سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمی‏دانی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/12/27 1:24 صبح

تو نمی‌دونی پسری که سر سفره عقد، وقتی دختر بله را میگه،جلوی اون همه آشنا و غریبه، اشک تو چشماش حلقه می‌زنه، بغض می‌کنه و  گریه می‌کنه، این گریه کردن چقدر براش سنگین تموم میشه...
هر چند قشنگه و همه پیش خودشون فکر می‌کنند آیا چقدر این دختر را دوست داشته که حالا که بهش رسیده داره گریه می‌کنه؛
اما تو نمی‌دونی چقدر براش سنگین تموم میشه...


سوء استفاده

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/12/24 1:15 صبح

- صبح که پاشدم یک طرف سرم به شدت درد میکرد. به سرویس پیامک دادم که نیا. یکی هم به م.جتبی دادم که یه مرخصی واسه من رد کن.
- امشب به اصرار آقایون رفتم جلسه. خیلی با خودم تمرین کرده بودم که آرامش خودم را حفظ کنم. خیلی آیه و ذکر خوندم که از کوره در نرم اما همون اول جلسه حاج رض.ا داد کشید من هم بی درنگ یه داد بلند کشیدم سرش.
- این آقای ق واقعا تقوا داره؟ مدام تو جلسه ضد من حرف زد. آخر سر هم ‌گفت جلسه قبلی خیلی به من طعنه و کنایه زدی اما من به احترام خانم ها هیچی نگفتم. از تعجب داشتم شاخ در میاوردم. گفتم اصلا ما جلسه قبل چه کار به شماداشتیم؟ ما که همش گزارش دادیم و بعد هم مشکلاتمون را گفتیم.دم آخر بهش گفتم واقعا اگر کس دیگه ای این کار عظیم را کرده بود باز شما مخالفت میکردین یا ازش دفاع میکردین؟ هیچی نگفت.
- نمیدونم واقعا نماز خوندن پشت سر این حاج آقا قبوله؟ عدالت که چه عرض کنم، ایشون استاد سفسطه و مغلطه و از این دست حرفاست. به قول همهء بچه ها خیلی خ ج است. بیخود نیست به این فحش معروف شده ها. یه بار خود حاج رض.ا هم همین عبارت را برا حاج آقا به کار برد. امشب پشت سر هم اتهاماتی را مطرح می‌کرد و اجازه پاسخ نمیداد. اصلا موضوع جلسه یه چیز دیگه بود ایشون رفته بود تو وادیای دیگه. از قبل میدونستم همه تو جلسه موشند و هیشکی نمیتونه خلاف حرف حاج آقا حرف بزنه.
- هنوز یه جاشون از صورت جلسه ای که بهشون دادیم میسوزه. گفتم گناه کردیم صورت جلسه را دادیم خوندید؟
- بد کردند امشب با من. خدا خودش تلافیشو سرشون در بیاره. دقیقا هر طور میخواستند جلسه را پیش بردند. بااینکه من اول جلسه گفتم خواهشا کسی وسط حرف من نپره از همون ثانیه اول پریدند و نذاشتند حرف بزنم. چندتا مرد گنده خجالت نمی‌کشند؟ دفعه دیگه باید شرط کنم اگه کسی وسط حرف من حرف زد پا میشم میرم بیرون.
- دختر دایی 3قلو زائیده. تا امروز می‌گفتند 2قلو حالا که زائیده یهو شد 3 قلو. گفته اند نمیدونستیم! با این دستگاههای پیشرفته سونوگرافی و  تصاویر 3 بعدی و ... من موندم چطور این همه دکتر نفهمیدند اینا 3 تا بچه اند تو یه وجب جا؟ اتفاقا امروز که مامان گفت سراغشو از خاله گرفتم و خاله گفته 4شنبه فارغ میشه من گفتم چند قلو؟ مامان هم گفت: وا! 2 قلو دیگه. من هم گفتم از کجا معلوم؟! نمیدونم چرا این حرفو زدم!!! به هر حال مامانه که راحت شد، از این به بعد خدا صبر بده به باباشون. بنده خدا فک کنم پس خرج پوشکشون هم بر نیاد. واقعا که سخته. خدا واسه کسی نخواد.
چند کلمه خودمانی:
فاطمه داره ازدواج میکنه. علی تااینو فهمیده مثل یخ وا رفته. تو این سالها فاطمه خیلی علی رو به خودش وابسته کرده. حتی به بهونه کارهای اداری یه جاهایی هم با هم میرفتند. اما همیشه پشت سر علی حرف می‌زد و علی را مسخره میکرد. وقتی هم کسی بهش می‌گفت چرا باهاش ازدواج نمیکنی می‌گفت: بااین؟ با این ریخت و قیافه؟ اما باز فردا میدیدی ایستاده داره باهاش حرف میزنه. به نظر من که علی خوش تیپ هم هست. چشماش که رنگیه. هیکلش هم که مناسبه. فقط یه کم به خودش نمیرسه. امروز علی اومد تو دفتر و گفت: فاطمه هم که داره ازدواج می‌کنه! با اینکه میدونستم دیگه کار تمومه گفتم: نه بابا! خبری که نیست. در حد حرفه. به خودم گفتم بزار اینطوری بگم تا شاید این علی یه تلنگری بخوره و بره حرف دلشو بزنه. چه بسا مثل تو فیلما شد. باز علی گفت: حالا طرف چه کارست؟ کیه؟ گفتم: منم درست نمیدونم. میگند تراشکاره! علی دیگه هیچی نگفت. حتما پیش خودش میگفته یعنی من بهتر از یه تراشکار نبودم؟
مطمئنا تقصیر فاطمه است. اگه اینو دوست نداشت نباید این همه سال اینو به خودش وابسته میکرد. همه فکر میکنن آقایونن که همیشه از احساسات خانم ها سوء استفاده میکنن اما اینو بهش میگن سوء استفاده از احساسات یک پسر. فاطمه چون نه جراتشو داشت و نه شرایطش را داشت و نه میتونست واسه خودش دوست پسری پیدا کنه تو این سالها تمام عقده هاشو سر این علی در آورده. چون هم در دسترس بوده و هم ساده. اما علی بیچاره چی؟ فقط گناهش این بوده که یه بار رک و راست بهش نگفته تو زن من میشی؟


دختر - پسر

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/12/16 12:1 صبح

مثل همیشه عصر حدودای ساعت 5 گوشی را برداشت و شماره را گرفت. شماره ای که تنها رقم آخرش یک عدد کمتر از شماره خونه خودشون بود! همیشه وقتی این شماره را میگرفت استرس زیادی داشت. قلبش تندتر میزد، نفس تو سینه اش حبس میشد... حرفاشو زد و آخرش گفت: « فردا ظهر که از مدرسه میای یه لحظه صبر کن میخوام یه چیزی بهت بدم.»
دختر میدونست تولدشه و حتما می‌خواد هدیه ای بهش بده اما با این وجود پرسید چی می‌خوای بهم بدی؟ و جواب شنید: «فردا می‌فهمی...»
فردا ظهر، 9 اسفند، سر ساعت 12 وقتی دختر از اتوبوس مدرسه پیاده شد از دور چشمش به پسر افتاد که با دوچرخه سر کوچه ایستاده. پیش خودش فکر کرد بهترین موقعیتیه که از نزدیک ببینه صاحب صدایی که یکساله از پشت گوشی باهاش انس گرفته چه شکلیه. چند بار قبلی که موفق نشده بود اونو ببینه. انگار همیشه پسر یه جورایی می‌خواست از دستش فرار کنه! قدم‌هاشو تند تر کرد و رفت به سمت پسر...
پسر اما تا اومده بود به خودش بجنبه دیده بود که دختر داره نزدیک میشه. سوار دوچرخه شد، از کنار دختر که تازه داشت وارد کوچه میشد رد شد  و رفت تو کوچه که مگر جایی را پیدا کنه که بتونه بسته‌ای که دستش بود را بگذاره. اما کوچه شلوغ بود و پر از زن‌های فوضول. انگار یه ماشین سبزی فروشی هم زن‌های بیکار را از خونه کشیده بود بیرون و داشت تو بلندگو داد میزد: «سبزی خورشتی، سبزی کوکو، سبزی آش...» به همین خاطر مجبور شد از اون طرف کوچه بره. بدون اینکه هدیه‌اش را بده. دختر هم نتونست صورت پسر را ببینه؛ تنها چیزی که موقع رد شدن پسر با دوچرخه دید، شلوار قهوه‌ای رنگ پسر با کفش‌های مشکی بود. حتی نتونسته بود از شرم سرش را بلند کنه...
باز همون عصر ساعت 5 زنگ زد. اولین حرفی که زد این بود که :«دختر تو چرا اینقدر تند راه میری؟» آخرش هم گفته بود: «شاید مصلحتی درش بوده، دیشب خوابی شبیه به همین ماجرا که امروز اتفاق افتاد دیدم. دیدم کوچه‌تون شلوغه و نمیتونم هدیه‌ام را بهت بدم.» دختر ناراحت بود. استرس داشت. دل تو دلش نبود که بدونه پسر چی می‌خواد بهش هدیه بده. پیش خودش فکر می‌کرد چقدر دنیای دختر پسرهای 16 ساله زیبا و پرهراسه...
چند روز بعد باز همون ساعت زنگ زده بود و قرار گذاشته بودند که فردا ظهر ساعت 1 که دختر می‌خواد بره مدرسه یه تک زنگ بزنه به خونهء پسر و پسر همون موقع راه بیفته و بیاد و هدیه را بده. اون زمان هنوز چیزی به نام موبایل وجود نداشت...
فردا ظهر 15 اسفند، پسر لباساشو پوشیده بود و کنار گوشی تلفن نشسته بود. وقتی هم مامانش ازش پرسید کجا می‌خوای بری سر ظهری؟ گفت: «منتظر تک زنگ یکی از دوستامم. می‌خوام برم یه کتاب بهش بدم.» مثل همیشه دروغ نگفته بود...
تا گوشی زنگ خورد، پرید رو دوچرخه. تا خونهء دختر راهی نبود، فقط چند تا کوچه اون‌طرف‌تر. وقتی رسید سر کوچه، دید که دختر داره آروم آروم میاد. خیلی سفارش کرده بود آروم قدم بردار. دختر که به سر کوچه رسید، پسر سوار دوچرخه شد، اومد تو پیاده‌رو و کمی جلوتر پاکت مشکی که دستش بود را انداخت روی زمین و رفت. دختر تندتر قدم برداشت، رسید به بسته، خم شد و از روی زمین برش داشت. رفت تو ایستگاه اتوبوس ایستاد. مردی اون‌ طرف خیابون شاهد قضیه بود. باتعجب با چشمهای هیزش زل زده بود به این ماجرا. بعد از اینکه دختر بسته را از روی زمین برداشت، چند قدمی رفت دنبال دختر اما انگار بعد منصرف شد و برگشت...
اتوبوس خلوت بود. دختر خیلی دلش می‌خواست بدونه چه هدیه‌ای گرفته. از کسی که هم میشناسدش و هم نه. از کسی که هر از گاهی دورادور دیده بودش و هرچند کاملا نمی‌دونست چه شکلیه، اما اگر چند روز صداشو نمیشنید حالش بد می‌شد. از کسی که تو این یکسال و اندی که از آشنائیشون می‌گذشت، چنان بهش انس گرفته بود که هیچ وقت فکر نمی‌کرد یه روزی بتونه دوریشو تحمل کنه... باز قلبش شروع کرد به تپیدن. خون تو صورتش دویده بود و شده بود عین لبو. به دور و برش نگاه کرد. کسی نبود. یه دختر چندتا صندلی دورتر نشسته بود و از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد. آروم آروم گره پاکت را باز کرد. دستش را برد داخل. اولین چیزی که بیرون اومد یه کتاب بود. کتاب شعر. پرتوی از خورشید. کتاب را باز کرد. بالا سمت چپ به خط خوش یه بیت شعرنوشته شده بود: «لذت عشق تو را جز عاشق محزون نداند ... رنج لذت بخش هجران را به جز مجنون نداند» زیرش امضا کرده بود و نوشته بود از طرف پسر! یه چیز دیگه هم تو پاکت بود. یه جعبهء فانتزی کوچک. آورد بیرون و بازش کرد. یه قطعه طلا بود. حرف اول اسمش. به نظرش خیلی قشنگ اومد. با نوک انگشت برش داشت و آروم بوسیدش. ته جعبه یه تکه کاغذ هم بود. روش نوشته شده بود: «به نام خدا عاشقم عاشق جز وصل تو درمانش نیست...کیست زین آتش افروخته در جانش نیست؟... با که گویم که به جز دوست نبیند هرگز... آنکه اندیشه و دیدار به فرمانش نیست. امیدوارم این هدیه کوچک و بی ارزش را از من قبول کنی. فکر می‌کنم یکی از همین روزها روز تولدت بوده. پس تولدت مبارک. اگر هم اشتباه کرده باشم تازه شدیم بی حساب! باید ببخشید چون خیلی با عجله شد. پسر 15/12/79»


کی ام من؟

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/12/8 11:44 عصر

رفیقمون گفته: <هرچی تیکه و سوال پشت سوال و تیز بازی و اعتماد به نفس کاذب و از این صفت ها تو حرف بود بدون طرف اصفهانیه .. تازه  اصفهانی جماعت (طفلکی ها ) اصن هم سیاست ندارن و ذاتشون توی گفتارشون زرتی مشخص میشه .. >
اگه غر زدن را هم بهش اضافه کنیم کم کم داره باورم میشه که واقعا چنین آدمی ام. امروز که یکی بهم گفت تو روانی هستی.
نمیدونم نوشتن این مطلب، اینجا تو وبلاگم، و گذاشتنش در منظر دوستان از همون بی سیاستی نشات میگیره یا اینکه واقعا روانی شده ام و یا اون اعتماد به نفس کاذبی که همه پیشرفتم تو زندگی را مدیونش هستم کاهش پیدا کرده که دارم اینو اینجا مینویسم؟
نمیدونم چمه؟ نمیدونم از خودم راضی نیستم یااینکه نمیتونم دیگران را از خودم راضی کنم. شاید هم چون نمیتونم رضایت دیگران را کسب کنم از خودم رضایت ندارم؟
شاید به این خاطره که هیچ وقت تو فکر این نبودم که با حرفم یا عملم بخوام کسیو راضی کنم. یعنی افکار و اعمالم برای خودم بوده. دیگران برام بی اهمیت بوده اند. بی اهمیت به این معنا که سعی و تلاشم را وقف رسیدن به اهداف خودم میکنم، بدون اینکه بخوام ببینم بقیه چی در موردش فکر میکنند. دلیلش هم تنها این بوده که همیشه فکر کرده ام اگه بخوام مبنای عملم را دیگران قرار بدم یه جور گول زدن آدماست. و من چون هیچ وقت دوست نداشته ام کسی را گول بزنم همیشه برعکسش عمل کرده ام. شاید اون حماقت 8 ساله (که البته همین الان هم مطمئنم کارم درست بوده) از همین اثر گرفته باشه.
به نظرم آدمایی که همش به فکر اینند که بقیه چی در موردشون فکر میکنند آدمای دو رویی هستند. کسانی که ظاهرشون با باطنشون فرق داره. کسانی که مدام تو این فکرند که خودشون را تو دل بقیه جا کنند یا با بدجنسی کاری که بقیه دوست دارند را انجام بدند تا بقیه دوستشون بدارند. دور و برم پره از این آدما. نزدیکترین نمونه اش رئیس جدیدم که ریاست جدیدش را مدیون همین اخلاقشه. تازه یه روز با اطمینان خاطر میگفت: <من امتحانم را تو این سیستم پس دادم واسه همین پیشرفت کرده ام!>
این مثال را آوردم نه اینکه این افکار به خاطر محیط کارم اومده سراغم؟ نه! اصلا مدتیه دارم بهش فکر میکنم که من کی ام؟ تو محیط اطرافم چقدر مؤثرم؟ آدمای دور و برم چقدر منو دوست دارند؟
به نظرم آدمایی هم که همه دوستشون دارند یه آدمای په په ای هستند که در مورد هیچ چیز اظهار نظر نمیکنند، تو هیچ کاری دخالت نمیکنند، به کسی یا چیزی اعتراض نمیکنند و سرشون به کار خودشونه و مردم هم دوستشون دارند چون اینا کاری به کارشون ندارند. مردم دوستشون دارند چون به راحتی میتونند سرشون کلاه بذارند.
همیشه تو هر محیطی که بودم، تو هر موقعیتی که بودم، کسانی بوده اند که با من دشمن بوده اند و از پیشرفت من ناراحت. حتی خیلیاشون مانع پیشرفت من هم شده اند. نمونه اش م.ح که هر چی بلا بود سر من آورد که نکنه من کسی بشم و من عمرا حلالش کنم. همیشه این آدما اطرافم بوده اند و الآنم هستند. میدونی چی در موردشون فکر میکنم؟ فکر می کنم تنها عاملی که باعث میشه اینجور با من دشمن بشند و مانع تراشی کنند فقط و فقط حسادته. حسادت به توانایی هایی که من دارم و اونا ندارند. و نیز واسه اینه که من به کسی باج نمیدم. کسی رو تو معادلات رفتاریم به حساب نمیارم. یعنی کار خودمو میکنم. کاری که فکر میکنم درسته بدون اینکه فکر کنم بعد از انجام این کار یا زدن این حرف فلانی چه فکری در مورد من میکنه. همیشه فکر کرده ام این دلیل مقابله اونا با من بوده اما الان میگم نکنه به خاطر همون اعتماد به نفس کاذبه باشه؟ نکنه واقعا من زیادی خودمو قبول دارم؟ شایدم خیلی آدم بی سیاستی هستم. بدون عاقبت اندیشی حرف میزنم و عمل میکنم. عاقبت اندیشی یعنی همون کسب رضایت دیگران.
یه دفعه مامان یه چیزی شبیه به این را بهم گوشزد کرد. گفتم مامان نمیتونم. به نظرم این دو روئیه. چند روز پیش هم که خانم دکتر بهم گفت ببین من با قری میگم و میخندم بااینکه میدونم چه حرفا که پشت سرم نزده و چقدر با من دشمنه، تو هم اینطور باش بهش گفتم: نمیتونم. به نظرم این دوروئیه. واقعا هم نمیتونما. نه اینکه نخوام. نمیتونم. یعنی مثلا اگه از دست کسی ناراحت باشم این ناراحتی تو قیافم کاملا مشهوده. اگه از کسی بدم بیاد وقتی باهاش مواجه میشم حتی اگه حرف هم نزنم از تو چشمام داره میزنه بیرون که من از تو بدم میاد. برو گمشو کثافت.
همه این حرفا رو زدم اما بعد با خودم میگم اگه اینجوریه و من اینقدر بدم چرا باید یه کسی پیدا بشه که این همه سال اینقدر من رو دوست داشته باشه؟ کسی که همه چیزش با من متفاوته؟ زمین تا آسمون هم سر تر از منه؟ پس من حتما یه چیزای خوبی در وجودم هست که اینو در حد جنون عاشق خودم کردم؟ هر موقع هم ازش پرسیدم یا میپرسم فقط میگه آخه تو خیلی مهربونی.
همه این حرفا رو زدم اما بعد با خودم میگم اگه اینجوریه و من اینقدر بدم چرا باید مامانم بین همه بچه هاش منو از همه بیشتر دوست داشته باشه؟ چیزی که خودش بارها و بارها تو جمع بچه هاش علنا اعلام کرده و اونا هم اعتراف – و اعتراض- کرده اند که چرا برگ بید را بیشتر از ما دوستش داری؟
همه این حرفا رو زدم اما بعد با خودم میگم اگه اینجوریه و من اینقدر بدم چرا باید این همه دوست از هر نوعش داشته باشم که به من احترام میذارند و منو دوست دارند و اگه چند روز ازم بی خبر بمونند زنگ میزنند یا اینکه میاند سراغم؟ با اینکه خود من اگه چند روز ازشون بی خبر بمونم کمتر پیش میاد که سراغی ازشون بگیرم؟ اگه من دافعه ام بیشتر از جاذبه ام است چرا این همه دوست از هر صنفی – حاج آقا، آخوند، محصل، مدرس، بسیجی، معتاد، مشروب خور،دختر باز، کفتر باز، چپی، راستی، انقلابی، ضد انقلاب – واسه خودم جمع کردم که علی رغم تضاد 180 درجه با بعضیاشون هیچ مشکلی با هم نداریم؟ اگه من تا این اندازه خودخواهم پس چرا تو هر دوره از زندگیم حداقل یه رفیق فابریک داشته ام که همه جا با هم میرفتیم و خواب و خوراک و مسافرت و همه چیزمون با هم بوده؟ مثالش هم م و ج و س ؟ م مال راهنمایی و دبیرستان. ج مال دبیرستان تا دانشگاه و س مال سال 83 تا همین الآن؟
خوب؟ بالاخره پس من کی ام؟ بدم یا خوبم؟ دوستم دارند یاازم بدشون میاد؟
خسته شدم. حرفام مونده باز اما حال نوشتنش را ندارم. اینایی هم که نوشتم همه پشت سر هم، بدون ویرایش، از مغزم سرازیر شد روی کیبورد. بهتره تا نظرم عوض نشده و پاکش نکردم بذارمش تو وبلاگ.
صائب یه شعر داره وصف حال الان منه. هر چی به مغزم فشار میارم یادم نمیاد.


دروغ

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/12/7 11:56 عصر

  - امروز م-جتبی آمد. حدسم درست بود. قری که به شدت عصبانی شده بود.مرتب از م-جتبی سوال میکرد. قبلا دیده بودند که م-جتبی میاد و با من حرف میزنه. چندنفری هم با گوشه و کنایه گفتند: مهندس دست ما رو هم بگیر! یکیشون که جدی جدی گیر داده بود که من اینجا مدتی مامور به خدمتم. اگه واقعا اینقدر پارتی داری منو منتقل کن اینجا!
- خانم دکتر مثل همیشه با جیغ و ویغ اومد تو و گفت: زودباشید. خیلی کار داریم. هیچ کس هم امروز ظهر خونه نمیره... گفتم: اگه میشه کارهای منو بگید تا انجامشون بدم و ظهر هم برم خونه... خیلی کار ریخت سرم. شاید به 1 ساعت نرسید که همشونو انجام دادم. هم تعجب کرده بود و هم ناراحت بود. به دکتر کوچیکه نگاه کردم، دیدم هنوز پشت کامپیوتر نشسته و داره فس میزنه. یه لحظه با خودم فکر کردم<عجب اشتباهی میکنیم ما که زود و تند و سریع کار رو انجام میدیما. باید مثل اینا یه کار را طول بدیم و ظهر هم که میشه مرتب آه و وای کنیم که امروز چقدر خسته شدیم و بعد از ظهر هم بمونیم و اضافه کارشو بگیریم!>
- وای! طلا چقدر گرون شده؟ چقدر گفتم اگه طلا میخوای همون بعد محرم بخریم بهتره؟ دیدی قیمتها رو؟ (میگن یزد طلاهاش هم خوشکلتره و هم ارزونتر. کاش یه رفیق یزدی داشتیم دعوتمون میکرد. حداقل پول هتل نمیدادیم!)
- داستان دوقلوهای حج جع-فر بود که همین چند پست پیش گفتم ها؟ تازه ابعاد جدیدی از داستان کشف شده.این پیش زمینه را داشته باشید که این دوقلوها روی بهروز خالی بند را هم سفید کردند. یعنی دروغ هایی میگن که عمرت نشنیدی! من قبل از آشنایی با اینها اصلا باورم نمیشد آدم تا این حد بتونه چاخان باشه! حالا قضیه از این قراره که دقیقا روز قبل شبی که ما اونجا بودیم و من همون شب داستان را نوشتم، پسره بر میداره دختره را میبره که آزمایش بدند! بعد هیچی پول تو جیبش نبوده. دختره پول آزمایشگاه را که حساب میکنه هیچ، تازه پسره میبردش رستوران یه غذای گرون قیمت هم میخورند و باز دختره حساب میکنه و پسره میگه الان میریم از عابر بانک پول میگیرم بهت میدم. تو راه عابر بانک هم کلی از حقوق و درآمدش میگه اما بعد که کارت را میزنه میبینند هیچی پول توش نیست! بعد باز میرن گردش و در همون حین، کلی هم دروغ و چاخان جور واجور از زندگیش سر هم میکنه و آخر شب دختره را میرسونه خونشون. حالا همه اینها به کنار آخر شب یه اس ام اس اشتباهی واسه دختره میفرسته که <سلام فهیمه جون ببخشید امروز نشد بیام!> اما اسم دختره که فهیمه جون نبوده! چی بوده؟ زهره جون بوده! پسره هم که صبح تا حالا با زهره جون بوده، پس با کی نبوده؟ با فهمیه جون!!! خلاصه این میشه که دختره میزنه زیر گریه و میره به مامانش میگه و همون شب مامانش زنگ میزنه که نیاید! البته اون شب نمیگه واسه چی اما بعدتر که خواهر پسره را میبینه بهش میگه چرااینقدر این برادرتون دروغ گوئه؟ و بعد هم ماجرا را تعریف میکنه!

چند کلمه خودمانی:

کم دروغ میگم. خیلی کم. خیلی خیلی کم. حتی دروغهای کوچک هم نمیگم. همون دروغهایی که بعضیا فکر میکنن گفتنش اشکالی نداره. اما همین به اصطلاح صداقت تا حالا خیلی کار دستم داده...

در خلوت خیال:

چو بتوان راستی را درج کردن ... دروغی را چه باید خرج کردن
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت ... کسی کو راستگو شد محتشم گشت

(نظامی)


فردا

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/12/7 3:37 عصر

  - امشب مختار را همراه با پیتزا برگ بید تماشا کردیم! عجب پیتزای خوشمزه ای شد! فقط اگه میشد که خمیرش را هم تو خونه تهیه کنیم چی میشد! کسی نمیدونه خمیر پیتزا را چطوری درست میکنند؟ از این دستورهای اینترنتی نمیخوام! به درد نخورند!
- باز فردا قراره بیاد و من استرس دارم... کی میسه یه ذره محیط کارم آروم بگیره...
- فردا م-جتبی میاد! از اون اصفهانیای اصفهانی است. همکلاسی بودیم. بهتر از بقیه دوستان بود اما معجزه ای ازش ندیدم. ازدواج کرد. بچه دار شد. یه شب با یه کادو نسبتا گرون قیمت رفتیم خونشون. بازدید ما نیومد. عید هم نیومد. و نه بعد عید و نه حتی بعدترش! می گفت زندگیش سخت میگذره. کار نداشت. البته تو کار موبایل بود. از زمان دانشجویی. اون زمان هم چندباری بهش گفتم منو ببر تو کار موبایل. یواشکی رفت و منو نبرد. بعد ها که من رفتم کارخونه اون هنوز کار درست حسابی نداشت. بعد هم که من رفتم اداره خودم تو یه کارخونه براش کار پیدا کردم. مدتی پیش دکتر گفت نیرو میخوایم. سریع م-جتبی را معرفیش کردم. حالا قراره از فردا بیاد. هرچند میدونم رگ بی معرفتی اصفهانیش هرازچندگاهی گل میکنه و زحماتم را جبران میکنه اما ناراحت نیستم. خوشحالم که اینکارو براش کردم. به خودم میگم اولا که اون بیشتر از هر کس دیگه ای به این کار نیاز داشت. بالاخره زن و بچه و زندگی خرج داره. اونم که مونده بود تو خرجش. بعدشم به خودم میگم بهتر از این بود که یکی دیگه را می آوردند میذاشتند بغل دست من که نه آشنایی باش داشتم و نه میدونستم چه کارست؟ حالا حداقلش این خوبیش اینه که چهار پنج سالیه میشناسمش و با اخلاقش آشنام. از طرفی یه جورایی بهم مدیونه و ممکنه کمی از بی معرفتیش کاسته بشه! حالا اینا به کنار، از فردا دردسر تازه اینه که همه میفهمند من اینو آوردم و طلبکارانه نگام میکنن. بالاخره اونام آشناهایی دارند که دنبال موقعیتهایی میگردند که بتونن بیارنشون سر کار. خدا خودش رحم کنه... توکلت علی الله.

پ.ن: دیشب نوشتم. معلوم نیست چه بلایی سر اینترنت لعنتی آوردند. هر چه کردم کانکت نمیشد. منم الآن گذاشتمش!


ادب

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/12/6 8:49 عصر

  - قانون روزهای تعطیل همچنان پابرجاست. من هم هر کاری بکنم نمیتونم تغیرش بدم. حتی اول صبح هم تذکر بدم فایده نداره. خواهش و تمنا هم بکنم بی فایده است.
- این بازاری بودن من هم کم کم داره کار دستم میده. بازاری به این معنا که مثل خیلی از مردا نیستم که از بازار رفتن فرار کنم. یا اگه گذارم به بازار افتاد یه کاری کنم که کسی چیزی نخره. من میرم بازار و اتفاقا خودم مشتاق خریدم! سلیقه ام هم که دیگه نگو! اما این اخلاقم کم کم داره کار دستم میده. یه جوری شده هر ننه قمری میخواد بره بازار میخواد با من بره! اینا خودشون کس و کار ندارند؟ شوهر و پسر و برادر ندارند؟ من بدم نمیادها اما کاش حداقل قبلش خبر میدادند! کاش بعدش یه تشکری میکردند!
- در کل که با مقایسه مخالفم اما اگه مقایسه مع الفارغ! هم باشه که دیگه هیچ.
- ادب هم خوب چیزیه. فحش؟! ناسزا؟ حرفای زشت؟ اونم به شریفترین افراد و عزیزترین افراد واسه آدم؟! غیر قابل تحمله. خدا صبرش بده.
- دیدی بعضیارو؟ تو خیالات خودشون سیر میکنن. چطور میشه بیدارشون کرد خدا میدونه. برای خیلی چیزا که هنوز نیومده یا هنوز اتفاق نیفتاده یااصلا معلوم نیست روزی اتفاق بیفته دعوا درست میکنند. عجیبه والله. اصلا مثل اینکه مخشون تاب داره!
- هزار بار بهت گفتم بعضی آدما را میشه تو عصبانیت شناختشون. درسته که هر موقع تو را میبینند با چاپلوسی یا رودروایستی باهات خوش و بش میکنند اما نظرشون در مورد تو همونیه که موقع عصبانیت میدند. چون وقتی عصبانی اند هر چی تو دلشونه میریزن بیرون. اونجاست که میشه فهمید درونشون چی میگذره! اما باز تو گوش نده باز برو طرفشون. هزار بار بهت گفتم اینا خطرناکند. دیدی با بنده خدا چیکار کردند؟
- مرغ ظهر خیلی خوشمزه بود! کاش مریض نبودم میتونستم بیشتر بخورم!
- دقت کردم میبینم هر موقع خونه ما دعوتند یه چیزیشون هست. انگار یه جورایی ناراحتند. همیشه عبوس و گرفته و اخم ها توهم. مگر اینکه نگاهت با نگاهشون تلاقی پیدا کنه که یه لبخند زوری بزنند!
- این آدم انگار واقعا دعواچیه! هر چی هم طرف میرفت و کناره میگرفت میومد دنبالش و یه چیزی میگفت که عصبانی ترش کنه! اما خوب نتیجه اش چی شد؟ شاید اگه این کارو نمیکرد کار به اونجاها نمیکشید.
- دوست ندارم دیگه اینجور برخوردها و دعواها و بحث ها را ببینم. میشه زین پس قبل از اینکه قرار بزاری بریم جایی با من هماهنگ کنی؟میشه وقتی همون اول گفتم نریم دیگه اصرار نکنی؟ دیدی از همون اول نمیخواستم بیام؟
- قدیمیا بیخود نگفتند با زبون خوش مار را میشه از سوراخ کشید بیرون!

چند کلمه خودمانی:
وقتی یه نفر ادب را رعایت نمیکنه اولین چیزی که باید بهش شک کرد تربیت خونوادگیشه. باید دید کی تربیتش کرده.

در خلوت خیال:

راه ادب اینست که سعدی به تو آموخت ... گر گوش بداری به ازین تربیتی نیست

(سعدی)


مدیر

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/12/3 11:50 عصر

- بیخود نیست که این مملکت پیشرفت نمیکنه ها! وای! اگه بدونی تو این اداره جات کارها چطور پیش میره. خیلی خنده داره.
- یکی از اخلاقهای مدیریتی اینه که وقتی یکی یه برگه داد دستش که ببینه و نظر ریاستیش را بده باید بزاره گوشه میزش و بگه: <باشه بعد یه نگاش میندازم!> حتی اگه اون کار فوری فوری باشه! یکی دیگه اش هم اینه که اگه یه مطلبی، نامه ای، یا شبیه به اون را تنظیم کرده باشی باید حتما یه ایرادی بهش بگیره و تغیرش بده حتی اگه خرابترش کنه! این تقریبا یه رویه روتین تو اداره جات دولتی ماست. اگه هم کسی این موارد را رعایت نکنه بهش میگن <کلاس نداره> یا <مدیر نیست!>
- همه چیز طبق دستور آقای دکتر آماده شده بود. برای خودشیرینی و کسب تکلیف رفتیم پبش خانم دکتر بزرگ. طبق همون روال که توضیح دادم همه چیز تغیر کرد.
- باید طبق دستور خانم دکتر بزرگ یه متن اول فرم اضافه می کردیم که توش بهار باشه، تعامل باشه، سلامت باشه، لحنش خودمانی باشه، محترمانه هم باشه. خانم دکترین کوچک هر چه فکر کردند به نتیجه ای نرسیدند. گفتم: <بلند شید تا خودم بنویسم.> نشستم و یه متن چند خطی نوشتم. تا ظهر چندین بار خانم دکتر کوچک می گفت: <مهندس عجب متنی بود، اصلا فکرشم نمی کردم!>
- می دونی قضیه چیه؟ اینا کار کردن را همین جا یاد گرفته اند، با همین متدهای مسخره. مخصوصا اگه خانم باشند. واسه همین اولا همه را مثل خودشون میبینند و با خودشون مقایسه میکنند دوما وقتی یکی یه کاری انجام میده براشون اعجاب انگیزه! یادمه همون اوایل وقتی اولین جلسه تشکیل شد و من برای اولین بار تو جلسه حرف زدم، همین دکتر کوچیکه زل زده بود تو دهن من و بعد جلسه دقیقا با همین عبارات مخاطبم قرار داد. البته فکر نکنی تعریف ازت می کنن؟ وقتی میگه < نه! انگار یه کار ازت میاد> یه جورایی هم تحقیرت میکنن و هم خودشون را از تک و تا نمیندازن.


عجب گلی!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/12/2 12:43 صبح

جناب صرافان زحمت کشیدن تشریف آوردن و خواستند که مصرع اول را تصحیح کنم؛ و نیز بیت آخر غزل را هم بیاورم چون به عقیده ایشون غزل بدون پایان بندی پا در هواست.

چشم! به دیده منت. ضمن اینکه این توضیح را ضروری میدونم که شعر را دقیقا به همین صورت توی ویژه نامه اصفهان زیبا دیدم. به نظرم زیبا اومد. به سختی کاغذپاره ای پیدا کردم و نوشتم.البته الآن که نگاه کردم دیدم هنوز توی وبلاگ آقای <شاعر> مصرع اول به همان صورت قدیمی است.
البته فوضولی توی کار جناب صرافانه اما به نظر من همون مصرع قشنگتره چرا که درسته که <راهی سمرقند است> با مصرع دوم بیشتر جور در میاد اما قطاری که یک سرش سمرقند است یه جور بی انتهائی درش نهفته است که خیلی زیباتر خط لب یار را توصیف میکنه!
ضمن اینکه یه فوضولی دیگه هم کردیم و اسم غزل را هم تغییر دادیم!

قطارِ خطّ لبت راهی سمرقند است ... بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟
عجب گلی زده‌ای باز گوشه‌ی مویت ... تو ای همیشه برنده! شماره‌ات چند است؟
به توپ گرد دلم باز دست رد نزنی ... مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند
 »
است
همین که می‌زنی‌اَش مثل بید می‌لرزم ... کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟
نگاه مست تو تبلیغ آب انگور است ... لبت نشان تجاری شرکت قند است
بِ ... بِ ... ببین که زبانم دوباره بند آمد ... زی... زی... زی
...
زیرِسر برق آن گلوبند است
نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو ... شبیه برف سفیدی که بر دماوند است
ادامه سر زلف تو زیر روسریت ... شبیه حل شدن دجله بین اروند است
دوباره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر  ... گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست
چرا اهالی این شهر عاشقت نشوند ... چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است
به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند ... نگاه تو پی یک صید آبرومند است
هنوز روح پدر بی‌قرار این عشق است ... هنوز مادر من داغدار فرزند است
هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت ... بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟
غم است قسمت شاعر، که تُرک شیرازی ... همیشه سوگلی باغ خانه‌ی «زند
»
است
هر آنچه بر سرش آورده‌ای تو حقش بود ... دل سبک سرم از بس لجوج و یک دنده ‌ست
نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است ... اگر چه می‌پرد اما همیشه پابند است
نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد ... و گفت: روزی عشاق با خداوند است
تو آمدی و غزل را دوباره دود گرفت ... نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است

پ.ن: حالا تقصر ما چیه که شعر را با اون مصرع حفظ کردیم؟!