاره می‌سازد

«مولانا صائب»


همان جا

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/7 2:10 صبح

اینجا بهترین جاست. با بهترین و بدترین خاطرات.

همان رستوران، همان میز، همان غذا، و بعد همان پارک.

تفاوت‌هایی هم داشت. نگاه‌ها آن نگاه‌ها نبود، بغض‌ها آن بغض‌ها نبود و اشک‌ها آن اشک‌ها نبود. وَ؛ غذاها دست‌نخورده باقی نماند!

گفت: «چرا نیمکت‌های پارک را عوض کرده‌اند؟ اینها نمی‌دونند ما با اون نیمکت‌ها خاطره داریم؟!»

تنها یک چیز در آن روز کم بود که امشب جبران شد.


یک گل برای گل

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/6 1:7 صبح

یک شاخه گل برای اولین سال.

امیدوارم زمانی در چنین شبی 120 شاخه گل هدیه بگیری.


گریه کردم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/3 7:0 عصر

 

عصر همان روز؛ بغض گلومو گرفته بود. گفتم میام. اومدم تو کوچه و سرم را روی دیوار گذاشتم و آروم گریه کردم...

---

چند روز بعد؛ نمازو خوندم. مثل قدیما همون مسیر را اومدم. نشستم. عکسشو گذاشتم جلوی چشمام و آروم آروم گریه کردم.

 


16 سال گذشت ! (4)

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/2 11:21 عصر

 

دقیقا خاطرم نیست اما به احتمال زیاد باید روز معلم بوده باشه که این همه گل دست بچه هاست.

- تو راه برگشت مهدی از تجربه‌های مشروب خوریش می‌گفت. بعد هم گفت: «آدم که زن میگیره باید خیلی چیزها رو بزاره کنار. من از یه روز قبل از خواستگاریم تا حالا دیگه لب به مشروب نزدم!»

- ابراهیم هم یه اشاره‌ای به مواد و اینجور چیزا کرد. حرف ازش در نمیومد. معلوم نبود میکشه یا نه.

- انگار فقط من و مولی بودیم که چنین تجربه‌هایی نداشتیم!

- تو راه یه ماشین را دیدیم که پر از آدم بود. یه پژو روآ. یه خانواده بودند. راننده و دو نفر دیگه جلو. چند تا زن و بچه و مرد هم عقب. 6 نفری میشدند. یه زن و مرد جوون که به نظر میومد تازه ازدواج کرده‌اند هم عقب در کنار بقیه نشسته بودند که مرتب با هم کارهای ناشایست انجام می‌دادند! به هم نوک می‌زدند و یه جاهایی از همدیگه را لمس می‌کرند! به قول ابراهیم: «ببینید! ببینید! لباشون رفت  تو هم!»

-  جالب اینجا بود که بقیه افرادی که توی اون ماشین بودند اصلا به روی خودشون نمی‌آوردند که این دوتا دارند چیکار می‌کنند! اصلا انگار مجسمه بودند. تاجایی که ما همگی به این نتیجه رسیدیم که اینها اصلا خانواده نیستند! اما بعد گفتیم پس اون پسربچه چیکاره‌است کنار دختره؟!!!!

- 2 بار از کنارشون رد شدیم. انگار نه انگار! به کار خودشون ادامه می‌دادند! مولی گفت الان حسابشو می‌رسم! رفت از کنارشون رد شد و بوق بوق!!!

- انگار تازه فهمیدند که بقیه ملت دارند نگاهشون می‌کنند! سرعتشون را کم کردند به طوری که ما هرچی هم سرعتمون را کم کردیم دیگه به ما نرسیدند. مولی زنگ زد به محمدرضا که شما هم حسابشون را برسید!

- مهدی داشت از خاطرات باباش که گرفتار اشرار سیستان بلوچستان شده بود می‌گفت که من خوابم برد!

- رسیدیم دم در دانشگاه. اونجا وعده‌گاه بود. ماشین آقا معلم که رسید بوی تند سیگار از تو پنجره ماشین زد بیرون. معلوم بود تازه همدیگه را جسته‌اند و خجالتشون از هم ریخته!

- همدیگه را ماچ و موچ کردیم و کنگرها را قسمت کردیم و رفتیم که بریم واسه خونه.آقا معلم می‌گفت که خیلی خوشحال شده و خیلی لذت برده. اصرار داشت که باز هم از این کارها بکنید!

- من و مولی هم اول حجت و مصطفی و ابراهیم را رسوندیم و بعد هم مولی منو گذاشت در خونه و رفت خونشون!

-ساعت 6 خسته و کوفته رسیدم خونه. آفتاب سوخته شده بودم. نمازمو خوندم و یه دوش گرفتم. خواستم بخوابم، اما خوابم نبرد. پس نشستم پای کامپیوتر.

- فرصت نشد همشو یه باره بنویسم. چند روزی طول کشید. نوشتم که بمونه. خاطره قشنگی شد. خاطره در خاطره هم شد. در هر صورت جالب شد. هر چند اگه برنامه‌ریزی بهتر می‌بود بهترتر هم می‌شد.

- تو راه که برمی‌گشتم با خودم فکر می‌کردم که آخرین جمله این پست بنویسم: «این خستگی را دو تا چیز از بین می‌بره. یک لیوان چای داغ و یک...»


16 سال گذشت ! (3)

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/2 11:17 عصر

- یه راست رفتیم در خونه ما. من لباسامو عوض کردم و قرار شد مهمونم شب بیاد و رفتیم در مدرسه. محمدرضا که منو دید گفت: «رفتی عوض کردی؟» گفتم: دیدی که کردم و هیچ کاری هم نتونستی بکنی.

- یه لحظه حجت پیاده شد که بره از تو خونشون چیزی بیاره. منم از فرصت استفاده کردم و به مهدی گفتم بیاد تو ماشین ما! مهدی اومد و حجت ناچارا رفت تو ماشین آقا معلم.

- مهدی که اومد تو ماشین به من گفت: «اینها یعنی لباسهای کارگریته؟ اینا که از لباس پلوخوری‌های ما هم بهتره!» بعد رو به مولی کرد و گفت: «برگ بید چنان گفت میرم لباسامو عوض کنم که من خیال کردم الان میره لباس کارگری می‌پوشه!»

- من و مهدی و ابراهیم و مولی تو ماشین بودیم که عزالله هم از تشیع جنازه دوستش برگشت و به ما پیوست. تا نشست تو ماشین گفت: «بچه ها یادتونه در کار گل و بلبل؟ حتی من که درس نخوندم هم این شعر را هنوز حفظم» مولی گفت: «یادته می‌رفتیم خونه صادق ا. و روزنامه دیواری درست می‌کردیم؟»

- گفت: «دوستم رانننده کامیون بوده. دیشب تو جاده خرم آباد خوابش میبره و با یه کامیون دیگه شاخ به شاخ میشه. هم خودشو می‌کشه هم طرفو. تا حالا هم لرها جنازه را نمی‌دادند، می خواستند بسوزونندش! دیگه با اشنا پاشنا تونستیم جنازه را بگیریم و خاک کنیم.» گفتم: «پس راست می‌گن اگه تو لرها تصادف کردی وای نسا؟» گفت: «آره سریع آدم باید فرار کنه بره یه پاسگاه! وگرنه میکشندش.»

- عزاله باربری داشت. حجت گفته بود بهش نگید کجا میریم وگرنه نمیاد. حجت بهش گفته بود داریم میریم چشمه!

- زن مهدی زنگ زد. صداش از تو گوشی میومد بیرون. بهش می‌گفت: «لباساتو خاکی نکنیا!»

- زن یکی دیگه‌شونم فقط می‌گفت مواظب خودت باش!

- زن حجت هم بعد میگم چی گفته بود!

- گفتم عزالله زن نمیگیری؟ گفت نه! زن می‌خوام چیکار؟ فعلا نیاز ندارم!

- از جاده چشمه که رد شدیم عزاله گفت پس کجا دارید میرید؟ گفتیم میریم کوه! کنگر چینی! گفت خوب چرا به من نگفتید؟ گفتیم حجت گفته اگه بدونی نمیای! گفت: «نه بابا! اینطورها هم نیست.»

- از عزاله در مورد کارش پرسیدم. داشت نحوه بارگیری کامیونها را توضیح میداد که دستشو کرد تو جیبش و دو تا کارت باربری در آورد و با مثال توضیح داد. چند دقیقه بعد یهو مثل اینکه فکری به سرش زده باشه گفت: «وای! این کارتها پیش من مونده و الان راننده‌هاش میاند دنبالش!» معلوم بود نقشه ای کشیده که فرار کنه!

- از ماشینا پیاده شدیم. عزالله مشکلش را گفت. حجت گفت: « میریم تو این شهرک کناری و یه تاکسی تلفنی میگیریم که کارتها را ببره.»

-  موافقت شد. رفتند تاکسی بگیرند. ما هم هر چی منتظر شدیم دیدیم عزالله نیومد! بعد زنگ زد که ببخشید! من کار داشتم باید می‌رفتم!!! خودشم نشسته بود تو تاکسی و رفته بود.

- رسیدیم به بیابون. یه بیابون در دامنه کوه. ملت با زن و بچه ریخته بودند تو بیابون و بیل و کلنگ به دست داشتند زمین را شخم می‌زدند! ما گفتیم آیا این کنگر چی هست که اینا اینجور براش تو سر و مغزشون می‌زنند!

- موقع کنگر چینی محمدرضا اصلا بیل دست نگرفت اما همش بقیه را مسخره می‌کرد و طعنه می‌زد که چرا کار نمی کنند! یاد قدیماش افتادم. همیشه همینطور بود.

- دیدید آدم با یکی قهر می‌کنه اما بعد سالها که آشتی می‌کنه خیلی خوشحاله؟ من اون شب که محمدرضا اومد تو مجتمع همچین حسی داشتم اما الان اصلا احساس خوبی نداشتم که باز رابطه‌ام را از سر گرفته‌ام. یه جور رابطه آزار دهنده بود. حرفاش نیش دار بود و غیر دوستانه. احساس می‌کردم حداقل اگه قهر بودیم این حرفا رو نمیشنیدم.

- یکی از بچه‌ها که ازدواج کرده بود با شوق و ذوق داشت کنگرها را از ریشه در می‌آورد که محمدرضا اومد بیل را از دستش گرفت و داد به یکی دیگه و گفت من با این کار دارم!

- برده بودش تو بیابون و باز با بی شرمی تمام ازش پرسیده بود: «حالا چطور شد که با این خونواده وصلت کردی؟ دختره را میشناختی؟ با هم آشنا بودید یا اینکه فامیل می‌شدید؟» اونم ناراحتی خودشو کنترل کرده بود و گفته بود هم میشناختیم و هم فامیلیم. و بعد هم بحث را عوض کرده بود.

- بعدا فهمیدم که خواهر محمدرضا با خاله همسر رفیقمون دوست بوده. یه روز این محمدرضا میره دم در خونه خاله دختره و اونجا میبینتش. همون موقع به خواهرش میگه برو به خاله این بگو آیا  دختره ازدواج می‌کنه؟ که خاله هم میگه: نه! این خودش یکیو داره. حالا محمدرضا کنجکاو شده بدونه آیا این پسره همونه یا نه! تازه بعد که میبینه تیرش به سنگ خورده درخواست می‌کنه که پس خواهشا یکی از رفقاش را معرفی کنه من برم بگیرمش!

- من خواهر محمدرضا را میشناختم. بچه که بودیم و برا تهیه نشریه دیواری می‌رفتیم خونه محمدرضا اینا دیده بودمش. خوشکل بود اما زیاد شیطونی میکرد. زیاد این طرف اون طرف می‌رفت. این بود که زود شوهرش دادند. الان بچه هم داره.

- محمدرضا منو کشید کنار و گفت بیا کارت دارم! گفتم: «تو خودت که بیل نمی‌زنی نمیزاری بقیه هم کار کنند ها!» گفت حالا تو بیا. ما چند ساله همدیگه را ندیدیم. با هم حرف داریم!

- با لفظ زشتی گفت: «از ج.نده های محلتون چه خبر؟» گفتم کیو میگی؟ گفت ریحانه. موضوع را کشش ندادم. حتی نپرسیدم از کجا میشناسیش. فقط یه کلمه گفتم: « این کلمه را نگو. اون ازدواج کرد.» گفت: «بله کسی که یه بار شوهر کنه و باز طلاق بگیره و دوباره شوهر کنه باید هم بهش گفت...» گفتم ببین! همینکه تو دوران مجردیش همه کاری کرد و با همه کس رفت ولی باز ازدواج کرد خودش معلوم می‌کنه که زرنگه. بعضی دخترا هستند هیچ کاری نمی‌کنند و فقط خودشون را بدنام می‌کنند و بعد هم تا آخر عمر به خاطر همون بدنامی هیشکی نمیره بگیردشون. اما این همه کاری کرد و بعد هم دو بار شوهر کرد. بااینکه سنی هم نداره. هم سن خودمونه.

- گفت: «از خواهرش چه خبر؟» گفتم اونم شوهر کرد. رفیق خودم رفت گرفتش. گفت اون بچه چاقه؟ گفتم «آره! بهش گفتم این خانواده به درد تو نمی‌خورند، باباش معتاده. اما عاشق شد. حالا هم خدا را شکر زندگی خوبی دارند.»

- مایل به ادامه بحث نبودم که باز خودش گفت: « یه روز تو دانشگاه با یکی از دوستام دیدیمش. گفتیم عجب چیزیه! فکرکردیم مال یه جا دیگه است. بعد فردا صبح همون روز وقتی ساعت 7 داشتیم میرفتیم دانشگاه یه دختره  را تو خیابون دیدیم. باز من گفتم عجب چیزیه! که رفیقم گفت وای! این همونه! افتادیم دنبالش! رفت تو یه کافی نت. ما هم زنگ را زدیم و رفتیم از پله ها بالا. اما وقتی رفتیم دیدیم هیچ کسی نیست! رفته بود اون اتاق پشتیها! بعد ها هم هر از چندگاهی بچه‌های محلتون مثل نیمایی که میبردنش به ما هم خبر می‌دادند ما هم می‌رفتیم!»

- تو دلم گفتم: «آره! تو راست میگی! آخه بدبخت، کسی که اینکاره باشه که نمیاد بگه من فلانی را بردم! اصلا نمیاد سراغش را از یکی دیگه بگیره! معلومه یه عمر تو کفِش موندی که حالا داری سراغشو میگیری!»

- بعدا فهمیدم که باز لاف زده و اصلا ریحانه دوستِ خواهرش بوده و اون را از چندین سال پیش،  موقع کنکور میشناخته و همش دنبالش بوده. اما ریحانه‌ای به این پا نمیداده.!

- یاد قضیه رحانه و سعیدی ج. و جاسم و پراید و انگشتر سبز رنگم افتادم. همون روز که انگشترم به خاطر این دختره احمق گم شد.

- هر جوری بود خودمو از دستش خلاص کردم و به بقیه پیوستم. بهش گفتم: «زشته. اونا دارند کار می‌کنند و ما داریم حرف می‌زنیم.»

- محمدرضا اینبار رفت سراغ مهدی. از اونم سوالاتی در مورد نحوه کارش و تولیدیش پرسیده بود.

- آقا معلم می‌گفت که بریم تا بالای کوه. بعد بریم روستا و بعد هم بریم چشمه تنگه. من و مولی گفتیم:«اگه قراره جای دیگه بریم پس از همینجا برگردیم. همین الانشم اگه زود بجنبیم تا عصر اینجائیم.»

- ده بیست کیلویی کنگر چیده بودیم. آقا معلم توضیح داد که چطور مصرف میشه.

- حجت خیلی اصرار داشت که برقصیم! برداشته بود یه ضبط بزرگ با یه پاکت بزرگ نوار آورده بود. همش می‌گفت پس کی می‌رقصیم؟!!!

- آقا معلم بهش گفت: «اگه می‌خوای برقصی همینجا برقص چون تو روستا من آبرو دارم!»

- صدای ضبط ماشین مولی را زیاد کردند و حجت و محمدرضا شروع کردند به رقصیدن! من هم سریع موبایلم را از جیبم در آوردم که هم از رقص معاف باشم و هم مثلا فیلم بگیرم!

- کم کم مولی هم اومد جلو! وای که چقدر زشت و خنده دار می‌رقصید بعدا مهدی بهش گفت گِل لگد می‌کردی؟!

- بعد از اون مهدی هم اضافه شد. آقا معلم هم داشت با موبایلش فیلم می‌گرفت که مهدی رفت موبایل راازش گرفت و آوردش وسط! آقا معلم هم یه رقص تکنو ! رفت. فقط من مونده بودم و مصطفی و ابراهیم که به هیچ وجه من الوجود نرفتیم وسط!

- ماشینا از کنارمون رد می‌شدند و بوق می‌زدند و دست می‌زدند و می‌رقصیدند! به مولی گفتم: «میبینی؟ ملت ما از بس شادی ندارند تا میبینند 4 تا جوون کنار جاده دارند می‌رقصند چطور به وجد میاند!»

- هر طور بود راضیشون کردم که رقاصی را بزارند کنار و بریم واسه روستا.

- تو ماشین ابراهیم مرتب محمدرضا که تو اون ماشین بود را مسخره می‌کرد و از خرید سانتافل می‌گفت!

- رسیدیم به روستا. آقا معلم رفت در یه خونه را زد. یهو دیدیم یه زن که بعدا فهمیدیم مادر زنش بوده اومد بیرون و با آقا معلم دست داد و روبوسی کرد و بعد هم آقا معلم را برد تو خونه!

- مهدی گفت: «ما مادر زن داریم و اینم یه مادر زن! تازه ما ادعای فرهنگ و کلاسمون هم میشه. به خدا باید بیایم فرهنگ و آداب معاشرت را از این دهاتیا یاد بگیریم. ما وقتی مادر زنمون میبینتمون پشتشو طرفمون می‌کنه و به زور جواب سلاممونا میده اما اینو دیدی؟ قشنگ اومد دست و روبوسی کرد!»

-  دیدیم آقا معلم با یه بادیه پر از ماست و چند تا نان خانگی اومد بیرون. ماست ها را من گرفتم و نان هم رفت تو اون ماشین!

- مزاحم موبایلم را دایورت کردم روی محمدرضا. بیچاره تا عصر عصبانی بود، هرس می‌خورد و فحش می‌داد که این کیه مزاحم میشه؟ این کیه دایورت کرده! اونقدر خنگ بود که حدس نمیزد حداقل یکی از ماها دایورت کردیم روش!

- جاده‌اش خوب نبود. خاکی بود و سنگلاخی. یه ماشین بود که تو این جاده باریک خیلی اصرار داشت از ما بزنه جلو! به مولی گفتم بهش راه بده بره. بعد هم کلی خاک بهمون داد. آقا معلم هم بهش راه داد که بره.

- مقداری با ماشین رفتیم بالا که دیدیم آقا معلم ماشین را زد کنار و گفت پیاده میریم! این جاده واسه ماشین من ضرر داره!

- جلوتر که رفتیم دیدیم همون ماشینه خراب شده و زن و بچه بیچاره یارو دارند تو سربالایی ماشین را هل میدند! گفتم:«قضیه لاکپشت و خرگوشه ها!» به هر زحمتی بود ماشینشو هل دادیم گوشه جاده. بعد هم گفت که شما برید الان فامیلامون میاند کمک!

- رفتیم بالا. آب زیبایی از وسط کوه سرازیر بود. یه جا پیدا کردیم و ناهار خوردیم. نون و ماست!

- مصطفی پیداش نبود. بچه ها سراغشو گرفتند. حدس زدم خجالت کشیده، رفته اون بالا ها یه نخ سیگار بکشه.

- محمدرضا مدام از صبح با آقا معلم شوخی می‌کرد و بهش می‌گفت پیره مرد! چون جلوی موهای آقامعلم کاملا سفید شده بود. آقا معلم اول جواب نمیداد اما بعد کم کم صدای خش دار محمدرضا را گرفت و ول نکرد. حالا آقا معلم بود که به محمدرضا می‌گفت پیره مرد! دیگه سن ازدواجت گذشت. چطور اجازه دادند از خانه سالمندان بیای؟

- بعد از ناهار محمدرضا که از صبح اصرار داشت پاسور بازی کنه ورق‌ها را در آورد اما باد همه ورق ها رو برد و حجت بیچاره که ورق ها مال خودش نبود و امانت بود، از کوه رفت پایین به دنبال ورق‌ها!

- مهدی می‌گفت: «زن من اگه بدونه اومدم اینجا کلی خوشحال میشه. چون یه ذره لاغر میشم!» بعد هم اضافه کرد:« هر شب میگه حالا این یه شب هم بیا شام بخور از فردا رژیم بگیر! دلش نمیاد من بی شام بخوابم!»

- حجت می‌گفت: «صبح زنم گفت کجا میری؟ گفتم میرم بگردم! گفت سرت گیج نره؟ گفتم اگه خیلی نگرانی یه قرص بده که اگه گیج رفت بخورم! اونم یه قرص گذاشت کف دست من!»

- آقا معلم پیشنهاد داد که بریم بالا. می‌گفت اون بالا یه مرتعی هست که خیلی منظره جالبی داره. مصطفی گفت من که همین الان بالا بودم شماها برید منم میمونم پیش وسایل. محمد رضا هم گفت من نمیام! حالشو ندارم.  می دونستم داره خستگی را بهونه می‌کنه که بشینه یه نخ سیگار بکشه.

- رفتیم بالا. عجب منظره‌ای! تا به حال به عمرم چنین کوهستان زیبایی ندیده بودم. یه کم دیگه می‌رفتیم بالا می‌رسیدیم به برفها. خیلی عکس گرفتیم.

- یه خونواده اون بالا چادر زده بودند. دختراشون تریپ درست و حسابی نداشتند. حجت مرتب میرفت طرفشون و نگاهشون میکرد. دختره می‌خواست از صخره‌ها بره بالا که دیدم حجت اومده به من میگه: «برگ بید! بیا بریم زیر پاش بشینیم! نمیدونی چه تیکه‌ایه!» گفتم برو خجالت بکش. اینجا هم دست از هیز بازیت بر نمیداری؟!

- دیدیم آقا معلم یه نخ سیگار از جیبش در آورد و روشن کرد! من و مولی تعجب کردیم. برای اینکه خجالت نکشه گفتم: «آقا معلم! خوب می‌گفتید بساط قلیون را براتون می‌آوردیم!» گفت: «نه! ممنون! سیگار هم فقط گاهگاهی می‌کشیم.»

- موسیر اونجا فراوون بود. مردم برگاشو می‌چیدند. پرسیدم، گفتند می‌پزیم و  تو ماست می‌کنیم. مولی یه موسیر خورد و گفت چقدر خوشمزه! آقا معلم هم خورد و همینو گفت! من گفتم نمی‌خورم. موسیر باید زهرش گرفته بشه. به اصرار مولی یکیشو خوردم. اولش که تا فیها خالدونمون سوخت. بعد هم همین موسیر بود که تا دو روز تمام اوضاع داخلیمون را به هم ریخت!

- حجت خیلی اصرار داشت که بریم بالاتر! ما گفتیم دیگه بسه داره شب میشه. برگشتیم به سمت پایین. اما صدای ضبط حجت خیلی آزار دهنده بود. صداشو تا ته باز کرده بود و مرتب واسه خودش می‌رقصید! من سعی کردم جلوتر برم که اذیت نشم.

- من و مولی بهش گفتیم: «ما فکر می‌کردیم محمد س. فقط تو اردوها عشق ضبطه! نگو تو از اون بدتری؟!»

- محمد س. یکی دیگه از همکلاسیامون بود که تا دبیرستان هم باهامون بود. همیشه تو اردوها یه ضبط می آورد دنبال خودش و صداشو تا ته باز میکرد!

- محمد س. خونشون نزدیک مدرسه است.همونجا که صبح ایستاده بودیم. تو مدرسه مون بود اما کلاسش فرق میکرد. حجت همون صبح که هیشکی نیومده بود و یکی یکی رفت در خونه بچه ها گفت: «می‌خواید محمد س. را به جا یکی دیگه جابزیم؟ آقای رجبی که نمیشناسه!!!» غافل از اینکه آقا معلم حتی نیمکت بچ ها را هم یادش بود!

- رسیدیم پایین. مشخص بود که محمدرضا کار خودشو کرده. وسایل را جمع کردیم و رفتیم به سمت ماشینا.

- حجت گیر داده بود که منو برقصونه و ازم فیلم بگیره! نتونست!

- تو راه مزاحم مرتب زنگ میزد و محمد رضا هم از عصبانیت داشت به خودش می‌پیچید. به مولی گفتم می‌بینی؟ میتونه موبایلشو بزاره رو سایلنت و اصلا توجه نکنه. اما میبینی چطور عصبانی شده؟ مولی گفت: «این همیشه همینطور بوده. به خاطر همین اخلاقشم به هیچ جا نرسیده.»


16 سال گذشت ! (2)

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/2 11:9 عصر

- ناگهان حجت با بدجنسی تمام پرسید: «آقای برگ بید! حالا به کی رای بدیم؟!» چون میدونستم منظورش چیه ساکت موندم. اما وقتی دیدم همهء نگاه‌ها به طرف من جلب شده و حتی آقای رجبی که کنار دستم نشسته زل زده تو چشمای من و منتظره ببینه من چی می‌گم، گفتم: «شما به هر کی می‌خوای بده. مهم اینه که بدی. به کیش مهم نیست!» همه خندیدند اما بحث سیاسی شده بود و چاره‌ای نبود. مهدی گفت: «این میرحسین انگار حرفاش بد نیست؟! اما به نظر نمیاد عرضه داشته باشه. مثل این پَه پَه ها می‌مونه.» من همچنان ساکت بودم. مولی گفت: «معلوم نشد پشت پرده با خاتمی چیکار کردند که بنده خدا مجبور شد انصراف بده!» آروم گفتم: « کسی با خاتمی کاری نکرد. کسی هم بهش چیزی نگفت. خاتمی خایه‌اش را نداشت که جلوی احمدی‌نژاد بایسته وگرنه کی بود که دلش نخواد خاتمی بیاد؟!» مولی گفت: «نه! اتفاقا اگه اومده بود رای را می‌آورد.» گفتم: «5 میلیون رای! میشد هاشمی دوم! یک شکست خوردهء مفتضح!» مولی گفت: «خاتمی را با اون هاشمی فلان فلان شده مقایسه نکن. هاشمی خیلی مخالف داشت.» همه ساکت بودند و به حرفای ما گوش میدادند که آقای رجبی وارد بحث شد و گفت: «نه! مولی! مطمئن باش این دوره هم احمدی نژاد رای میاره. خیلی کار کرده. مخصوصا واسه مناطق محروم.» مولی گفت: «نه بابا اینا همش تبلیغاته.» آقا معلم گفت:  «این همه پروژه پس چیه که تو سفرهای استانی افتتاح می‌کنه؟ من خودم منطقه محروم بوده‌ام. خیلی کار کرده. همه هم بهش رای می‌دند.» مولی گفت: «استقبال اصفهان را ندیدید؟ چقدر کم بود؟» گفتم: «اولا که کم نبود. دوما اصفهانی جماعت هیچ وقت نمیاد توی یک روز کاری مغازه‌اش را ببنده و بره استقبال! میگه من روز رای گیری استقبالم را می‌کنم! ثالثا چرا استقبال یزد را نمی‌گی؟» گفت: «یزد که گندش در اومد. کلی صبحانه و شام و ناهار داده بودند تا این ملت اومده بودند. کلی اتوبوس گرفته بودند و از شهرهای اطراف آدم برده بودند!» گفتم: «مولی تو چه ساده‌ای؟» گفت «باور نداری؟برو بپرس.» گفتم:«اتفاقا یه رفیق یزدی پایه دارم که یادم رفت ازش بپرسم چندتا صبحانه و شام خورده!»

- دیدم بحث زیادی داره زیادی سیاسی میشه که خودم گفتم: «بحث سیاسی ممنوع. این حجت هم که میبینی بحث را باز می‌کنه فقط می‌خواد شیطنت کنه.»

- صبحانه خوردیم. آش. بعد از صبحانه هم به پیشنهاد من و مهدی قرار شد از خاطرات بگوییم. اونجا که نشسته بودیم سایه بود و باد سردی می‌وزید. آقا معلم هم سردش بود اما چیزی نمی‌گفت. گفتم خوبه بریم بشینیم اون ور تو آفتاب؟ بند و بساط را جمع کردیم و رفتیم.

- اولش میثم ج. گفت که آقای رجبی یادتونه که با هم رفتیم کوه؟ آقای رجبی همه را یادش بود. من یادم نبود. همیشه فکر می‌کردم آن خاطره کوه که در ذهنم هست مربوط به کلاس اول راهنمایی و با معلم پرورشی‌مان است. تا وقتی که صحبت از هفت سنگ توی دامنه کوه شد و همه چیز یادم اومد.

- مهدی گفت:«آقای رجبی یادتونه که چقدر پول ازمون گرفتید؟» آقا معلم گفت: «دیگه این چیزها را نمیشه تو ذهن نگه داشت. خودتون حق بدید!» مهدی گفت:«ولی من یادمه! شما دقیقا نفری 20 تومان از ما گرفتید. بعد با پولش به هر نفر یک بیسکوئیت موزی دادید و یه بستنی خریدید. با بقیه پولش هم فرداش شیرینی تر خریدید و آوردید سر کلاس!» تا اسم شیرینی تر اومد همه یادشون اومد که چه روزی بود و چه طور گذشت!

- آقای رجبی میثم را به اسم خطاب کرد که اینبار میثم گفت: «آقا به من نگید میثم! من اسمم ابراهیمه!» همه تعجب کرده بودیم. چون همه ما اون را به اسم میثم میشناختیم! وقتی پرسیدیم قضیه چیه؟ گفت که دنبالش نباشید! تا اینکه به اصرار من شروع به گفتن کرد: «من وقتی می‌خواستم برم کلاس اول ابتدائی دو ماه کم داشتم یعنی باید برای این دو ماه یکسال عقب می‌افتادم. به خاطر همین شناسنامه پسر عموم را ازش گرفتم و با شناسنامه اون ثبت نام کردم!!!» اینو که گفت همه از حیرت کفشون بریده بود! دقیقا می‌شد علامت‌های تعجب را از روی کله‌هاشون چید! مولی گفت: «همین الانشم قیافشو ببینید! دقیقا نشون میده چه آدم قالتاقی شده! رفته تو کار قاچاق روغن!»

- من تازه فهمیدم میثم بچهء همین آقایی است که سر خیابون تاکسی داره! دقیقا کپی باباش!

- خاطرهء آواز خواندن آقای رجبی را همه یادشون بود به غیر از محمدرضا. تعجبم از این بود که من سلسلهء موی دوست را یادم بود و بقیه در کار گلاب و گل!

- محمدرضا هیچ چیز یادش نبود. می‌گفت: «چرا من یادم نیست؟!»

- محمد رضا دوربین را دستش گرفته بود و از یکی از بچه ها فیلم می‌گرفت و ازش پرسید: «حالا چطور شد که با این خونواده وصلت کردی؟ دختره را میشناختی؟ با هم آشنا بودید یا اینکه فامیل می‌شدید؟» اونم در جواب گفت: «آره فامیل بودیم. باباجونم با ننه جونش تو کوچه کون مالی کرده بودند...» بعد همه خندیدند اما معلوم بود خیلی از دست محمدرضا و کنجکاوی بیجاش عصبانی شده. مولی ازش پرسید این حرف خنده دار را از کجات در آوردی؟ گفت: «این حرف من نیست. دیشب در جمع دوستان بودیم که یکی از اونا هم همین سوال را پرسید و من گفتم باباجونم با ننه جونش ... که یکی دیگه از بچه ها پرید وسط حرفم و اینو گفت!»

- گفتم آقای رجبی یادتونه که من دفتر جغرافیم را نیاورده بودم و گفتی برو بیار؟ و من گفتم کسی خونمون نیست؟ گفت: «برگ بید دیگه انتظار نداشته باش اینجور چیزا تو ذهنم مونده باشه!» اما چند ثانیه بعد یهو گفت: «آهان! همون روز که بهت گفتم برو از دیوار بالا؟!» گفتم بله! دیدی یادتون اومد؟ و بعد خاطره را برای بچه‌ها گفتم: «یه روز من و حمزه د. یادمون رفته بود دفتر جغرافیامون را بیاریم. ما با اینکه مشقامون را نوشته بودیم اما انگار جغرافی تو برنامه نبود و خود آقامعلم گفته بود که اون روز جغرافی بیارید. به خاطر همین فراموش کرده بودیم. آقا شروع کرد از اولین نیمکت مشق ها را ببینه وقتی به من رسید گفتم یادم رفته دفترم را بیارم. آقا معلم خیال کرد من دروغ می‌گم. گفت ننوشتی یا نیاوردی؟ گفتم به خدا نوشتم، اما یادم رفته بیارم! گفت: باشه! تو خونتون نزدیکه. برو همین الان بیار! گفتم: آقا کسی خونمون نیست! اینو که گفتم دیگه آقا معلم یقین پیدا کرد که من مشقامو ننوشتم و دارم دروغ می‌گم! گفت: خوب از دیوار برو بالا! اتفاقا حمزه د. که بچه همسایه‌مون بود هم مشقاشو نوشته بود و یادش رفته بود دفترش را بیاره! با هم روانه منزل شدیم. من که می‌دونستم مامانم رفته خونه خالم و کسی خونه نیست همش تو این فکر بودم که معجزه‌ای بشه و بتونم دفترمو بیارم! حمزه رفت تو خونه و زودی دفترشو آورد! بعد با هم رفتیم در خونه ما! به هر زحمتی بود از درخونه رفتم بالا ولی پشت درهای جلوی ساختمان گیر کردم! مونده بودم که چطوری از اینجا رد بشم که یهو فکری به ذهنم زد! با یه ترفند من درآوردی پنجره را محکم فشار دادم  و در اثر فشار گیرهء پشتش کج شد و از پنجره رفتم تو! خوشحال بودم که اومدم تو ساختمان اما جلوتر که رفتم با در بستهء اتاق روبرو شدم. در چوبی که هیچ وقت بسته نمیشد و حتی همین الان بعد از 25 سال ما هیچ وقت این در را نمی‌بندیم، بسته بود! دیگه مستاصل مونده بودم که باز فکری به ذهنم زد. گفتم خوبه لولاهای در را در بیارم. حمزه رفت و از خونشون چکش و پیچ گوشتی آورد و از بالای دیوار انداخت تو خونه. با هزار مشقّت لولاها را در آوردم اما در اونقدر برای من سنگین بود که نتونستم از جا درش بیارم. وقت داشت می‌گذشت و من ناچارا دست خالی به کلاس برگشتم و یه منفی کله گنده گرفتم. نه برای ننوشتن مشق بلکه برای دروغ گویی! چرا که آقا معلم فکر می‌کرد من  دروغ گفته ام! هر چی هم حمزه د. برای آقا قسم خورد که راست میگه و کسی خونشون نیست باورش نشد! اون روز ظهر وقتی بابام از سر کار اومده بود خونه، دیده بود که در و بون بازه! اولش خیال کرده بود که دزد اومده تا اینکه من از مدرسه اومدم و ماجرا را براش تعریف کردم! بابام چیزی نگفت اما عصر که مامانم از خونه خاله اومد و ماجرا را فهمید بابا را مجبور کرد که فرداش بیاد تو مدرسه و به آقای رجبی بگه که این چه کاری بود که با این بچه کردی؟ خوب همون اول یه منفی بهش میدادی و اینجور بچه را با خطرات گوناگون روبرو نمی‌کردی! فرداش بابا اومد مدرسه و وقتی به آقای رجبی گفت، آقا معلم در جواب گفت که من خیال کردم دروغ میگه. بعد هم من را از کلاس صدا زد و آقا معلم از من معذرت خواهی کرد! این بود خاطره بالا رفتن ما از دیوار خونه!»

- آقای رجبی سراغ امیر ک. را گرفت. مولی گفت که حجت ردّش را تا عسلویه گرفته است. مهدی فوراً گفت: «آقای رجبی ببخشید من این حرف را می‌زنم اما شما همیشه دنبال بچه خوشکل‌ها کلاس بودید!!!» ما و خود آقا معلم، همگی خندیدیم. آقای رجبی پرسید چرا؟ مهدی گفت: «برای اینکه همیشه با این برگ بید و مولی و امیر ک. خوب بودید. حتی یه بار هم اینها را کتک نزدید. الان هم که دارید سراغ امیر رامی‌گیرید. حتی همین الآن رفتید دقیقا نشستید بین برگ بید و مولی!» باز همه خندیدیم  و اینبار اعتراضات بقیه هم شروع شد. اولین نفر محمدرضا بود که اعتراض کرد و بعد هم حجت!  اما آقای رجبی در جواب گفت: «همه شما عین بچه‌های من می‌مونید. این سه نفر درسشون خوب بود.»

- آقای رجبی از خاطرات تیم فوتبال گفت. من که چیزی یادم نیومد چون هیچ وقت فوتبالی نبودم. حجت یادش بود اما حتی محمدرضا هم که با پارتی باباش تو تیم قرار گرفته بود چیزی یادش نبود. آقای رجبی گفت: «محمدرضا چطور یادت نیست؟ حتی من هنوز عکسشو دارم!» مولی گفت: «آقای رجبی! به کی میگی؟ این هیچ چیز یادش نیست. حتی هیچ کدوم از عکسا را هم نداره. ما نفری 25 تومان برای هر عکس می‌دادیم اما اینکه باباش مدیر بود و مفتی گرفته بود همه را گم کرده!»

- پیشنهاد دادم یه دور فیلمبرداری کنیم و هر کی بگه چقدر درس خونده و چیکاره‌است؟ باز مثل همیشه سر اینکه از کدوم طرف شروع کنیم دعوا بود. همه می‌خواستند از زیرش در برند.

- حجت: «تا سوم راهنمایی خوندم و الان هم مغازه زیر و بند سازی بابامم. سال 84 ازدواج کردم!» محمدرضا: «فوق دیپلم دارم و الان طلا سازی میرم. دوشنبه می‌خوام یه سانتافل بخرم! قصد ازدواج ندارم!» (اینو که گفت همه خندیدند و مسخره اش کردند! میثم ج. یا همون ابراهیم که دیگه ول کن نبود. تا خود بعدازظهر مرتب این سانتافل را به محمدرضا طعنه می‌زد! اما دیدید؟ محمدرضا تغیری نکرده بود. هنوز لاف گنده می‌زد! ) مصطفی: «سیکل دارم و الان تو شهرداری ام و سه ساله ازدواج کرده ام.» مهدی : « تا راهنمایی خوندم و بعد رفتم دنبال کار. تولیدی لترون دارم. بچه‌ام دو ماه دیگه به دنیا میاد!» ابراهیم «بنگاه روغن دارم! همین» (اصلا حرف ازش در نمیومد. تا آخر کار ما نفهمیدیم که این بشر زن داره یا نه!) مولی: «تازه درسم تموم شده و بیکار. مهندس عمران.» من: «دقیقا همونی که مولی گفت. فقط نوع مهندسیش فرق می‌کرد!»

- آقای رجبی کم کم تو راه اومده بود. شروع کرد داستان خودشو بگه: «من بعد از اون سال که معلم شما بودم افتادم منطقه محروم. یکی از دهات اصفهان. من چون می‌خواستم با دامادمون و آقای حلاجی باشیم رفتیم یه ده را پیدا کردیم که 3 تا معلم بخواد! افتادیم اونجا. اولش خیلی سخت بود اما کم کم عادت کردیم. چه اینکه همونجا هم ازدواج کردم و بچه دار شدم!» اینو که گفت بچه ها همه گفتند: «وای! یعنی تو روستا؟» من گفتم: «دقیقا مثل این فیلمایی که معلمه میره تو روستا و بعد عاشق میشه و زن می‌گیره!»

- آقا معلم گفت: «اتفاقا داستان ما هم عجیب بود. ما آخرای تابستون بود که حرکت کردیم واسه روستا. هر چی رفتیم جلو دیدیم به روستایی که ما قراره بریم نرسیدیم! شاید صدتا روستا را رد کردیم تا به اونجا رسیدیدم. رسیدیم و مستقر شدیم. سال تحصیلی شروع شد. 17 مهر بود که مدیر مدرسه گفت یه جلسه اولیا و مربیان بزار! گفتم آخه الان که اول ساله و بزارید یه ذره از سال بگذره! گفت نه! خلاصه اینکه ما جلسه را به هر ترتیبی بود گذاشتیم. یکی از بچه‌ها مادرش نتونسته بود بیاد و به جاش خواهرش اومده بود! وسطای جلسه بود که مدیرمون گفت: برو ببین اون دختره که اون ته نشسته چطوره؟! ما هم رفتیم دیدیم که به به عجب دختر خوشکلی! بعد اومدم به دامادمون گفتم که تو هم برو ببین که چطوره؟ اونم اومد گفت خوبه. بعد از جلسه مدیر یه کاغذ و قلم داد دستم و گفت بنویس! گفتم چی بنویسم؟ گفت نامه! گفتم آخه الان؟ گفت آره! همین الان! من هم یه شعر عاشقانه از حافظ نوشتم و بعد هم آخرش نوشتم که من از شما خوشم اومده. نامه را دادم دست مدیر! مدیر گفت: چرا به من میدی؟ برو بده بهش! گفتم یعنی برم بدم در خونشون؟! گفت: نه بده به داداشش بهش میده! گفتم آقا مدیر اینا دهاتی‌اند، غیرتی‌اند. اگه خانوادش بفهمند میاند میکشنمون! گفت نه! تو برو بده کاریت نباشه! ما هم با ترس و لرز رفتیم نامه را دادیم به پسره و گفتیم خودت نخونی‌ها! بده به خواهرت. توش نوشتم که چطور تو درسا کمکت کنه. تا فرداش خوابمون نبرد تا اینکه فرداش پسره یه تیکه کاغذ آورد داد دستم که فقط روش نوشته بود کی معرفی کرده؟! منم نوشتم مدیر! خلاصه از اونجا به بعد دیگه با هم آشنا شدیم و بعد هم پدر مادر من اومدند و پسندیدن و عقد کردیم. یه سال عقد بودیم و بعدش هم عروسی کردیم.»

- همه بچه ها تو کف داستان ازدواج آقا معلم مونده بودند. من پرسیدم: «آقا حتما خیلی هم مال دارند؟ نه؟ زمین و املاک؟» گفت: «بله! خیلی خیلی. باباش یه جورایی رییس روستا است!» گفتم کدخدا؟ گفت: «یه همچین چیزی! خیلی هم زمین و املاک دارند!»

- بعد آقای رجبی ادامه داد: «برادر زنم را هم خیلی دوست داشتم. دوسال پیش سرباز بود. همینجا اصفهان. یه رفیق داشته که خیلی باهم جون جونی بودند. برادر زن ما مسئول تقسیم غذا بوده. این رفیقش شام را میگیره و سیر نمیشه میگه صبحانهء من را هم بده و به جاش فردا صبحانه به من نده. برادر زنم میگه نه! نمیشه. غیر قانونیه. به هر حال با هم گلاویز میشند و پسره گردن برادر زنم را میگیره زیر کتش و گردنشو میشکنه. اونم در جا میمیره! » کمی مکث کرد و گفت: «خیلی دوستش داشتم. شاگرد خودم بود. خیلی هم درسش خوب بود. خیلی هم مهربون بود. » گفتم آقا معلم پسره چی شد؟ گفت: «همین چند ماه پیش رضایت دادند.»

- بعد از اون به صرف چایی گذشت و حرفای صدمن یه غاز. آقا معلم از سرما به خودش می‌لرزید. خوب بود من کتم را پوشیده بودم. دلم به حالش سوخت. گفتم یکی یه فکری بکنه. مولی گفت من کاپشنم تو ماشینه. الان میرم میارم.

- دیگه حرفها تموم شده بود کسی چیزی نمی‌گفت. هر لحظه منتظر بودیم که بگند بلند شیم بریم و جلسه تموم بشه و بریم خونه‌هامون. مخصوصا من که ظهر مهمون داشتم و دلم می جوشید! اما یهو آقا معلم گفت: «بچه‌ها امروز که دیگه وقت گذاشتید، می‌دونم که تا خیلی وقت دیگه هم دور هم جمع نمیشیم. می‌خواید بریم کنگر چینی؟» گفتیم کجا؟ گفت: «نزدیک همون روستا» حجت و محمدرضا که سریع گفتند باشه میریم. مولی هم گفت: من حرف ندارم اما بقیه کار نداشته باشند؟ مصطفی هم گفت: خیلی خوبه. کنگر هم می‌چینیم. مهدی هم گفت: آره منم میام. من مونده بودم و یه کار برنامه ریزی نشده. گفتم من شاید نتونم بیام. مهدی گفت: ما که زن و بچه داریم و عروسی کردیم داریم میایم تو دیگه چته؟ منم که توی رودربایستی گیر کرده بودم و نمی‌خواستم بعدا پشت سرم بگند به خاطر فلان چیز نیومد گفتم: «نه! مشکلی نیست. فقط من با کت شلوارم. باید بریم دم در خونه ما تا لباسامو عوض کنم. با کت شلوار که نمیشه بیل و کلنگ دست گرفت.» محمدرضا گفت: «اتفاقا من با همین کت و شلوار می‌برمت و کلی هم خاکیت می‌کنم!» به زور لبخندی زدم و گفتم: باشه!

- خواستیم سوار ماشین بشیم که محمدرضا به مولی گفت: «اینو نبری کت و شلوارش را عوض کنه‌ها! بزار همینطوری بیاد!» من در جواب گفتم: «یعنی می‌تونی؟» گفت حالا ببین!

- حجت تو ماشین ما بود. خیلی طعنه می‌زد و تیکه می‌انداخت. یاد دو سه سال پیش افتادم که موقع سربازیش بود و اومده بود تو بسیج و مرتب به من می‌گفت کارتم را درست کن! اون روز تعجب کرده بودم که چقدر به من احترام می‌ذاره و هر شب میاد نماز و هیئت. فکر می‌کردم عوض شده اما حالا فهمیدم که نه!

- تو پمپ بنزین حجت پیاده شد که با ماشین آقا معلم بره که بیل و کلنگ را جور کنه. من موندم و مولی و مصطفی.

- زمانی که مولی داشت بنزین می‌زد مصطفی که عقب نشسته بود دستشو گذاشت رو شونه من و گفت: «برگ بید. می‌خوام یه چیزی بهت بگم. گفتم بگو. گفت: دیروز از سر کار که بر می‌گشتم یه زن کنار خیابون ایستاده بود. گفتم داره تو آفتاب می‌سوزه، گناه داره. سوارش کردم. گفتم کجا؟ گفت شما کجا میری؟ گفتم فلان جا. گفت خوب منم همونجا. وقتی رسیدیم گفتم خانم کجا میرید گفت خونه شما! مگه نمی‌خوای؟! زدم رو ترمز و گفتم گمشو پایین. گفت من پول نمی‌خوام فقط یه کم مواد به من بده. گفتم موادم کجا بود از سر گورت بیارم؟ گفت من پایین نمیرم. اگه هم ندی جیغ و داد میکنم که این منو به زور سوار کرده! گفتم باشه پس بشین تا بریم کلانتری. اینو که گفتم خودش در ماشین را باز کرد و یه فحش داد و رفت. حالا برگ بید خواستم بگم که من معتاد بودم اما دو ساله که پاکم. اما میبینی؟ تا قیافه آدمو میبینند می‌فهمند معتاد بودیم.» گفتم: «ولی من نفهمیدم! خیال کردم فقط سیگار می‌کشی؟» گفت: «نه! من چند سال شیراز بودم. اونجا یه زن منو معتاد کرد. داستانش مفصله» گفتم چی می‌کشیدی؟ گفت: «اولش از تریاک شروع کردم. بعدشم دوا و ...» مولی اومد تو ماشین. منم بحث را عوض کردم...


16 سال گذشت ! (1)

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/2 11:4 عصر

- سال 74 بود. تو مدرسه داشتیم بازی می‌کردیم. از همین بازی‌هایی که یه دایره می‌زدیم و چند نفر وسط بودند. اسم بازیش و حتی چگونگی بازیش یادم نیست. داشتیم بازی می‌کردیم که محمدرضا با مولی حرفش شد. بازی به هم ریخت و مولی هم با محمدرضا قهر کرد.

- اون روز گذشت. از فرداش جالی هم با محمدرضا قهر کرد. پس فرداش من و محمـد س. هم باهاش قهر کردیم. روز بعدش رسول ک. هم باهاش قهر کرد و طوری شد که تا آخر هفته، همهء گروه دوستان باهاش قهر کردند. محمدرضا سال دوم از مدرسه ما رفت. شاید دیگه کسی را نداشت که بخواد بمونه...

- محمدرضا بچهء مدیر مدرسه ابتدائیمون بود. گروه دوستی ما از همون سال کلاس چهارم شکل گرفت. همون سالی که بعد از دو هفته که از مهر می‌رفت مدرسه‌ تازه سازمون آماده شد و حتی خودمون نیمکت‌هاشو بردیم تو کلاس؛ و بعدا هم با هم وارد راهنمایی شده بودیم.

- رفاقت من با مولی بیشتر از بقیه بود. چه اینکه اون بچه همسایه‌مون بود و باباش هم با بابام همکار بود. هیچ وقت روز اول کلاس چهارم که با مولی آشنا شدم را یادم نمی‌ره. مولی لهجهء غلیظ اصفهانی داشت و من که تازه از شیراز اومده بودم و یکسال با بچه دزفولیا قاطی بودم، لهجه‌ای بین اصفهانی و شیرازی و دزفولی پیدا کرده بودم! هم من برای اون جالب بودم و هم اون برای من. با هم حرف زدیم و بهِم مغز گردو تعارف کرد. نگرفتم. گفت از باغ باباجونمه بگیر. منم گرفتم و خوردم و بعد هم اومدم تو خونه به مامانم گفتم که یکی امروز بهم مغز گردو داد! از همون روز بود که ما شدیم رفیق و همکلاسی! رفاقتمون تا حالا باقیه و تا پیش دانشگاهی هم با هم هم‌کلاسی بودیم!

- طبیعی بود که من به خاطر مولی با محمدرضا قهر کنم. محمدرضا فردی بود خودخواه و مغرور. یه خشی تو صداش بود که سنش را بزرگتر نشون می‌داد. دوست داشت همیشه قلدر بازی در بیاره. این اخلاق را از وقتی که باباش مدیر بود و اون همه‌کاره مدرسه بود، به ارث برده بود. درسشم خوب نبود، هرچند همیشه با من رقابت درسی داشت و همیشه هم معلم‌ها به احترام باباش ک مدیر بود به اون نمره بالاتری می‌دادند! اما مولی فردی بود آروم و دوست داشتنی. درسشم خوب بود و پسر همسایه‌مونم میشد.ما هر سه با هم دوستای خوبی بودیم. همیشه هم با هم بودیم حتی رفاقت من با محمدرضا خیلی خیلی بیشتر از رفاقت مولی با اون بود. اما وقتی پای انتخاب پیش میومد طبیعی بود که من مولی را انتخاب می‌کنم!

- البته تو این چند ساله من زیاد هم مولی را نمی‌دیدم. با اینکه خونشون دقیقا پشت خونه ماست و اگه بریم رو پشت بوم می‌توینم با هم حرف بزنیم! بالاخره این روزا هر کی اونقدر واسه خودش گرفتاری درست کرده که وقت نکنه یه سر کوچولو به رفیق قدیمیش بزنه. به قول خودِ مولی من بابای مولی را بیشتر از مولی می‌بینم! چرا که باباش هر شب میاد نماز و تازگیها هم شده رییس شورای فرهنگی!

- حالا بعد 16 سال محمدرضا پیداش شده بود. نه اینکه نباشه یا دور از دسترس باشه‌ها. بودش اما قهر بود. همون سال‌های اول گاهگاهی تو راه مدرسه که با مولی میومدیم میدیدیمش. با غضب نگاهمون می‌کرد. چندباری هم تو محل دیده بودمش. از نگاهش می‌شد فهمید که خیلی دوست داره منو بزنه. بعد هم که گرفتاریمون زیاد شد و سال به سال نمی‌دیدمش، هر از چندگاهی تهدیداتش به گوشم می‌رسید. معمولا از همه اونایی که منو می‌شناختند سراغ منو می‌گرفت و می‌گفت: «برید بهش بگید مبادا به چنگم بیفتی که حسابتو می‌رسم. می‌زنمت. فلانت می‌کنم. و...»

- دو سال پیش محمدرضا یکی از همکلاسیا را دیده بود و واسطه قرار داده بود و رفته بود سراغ مولی. با مولی آشتی کرده بود و تا تونسته بود از من بدگویی کرده بود. گفته بود برگ بید باعث شد ما دو تا با هم قهر کنیم! در صورتی که اصلا مولی اول با اون قهر کرده بود! همیشه هر موقعیتی پیدا می‌کرده واسه من بد می‌گفته. شاید انتظار داشته اینجوری نظر مولی را نسبت به من مخدوش کنه! چه خیال خامی! خلاصه از اون روز به بعد هر روز می‌رفته سراغ مولی و مجبورش می‌کرده که با هم برند ببیرون. بعد هم ترتیب یه سفر شمال را میده و با مولی و اسمالی راهی سفر می‌شند. تو سفر باز با اون دو تا دعواش میشه. بعد سفر هم کمتر سراغ مولی می‌رفت، یعنی در اصل مولی کمتر بهش محل می‌داده.

- بله! حالا بعد 14 سال محمدرضا پیداش شده بود. دوشنبهء پیش بود که تو مجتمع با بابای مولی جلسه داشتیم. آخرای جلسه بود که مولی زنگ زد و گفت کجائی؟ گفتم مجتمع، در محضر پدر بزرگوارتان! گفت بیا بیرون یکی می‌خواد ببینتت! گفتم کی؟ گفت حالا بیا. خودم حدس زدم یا محمدرضا باشه و یا اصغری. چون اصغری را هم چندین سال بود ندیده بودمش و یه بار به مولی گفته بودم بیا بریم پیداش کنیم.

- حدسم درست بود! محمدرضا بود. اومد جلو. با همون حالت قلدری گفت: «منو می‌شناسی؟» گفتم:«مگه میشه نشناسم!» رفتم جلو بغلش کردم و بوسیدمش و خوش و بش کردم. انگار خجالت می‌کشید. صداش خشن‌تر شده بود. گفت: «همش فکر می‌کردم وقتی باهات روبرو بشم چه برخوردی می‌کنی؟!» گفتم: «وا! هنوز بچه‌ای مگه؟»

- گفتم «چه عجب؟! بعد این همه سال چی شده که یادی از رفیق قدیمیت کردی؟» گفت: «اومدیم دعوتت کنیم واسه یه جایی.» ! «جمعهء هفته دیگه جایی نرو میایم دنبالت» گفتم کجا؟ گفت «نمیشه بگی!»

- من سرمو انداختم پایین و دیگه هیچی نگفتم. تو چشماش نگاه نکردم چون مطمئن بودم نگاهم یه نگاه عاقل اندر سفیه خواهد بود. پیش خودم داشتم فکر می‌کردم که بعد از این همه سال هنوز عوض نشده. این یعنی برخورد اولمونه. هنوز همون روحیه بچگی خودشو داره. تو این فکرا بودم که مولی بهش گفت: «این دیگه چه مسخره بازیه در آوردی؟ خوب بگو دیگه. آخه اینجور که نمیشه.اگه نمیگی تا خودم بگم؟»

- محمدرضا که دید باز داره گند میزنه سریع گفت: «معلم کلاس چهارم یادته؟» با لحنی گفت که فکر می‌کرد من یادم نیست. گفتم: «بله. آقای رجبی؟ پیداش کردین؟ الان کجاست؟» جفتشون تعجب کرده بودند که زدم وسط خال! گفت: «آره! شمارشو از یه جایی گیر آوردم و بهش زنگ زدم.»

- حتی برخورد اولش هم بعد ده چهارده سال با معلم خودش اینجوری بوده: گفت: «زنگ زدم و گفتم منو میشناسی؟ گفت: نه! گفتم برگرد به سالهای دور. گفت: چه سالی؟ گفتم حدس بزن! گفت: آخه مرد مؤمن من از کجا حدس بزنم؟! گفتم مدرسهء تربیت! گفت: چه سالی؟ گفتم سال 72. حالا شناختی؟ گفت: امر ک. هستی؟ گفتم نه! گفت: برگ بید هستی؟ گفتم نه! گفت مولی هستی؟ گفتم نه! خودم گفتم محمدرضا ا. هستم! ... باهاش حرف زدم. خیلی دوست داشت بچه ها رو ببینه. این شد که گفتیم دور هم جمع بشیم و سورپرایزش کنیم!»

- تعجب کردم از حرفاش. یکی اینکه چطور بعد این همه سال با معلمش اینطوری حرف زده. دوم اینکه چطور آقای رجبی منو به یاد داشته؟ سوم اینکه چطور محمدرضا را که بچه مدیر مدرسه بوده و حتی همین چند سال پیش با هم استخر هم می‌رفته‌اند را به یاد نداشته؟!

- سوز میومد. گفتم بریم تو، اینجا سرده. رفتیم نشستیم. گفتم: «حالا چه جوری می‌خواهید این همه آدم را پیدا کنید؟» مولی گفت از روی عکس. محمدرضا گفت: «برگ بید! تو اون عکس کلاس چهارم را داری؟» گفتم: «بله دارم.» تعجب کرد و هیچی نگفت! پشت بندش مولی گفت: «همه اون عکس را دارند و این آقا نداره! حتی حجت هم داشت! حالا این تعجب کرده که چطور خودش که بچه مدیر مدرسه بوده عکس را نداره؟!»

- باز گفتم: «حالا چه جوری می‌خواهید این همه آدم را پیدا کنید؟» محمدرضا گفت: «پیداشون کردیم!» مولی یه نگاه تاسف انگیزی بهش انداخت و گفت: «دوباره همه چیزو به نام خودت تموم کردی؟» بعد روبه من کرد و گفت: «رفتیم در خونه حجت. همه را شناخت. حتی گفت که تک تکشون کجا هستند و چیکار می‌کنند! حتی خبر داشت که این درازه ح.اج باقری معتاد شده و بدبخت!»

- مولی رفت عکسو بیاره. تو این فاصله محمدرضا گفت: «اصلا یادم نیست که چی شد که با هم قهر کردیم» گفتم: «به جاش من خوب یادمه. می‌خوای برات تعریف کنم؟» و بعد همه داستان را براش گفتم.

- گفت: «من تو این همه سال هر چی صبر کردم ببینم آیا تو میای جلو؟ دیدم که نه! انگار نه انگار!» گفتم: «این روزا اونقدر آدما واسه خودشون گرفتاری درست کرده‌اند که دیگه کسی کمتر به یاد رفقاشه. بعدشم من ازت بی خبر نبودم. تهدیداتی که می‌کردی به گوشم می‌رسید!» سرخ و زرد شد و گفت: «کی؟ کجا؟» گفتم: «محمد ن. عباس ار. مقداد ف. و ...» گفت: «گوه خورده‌اند. همشون دروغ گفته‌اند.»

- گفت: «شنیدم فلانی ازدواج کرده؟ خوشحال شدم!» تو دلم گفتم: «آره جون خودت! خوشحال شدی!» گفت: «حالا چه جوری این دختره را پیدا کرده؟ فامیل بوده‌اند؟ با هم آشنا بوده‌اند؟» در همین حال بود که مولی عکس به دست وارد شد و رشتهء کلام گسسته شد.

- گفتم : «حالا برنامه چی هست؟ همینطوری که نمیشه سی چهل نفر آدم را دور هم جمع کرد.» انگار اصلا بهش فکر نکرده بودند. به هم نگاه کردند و گفتند: «حالا تو اگه برنامه ای داری بگو.» گفتم: «بالاخره باید ببینید کجا می‌خواید برنامه بزارید. پذیرایی چی باشه. اون زمان را باید یه جوری پرش کرد. نمیشه که بشینیم تو چشمای هم نگاه کنیم!» محمدرضا گفت: «ورق میاریم! میشینیم پای ورق!»

- مولی گفت: «برگ بید این دیگه تخصص توئه. خودت یه فکری روش بکن و ما رو خبر کن»

- اصلا دیگه خبری ازشون نشد تا اینکه شب جمعه شد. زنگ زدند و گفتند فردا صبح بیا دم در مدرسه! گفتم برنامه چیه؟ کجا باید بریم؟ گفتند برنامه خاصی نیست. تو بیا! گفتم ساعت چند؟ گفتند ساعت 7 ! گفتم آخه ساعت 7 صبح کسی میاد؟

- شب جمعه عروسی دختر عموم بود. بعدشم که تا ساعت 4ونیم خونه نادر بودم.اومدم خونه یه ساعت خوابیدم و بعد هم نماز خوندم و بعد هم مولی اومد دنبالم!

- رفتیم دم مدرسه. دیدم حجت و محمدرضا اونجا ایستادند و سرشونا گرفتند! گفتم چی شده؟ گفتند: «می‌بینی که؟ هیشکی نیومده!»

- محمدرضا سر فحش را گرفت به حجت که تقصیر توئه! تو حتما نگفتی! حجت هم قسم خورد که من اون افرادی که به عهده‌ام بوده را در خونه‌هاشونم رفته‌ام! بعد هم گفت: «من الان باز می‌رم در خونهء اینایی که خونه‌هاشون اطراف مدرسه است.»

- حجت رفت و اومد. همه‌شون خواب بودند. بابای عزیزالله گفته بود که رفته تشیع جنازه. سلیمانی هم که مامانش گفته بود نیستش! بعد هم که موبایلشو دایورت کرده بود یه جا دیگه! بقیه شونم یه جوری خودشونا قایم کرده بودند! فقط میثم ج. اومد!

- چاقو می‌زدی خونِ محمدرضا در نمیومد! زنگ زد به چند نفر دیگه. کمتر گوشیشون را برداشتند. مهدی آ. گوشی را جواب داده بود و گفته بود آخه شما گفتید جمعه اما ساعتشو که نگفتید! (راست می‌گفت بنده خدا، منم اگه خودم ساعتشو نپرسیده بودم یحتمل همینطوری می‌شدم.)

- چند دقیقه بعد دیدیم یه پراید داره اون طرف کوچه دور خودش می‌چرخه. مولی گفت: حتما آقای رجبیه! محمدرضا گفت: «اگه اون باشه که خودش میاد»

- چند لحظه بعد آقای رجبی بود که زنگ زد به موبایل محمدرضا و گفت: «من در مدرسه‌ام. پس شماها کجائید؟!» محمدرضا بهش گفت: «ما اینطرف ایستادیم. سر کوچه.» با بنده خدا در مدرسه وعده کرده بودند اما اونطرف کوچه ایستاده بودند!

- آقا معلم اومد و از ماشینش پیاده شد. یکی یکی گرفت ماچمون کرد و بعد هم مثل بچه مظلوما رفت ایستاد اون گوشه! سوز سردی میومد. آقا معلم هم هیچی نپوشیده بود.

- حجت که رفته بود از خونشون قوری و کتری بیاره. محمدرضا هم که عقلش به این چیزا نمی‌رسید. پس من و مولی ابتکار عمل را به دست گرفتیم. رفتیم کنار آقای رجبی و شروع کردیم باهاش حرف بزنیم.

- مولی عکس رااز جیبش در آورد و به آقای رجبی نشون داد. ماشالله همه را یادش بود. حتی کسانی که ماها اسمشون رایادمون نبود. بعد هم شروع کرد یکی یکی جاهای بچه‌ها را بگه که چه کسی کجا و روی کدوم نیمکت و کنار کی نشسته بود.

- کم کم مصطفی ن. و میثم ج. هم پیداشون شد. مصطفی خیلی از بین رفته بود. میثم هم قیافه‌اش خیلی غلط انداز بود! سیاه شده بود . عزالله هم یه لحظه اومد. گفت دیشب رفیقش تصادف کرده و رفته اند خرم آباد. الان خواب بود. حالا هم داره میره تشیع جنازه. اگه زود تموم شد میایم.

- بعد از دو هفته هنوز تصمیم نگرفته بودند کجا برند! محمدرضا می‌گفت بمونیم حالا بقیه هم میاند اما حجت می‌گفت هر کی می‌خواست بیاد تا حالا اومده بود. بالاخره قرار شد ما بریم یه جا کنار رودخونه پیدا کنیم تا اونا بیاند.

- تو ماشین میثم ج. گفت: امروز صبح غرق خواب بودم که حجت اومد در خونمون و گفت «بیا آقا اومده باید بریم ببینیمش! اینو که گفت من فکر کردم آقا خامنه ای اومده!!!! گفتم آخه من چیکار به آقا دارم؟» میثم با اون لهجه غلیظش اینو تعریف می‌کرد و من و مولی هم از خنده روده بر شده بودیم.

- رفتیم پارک درچه. ماشین آقا معلم هم رسید. فقط مهدی آ. بود که اضافه شده بود. تا ما رو دید از ماشین پرید پایین و گرفت ماچ موچمون کرد.

- مهدی رو به من کرد و گفت: «برگ بید! تیپ و قیافه‌ات نشون میده که به یه جاهایی رسیدی‌ها! زود بگو ببینم چیکارهء این مملکت شدی؟» گفتم: « مهدی جون قیافه‌ام غلط اندازه! بیکارم! شاگرد نمی خوای؟!»

- بعد از 14 سال داشتیم همدیگه را می‌دیدیم. قیافه‌ها چندان تفاوتی نکرده بود. فقط بزرگتر شده بودیم! اخلاق ها که دیگه نگو. باورم نمی‌شد. اخلاق بچه‌ها همونی بود که بود. انگار نه انگار که 16 سال گذشته و تو مسیر این 16 سال زندگی، آدم باید پیشرفت کرده باشه. محمدرضا هنوز همون اخلاق قلدری خودش را داشت. این قلدری که میگم با اخلاق لاتی فرق می‌کنه‌ها. قلدری به این معنا که با همه به تندی حرف زدن و از همه طلبکار بودن. به این معنا که به جای صاف و صادق حرف زدن فقط طعنه بزنه، گیر بده، مسخره کنه. لاف زدنش هم که نه تنها کم نشده بود که زیادتر هم شده بود. حجت هم همونی بود که بود. عشق فوتبال و ادعای قدرت. هیز و بدجنس. به مامانش رفته بود! بهش گفتم: « یادته مامانت جلوی من و داداشم را گرفت و کارنامه‌مون را دید و بعد فحشت داد که چرا تو همه نمره‌هات بیست نیست؟!» حجت واسه خودش مارمولکی شده بود. همین که بعد این همه سال از تک تک بچه‌ها خبر داشت، خودش گویای حرفم هست. میثم ج. هم که دیگه نگو! وای! همونی بود که بود. حتی به قول آقای رجبی هنوز همونطور پشت به جمع و قوزکی می‌نشست. درست مثل عکس 16 سال پیش. مصطفی ن. همون بچهء آروم و بی سر و صدایی بود که بود. هنوز صدا ازش در نمیومد. حتی جالب اینکه بعد از این همه سال که از همسایگی حجت اینا رفته‌اند هنوز از حجت حساب می‌برد! مهدی آ. هنوز یک تپل باحال و آخر معرفت بود. درست مثل قدیما. فقط کمی چاقتر شده بود. با حرفاش آدم از ته دل خنده می‌کرد. مولی هم چندان تغیر نکرده بود. یک انسان تجدد طلب به معنای واقعی. کسی که همیشه دوست دارد بر خلاف جریان رودخانه شنا کند. نه اینک ساز مخالف کوک کنه، نه! کسی که دوست داره توانایی های خودش را در حرکت به سمت عکس آن چیزی که بقیه قبول دارند یا بدان سمت حرکت می‌کنند نشان بده. مولی همیشه از اینجور اخلاق پسرخاله‌اش تعریف می‌کرد. به نظرم پسرخاله‌اش برای اون یک الگوی واقعیه. جالب اینجاست که پدر مولی یکی از رجال شهر و دارای عقاید سیاسی شدیده اما برعکس مولی شدیدا اونطرفیه! ازش پرسیدم  پسرخاله‌ات ازدواج کرد؟ گفت نه! گفتم تو هم که حتما می‌خووای به اون اقتدا کنی؟! اعجب کرده بود که من چطور زدم وسط خال. چون من اصلا تا به حال این پسرخاله را ندیده‌ام!  و... من؛ خیلی فکر کردم. من هم همانی بودم که بودم. اکثر اوقات ساکت و مغرور. وقتی حرفی برای گفتن داشتم با حرارت می‌زدم و کسی که زود با همه خودمانی می‌شود و البته زود از طعنه‌های اطرافیان دلگیر. این تعریفاتی که از افراد دادم را در داستان‌هایی که در ادامه از آنها خواهد آمد به وضوح خواهید دید.

- آقا معلم کم حرف بود. انگار خجالت می‌کشید. من خودم با اینکه توی اون جمع غریب بودم ، خیلی تلاش کردم که آقا معلم را تو راه بیارم.


باز هم کلاغ

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/1 5:59 عصر

این روزها دیدن کلاغ‌هایی که این بچه‌گنجشک‌های بیچاره را از روی درخت‌های حیاط به منقار می‌گیرند و می‌برند آزارم می‌دهد.

دوست دارم همینطوری بگیرمشون و نوکشون را قیچی کنم. کلاغ‌های بی شعور...