سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چند کلمه خودمانی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/26 1:56 صبح

- می‌گفت: «همهء اونهایی که قسمت اعظم وقتشون را به وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی اختصاص می‌دهند یا بیکارند و پولدار، یا کارمندند و در وقت اداری و از محل کارشون با اینترنت مفتی وصل می‌شند، و یا اجیرشد‌گانی هستند که پول بهشون می‌دند تا وبلاگ بنویسین.»

گفتم: «یکی را سراغ نداری ما رو اجیر کنه؟ به خدا مردیم از بس با این اینترنت گازوئیلی وصل شدیم؛ دیگه پسِ خرجش هم بر نمیایم!»

می‌گفت: «همهء کسانی که از زلیخای سریال یوسف دفاع می‌کنند، در گذشته‌شان گناهی بزرگ انجام داده‌اند و حالا با دفاع از شخصیت زلیخا سعی می‌کنند خودشان را تسکین دهند.»

گفتم: «آیا این دفاع تاثیری هم در عدم ارتکاب دوباره گناه داره یا وسیله‌ای میشه برای توجیه دائمی آن؟»

- می‌گفت: «اکثر دختر پسرهای اینترنتی به محض اینکه ازدواج می‌کنند با منعی بزرگ از سوی همسرانشان برای ادامه زندگی در دنیای مجازی روبرو می‌شوند. چرا که همسر نمی‌تواندببیند که جفتش در دنیای به این بزرگی با خیلِ افرادِ غیرِ او ارتباط دارد. اگر هر دو هم اینترنتی بوده باشند و در اینترنت هم یکدیگر را جسته باشند که دیگر نور علی نور! چون هیچ یک نمی‌تواند به دیگری اعتماد کند که در غیابِ او چت کند یا کامنت‌های خصوصیِ وبلاگش را بررسی کند. چرا که همسر به این می‌اندیشد که این که خود از راه اینترنت با من آشنا شد، چه تضمینی وجوددارد که از این راه با یکی دیگر آشنا نشود؟! همین می‌شود که میبینیم شخصی که سالیان سال با شور و علاقه وبلاگ می‌نوشته به محض اینکه ازدواج می‌کند ناگهان غیبش می‌زند. این مساله در بیشتر موارد این فکر را به ذهن خوانندگان وبلاگش متبادر می‌سازد که او اصلا برای یافتنِ جُفت (زن یا شوهر) اینجا حضور داشته است.»

گفتم: «اتفاقا من هم چندتاییشون را میشناسم. یکیشون همین دختره و شوهرش! همونا که کلی منو اذیت کردند و الان هم معلوم نیست کجان!»

و نیز گفتم: «ما یه فرمانده بسیج هم داشتیم که رفت فرمانده بسیج خواهران را گرفت! این دو تا هم به محض اینکه با هم ازدواج کردند از فرماندهی استعفا دادند و بااینکه اون همه فعال بودند دیگه اصلا تو بسیج پیداشون نشد! حتی یه روز که فرمانده بسیج خودمون رادیدم، وقتی ازش پرسیدم: خوب حالا دیگه چرا نماز جماعت رانمیای؟ در جواب گفت: خانومم میگه بهتره بریم یه مسجد دیگه! (بعدها فهمیدم که نماز رامی‌رفته اند فرسنگ‌ها دورتر مسجد یه محل دیگه!) حالا آیا اینم جزء همون حیطه طبقه بندی میشه؟!»

و نیز گفتم: «اما من یه استثنا هم سراغ دارما. یکی از رفقای ماازدواج کرد، خودش که هنوز می‌نویسه تازه اصرار داره همسرش هم وبلاگ نویس بشه!»

در خلوت خیال:

جوانی رفت و شادی همرهش رفت ... پراکندند از هم جمعِ یاران

کجا هستند اکنون آن رفیقان؟ ... دریغا حسرتا آن روزگاران


بهانه

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/25 2:33 صبح

- تا همین الآن هیئت در خانهء نادر برقرار بود. به یاد شهید سلیمانی!

- وقتی می‌بینم حسین چطور تو همهء جمع‌ها رشتهء کلام را به دست می‌گیره و حرف سیاسی می‌زنه و می‌خواد از یه چیزهایی دفاع کنه خوشحال می‌شم و بهش امیدوار، اما وقتی می‌بینم در کسب اطلاعات روز بی تفاوته و تو صحبت‌هاش خیلی سوتی می‌ده و بعضی وقت‌ها با دفاع نادرست آتو دست رقیب می‌ده، احساس می‌کنم که اونم مثل بقیه است.(دقیقا مثل امشب و امروز)

- اگر کیبورد و موس و رایتر را خرید که خرید، اگه نخرید دیگه می‌فهمم که زیاد نباید روی حرفاش حساب کرد.

- زن عمو دختر عمو از زلیخا دفاع می‌کردند که ناگهان تازه داماد عمو هم به منتقدین اضافه شد. در این هنگام دختر عمو چنان چشم زهره‌ای به شوهر تازه رفت که بندهء خدا رنگ از رخسارش پرید!

- چرا من از غذای ماندهء ظهر خوشم نمیاد؟ مخصوصا اگر آن غذا را دوست نداشته باشم و تازه سرد هم باشه.

- وای! پسر خاله را دیدی؟ اون از تو راهپیمایی که من و سید جعفر را دید و راهشو کج کرد، اونم از تو قصابی که درست از کنار مغازه رد شد و تا منو دید صورتشو برگردوند! خونه ما هم که نمیاد. تا میفهمه ما می‌خواهیم بریم خونشون هم که میزنه بیرون. آدم تو کارهای این بشر می‌مونه! ما باید طلبکار باشیم، حالا اون اینجور رفتار می‌کنه! کاش می‌تونستم بزارم به حساب اینکه خجالت می‌کشه نگاهش تو چشمام بیفته اما این بشر خیلی پر رو تر از این حرفاست. (چه بهتر. بزار خودش کنار بکشه. من که کارهای پارسال همین موقعش و قضیه فیلم و مزاحمت تلفنی ها را یادم نمی‌ره. پارسال همین موقع بود که داشتن دوتایی با هم نقشه می‌کشیدند! و مکرو و مکرالله... )

چند کلمه خودمانی:

وابستگی خوبه یا بد؟ مگه آدم از ابتدا همیشه دنبال آزادی نبوده و نیست؟ پس چرا مدام یه کاری می‌کنه که خودشو وابستهء کسی کنه؟ وابستگی خوبه یا بد؟ مگه همه دنبال این نیستند که آزاد آزاد باشند و کسی کاری به کارشون نداشته باشه؟ پس چرا کاری می‌کنند که یکی آنچنان بهشون وابسته بشه که دیگه نتونه تنها به زندگیش ادامه بده؟ وابستگی خوبه یا بد؟ مگه آدما دوست ندارند که بزرگ بشند که برا خودشون مستقل باشند؟ پس چرا می‌گردند و می‌گردند دنبال یکی که بعد جوری بهش وابسته بشند که دیگه نتونند یک لحظه جدایی را تحمل کنند؟ وابستگی خوبه یا بد؟!

در خلوت خیال:

دلم هر دم تو را گیرد بهانه ... چو مرغی کو جدا شد زآشیانه

چه دارم در هوای رویت ای گل ... به جز بانگ و نوای عاشقانه؟


تنها شدم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/24 12:48 صبح

- همه چیز با یک دروغ شد.

- نه ببخشید! همه چیز با یک سوال غیر منطقی شروع شد.دروغ پس از آن گفته شد.

- سوالی که جوابش مشخص است را چرا باید پرسید؟

- از قدیم گفته‌اند دانستن و پرسیدن خطاست. پس اگر می‌دانسته‌ام و پرسیده‌ام خطا کرده‌ام و اگر هم جواب سوال به این راحتی را نمی‌دانسته‌ام و پرسیده‌ام که خیلی خنگ بوده‌ام! البته می‌دانسته‌ام! این را مطمئنم! فقط نمی‌دانم چرا پرسیده‌ام!

- شاید هم بحثِ تعارف است! یک چیزی می‌گویم که یک چیزی بگوید که از آن طریق به مقصد برسم! یعنی برنامه ‌ریزی می‌کنم که اگر من «این» حرف را بزنم او هم حتما «این» حرف را خواهد زد و نتیجه «این» خواهد شد! چیز عجیبی نیست! اکثر ما در طول روز چندین بار مرتکب این نوع رفتار می‌شویم.

- «دیگه من خجالت کشیدم اینو بگم!» این عبارتی است که مکرّراً توجیه گر این نوع اشتباهات بوده است.

- چرا آدم باید خجالت بکشد حرف حق بزند؟ چرا آدم باید خجالت بکشد که از حقّ خود دفاع کند؟ چرا آدم باید خجالت بکشد که اشتباه دیگران را گوشزد کند؟ آیا این همان دلیلی نیست که بعد از مدتی دیگران انسان را فردی مَنگول، ساده، تو سری خور، هیچی نفهم و ... بدانند؟ آنها که از ضمیر من آگاهی ندارند. آنها رفتارِ بیرونی من را می‌بینند.

- 2 تصمیم گرفته‌ام. 1- اینها را روی هم جمع کنم. 2- دوراندیشی را کنار بگذارم.

- خانه خریده‌اند؟

- چرا جنبه‌های مثبت قضیه را در نظر نگیرم؟

- اصلا اگر قرار بود ناراحت شوم چرا خودم مشوّق این کار بودم؟

- حالا کار از کار گذشته است؟ چرا باز سکوت کنم؟

- این مسخره نیست که همیشه با سکوتم، با نگفتنم، با مثلا ایثار گری و فداکاری‌ام برای خودم نگرانی ایجاد کنم؟ بعد بنشینم و غصه بخورم که چرا چنین شد؟ اصلا مسخه‌تر از این وجود دارد؟

- پس خودم این وسط چه جایگاهی دارم؟

- چرا من بلد نیستم از حقّ خودم دفاع کنم؟ چرا اینقدر اعتماد به نفس ندارم؟ چرا اینقدر خودم را کم می‌پندارم و خودم را کوچک می‌کنم؟

- «من تنها می‌شوم.» گاهی فحشی بزرگتر از این وجود ندارد.

هشدار که عمر بی‌خبر می‌گذرد ... ایّام چو برق از نظر می‌گذرد

اندوهِ جهان مخور که در این طوفان ... تا چشم زنی آب ز سر می‌گذرد


نمی‏دانند !

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/21 2:38 عصر

در رمان مشهور جان شیفته، اثر رومن رولان ، نوجوانی که با تجربه های عاطفی تازه ای رو به رو شده بود و با بی اعتنایی و کم توجهی اطرافیان، و رویکرد غیر منتظره و ملامت بار نزدیکانش به شدت سرخورده شده بود، و خود را یک شکست خورده می پنداشت، تصمیم نهایی خود را گرفت. هفت تیر را از کشوی میز کار پدرش برداشت، آن را پُر کرد و برای توجیه علت کارش به دیگران، قلم و کاغذی برداشت و بر روی آن نوشت: «من دوستِش دارم ولی اون براش مهم نیست؛ حالا خودمو می کشم.»
بعد خیره خیره به نوشته نگاه کرد و گفت: «نه. این چیزی نیست که می‌خوام به خاطر آن بمیرم.» (نوشته را پاره می‌کنه و دوباره کاغذی برمی‌داره و می‌نویسه): «من دوسش دارم و اون نمی فهمه؛ خودمو می کشم تا بفهمه که...»

دوباره به خودش گفت: نه! این چیزی نیست که من می خوام بقیه بدونن .(پس باز اونو پاره می کنه)
این بار می نویسد:« نمی دانند دوست داشتن چیست، من می دانم و می میرم.» (آره، همینه. این بهترین دلیله!(
در یک لحظه از لذت این جملهء زیبا، چنان احساس شادی و سرمستی می کند که همه ی غم‌های خود را به باد فراموشی می سپارد. هفت تیر را سرِ جای خود می گذارد و در با احساس لذتی عمیق، اتاق پدرش را ترک می کند...


داستانک

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/18 2:0 صبح

چند روزی بود که باز احساس بدی داشت. مثل همیشه، وضعیت جسمی‌اش هم متاثر از وضعیت روانی‌اش چندان مناسب نبود. دوباره کم حوصله شده بود. به هر چیز و هر کس گیر می‌داد. اگر چند کلمه‌ای هم با کسی صحبت می‌کرد، کم کم تن صدایش آنقدر بالا می‌رفت که آخر جمله می‌دید دارد داد می‌زند! بیچاره مادرش که بیش از همه نگران او بود و بیش از همه هم آماج این داد و فریادها. مادر امّا او را می‌شناخت. می‌دانست حتما دوباره مساله‌ای پیش آمده که اینچنین او را دگرگون کرده است. ولی هر بار که علت را می‌پرسید، فقط در جواب می‌شنید: «خودم هم نمی‌دانم چه‌ام شده است. فقط اعصابم خیلی خورد است.»

راست می‌گفت. خودش هم نمی‌دانست چه مرگش شده است. در ذهنش خیلی جستجو می‌کرد و به دنبال مقصّر می‌گشت. گاه همهء تقصیرها را به گردن امتحانات دانشگاه می‌انداخت و گاه مشکلات مالی اخیرش را باعث این رفتارهای عصبی‌اش می‌دانست. اما هر بار، علت به یک جا ختم می‌شد. به دختری که چند شب پیش به در خانه‌شان آمده بود و با حرف‌هایش او را عصبانی کرده بود.

شاید رفتارِ دخترک هم برایش اهمیت نداشت، چه اینکه او با چنین حرکتی خود را ضایع کرده بود. بیشتر به فکر تلافی بود. به فکر انتقام. انتقام از کسی که با وقاحت تمام، انگشت پر از عسلی که در دهانش گذاشته بود را گاز گرفته بود. می‌خواست انگشت دخترک را آنچنان گاز بگیرد که از جا کنده شود. این چند روز مدام به همین چیزها فکر می‌کرد. بین تلاطم امواجِ افکارِ گوناگون غوطه‌ور بود و نمی‌دانست سرانجام به کدام ساحل خواهد رسید. گاه نقشه‌ای می‌کشید که چطور کار دخترک را تلافی کند. دوباره خودش را بالاتر از آن می‌دید که بخواهد جوابِ چنین شخصی را بدهد. با خود می‌اندیشید که  اصلا در شانِ او نیست که بخواهد چنین موضوعی را پیگیری کند. کمی ته دلش به حال دخترک می‌سوخت که اینچنین بازیچه قرار گرفته است. دوباره با خود می‌اندیشید که چرا باید آخرین حرف را دخترک بزند. دوست داشت مثلِ همیشه پیروزِ نهایی خودش باشد. بین این افکار می‌چرخید و نمی‌دانست چگونه خود را از شرّ این افکارِ لعنتی خلاص کند.

... دو روز بود که «او» را ندیده بود. با این حال و احوالش رغبتی برای تجدید دیدار نداشت. هم می‌دانست اگر «او» اینچنین ببیندش نگران و ناراحت خواهد شد و هم می‌ترسید که شاید آنجا هم  عصبانی شود و حرفی بزند که «او» را نیز ناراحت کند. اما پاسی از شب رفته، دیگر نتوانست طاقت بیاورد. دلش برایش تنگ شده بود. نیاز داشت که «او» را ببیند، حتی اگر ناراحتش کند یا ناخودآگاه سرش داد بزند.

«او» را که دید، به کوتاهیِ یک لبخند، غم و غصه‌هایش فراموش شدند، پرواز کرد و خود را در اوجِ بام خوشبختی دید. وَ، دوباره همان بود که بود. اولین جمله‌ای که شنیده بود این بود: «چرا اینقدر افسرده؟ غمگین؟ ناراحت؟»

ابتدا سکوت بود که بینشان حکم می‌کرد و نگاهِ او به دیوار. بعد «او» موبایلش را در آورده بود و برای شکستنِ آن سکوتِ سرد یک آهنگ گذاشه بود: «این همه آشفته حالی، این همه نازک خیالی، ای به دوش افکنده گیسو از تو دارم، از تو دارم...»

سپس «او» شروع کرده بود برایش حرف زدن. شاید فکر می‌کرد بدین طریق بتواند او را آرام کند. وقتی «او» حرف می‌زد قند توی دلش آب می‌شد. مخصوصا اگر با شیرین زبانی چیزی تعریف می‌کرد. اغلب اصلا به محتوای کلمات توجه نداشت، حتی نمی‌فهمید که دارد کجای ماجرا را می‌شنود، فقط محو می‌شد در لب‌های «او» و غرق می‌شد در لذّتی که طنین صدای «او» در ضمیرش ایجاد کرده بود. با این وجود ناگهان چیزی شنید! «پسرک هر روز می‌آمده درِ خانهء آنها می نشسته و گریه می‌کرده است. چقدر آرزو داشتم یکبار تو برای من این کارها را بکنی!». گفت: دوباره تکرار کن. اما «او» تکرار نکرد. به جایش پرید و او را در آغوش کشید و گفت: «منظورم که این نبود. اصلا معلوم بود دارد دروغ می‌گوید...»

چشمانش پر اشک شد. یک لحظه فیلمِ تمام آن  سالها از جلوی چشمش رد شد. «او» تازه سرش را که بالا آورد اشکهای او را دید.یک لحظه لرزید. مات شد. چشمانش پرِ آب شد. دوباره سرش را روی سینهء او گذاشت و شروع کرد گریه کردن. آهنگ موبایل عوض شده بود: « برگرد عزیزم که مرا هم نفسی نیست در خونهء ویرونهء دل بی تو کسی نیست...».

هر دوشان آرام اشک می‌ریختند اما هیچ حرفی زده نمی‌شد. همانطور که سرِ «او» را در بغل گرفته بود، آرام درِ گوشش گفت: «هیچ وقت مرا باهیچ کس مقایسه نکن.» «او» همانطور که سینهء او تکیه‌گاهِ سرش بود گفت: «قصدم مقایسه نبود.» دو دستش را روی گونه‌های «او» گذاشت، سرش را بالا آورد و گفت: «کاری که من کردم، هیچ کس نکرد، هیچ کس نکرده و هیچ کس نخواهد کرد...» آهنگ موبایل داشت می‌خواند: « تموم عاشقا می دونن تو کارِ عاشقی می‌مونن و من می‌دونم و تو میدونی که باز می‌مونم و هستم.» و دوباره هردوشان زدند زیر گریه. اینبار «او» بود که سرِ او را به سینه‌اش می‌فشرد.

باز سرش را بلند کرد و گفت: «همیشه در کودکی از خدا می‌خواستم که روزی برسد که عاشقی کنم. خدا بهم داد. این همه سال عاشقی. باید شکر کنم...» و دوباره اشک توی چشمانش جمع شد. ترانهء موبایل داشت تمام می‌شد که دستش را دراز کرد و دوباره همان آهنگ را گذاشت.

«او» باانگشتان نازکش اشکهای او را پاک کرد و به صورت خودش مالید و گفت: «منظورم این بود که کاش بیشتر استفاده کرده بودیم. من فقط دلم می‌خواست یک بار تو را ببینم. فقط یک بار. تو می‌دونی من چی کشیدم؟افسرده شدم. مریض شدم. مُردَم. همش به خدا می‌گفتم مگه من ازش چی می‌خوام؟» و این بار که سرش را روی سینهء او گذاشت شانه‌هایش هم می‌لرزید. صدای آهنگ موبایل با هق هق گریه‌هایش در آمیخته بود: « بیا تا که در این خونه برای تو کسی هست. بیا تا که دلم بدونه که فریاد رسی هست. بیا ای که به غیر از تو مرا هم نفسی نیست. بیا تا که دلی هست و در او دل نفسی نیست...»

هر چند گریه کردنش هم مثلِ خودش زیبا بود اما او طاقت دیدن اشک‌های «او» را نداشت. آرام موهایش را نوازش کرد و گفت: «نمی‌دونم کاری که من کردم درست بود یا نه. فقط همینو می‌دونم که اگه اون زمان داستانِ ما  اونجور پیش نرفته بود، الآن پیشم نبودی.» سکوت کرد و فقط صدای موبایل می‌آمد: «نه یادی ز کسی می‌کنه نه بی تو هوسی می‌کنه دلِ دیوو نه‌ای که زدی شکستی...».

ناگهان دوباره گریه‌اش گرفت. اینبار صدایش راهم نمی‌توانست در گلو خفه کند. سرش را در دامن «او» گذاشت. شانه‌هایش می‌لرزیدند و با صدای بلند گریه می‌کرد.

انگار نوبت «او» بود که دست در موهای او بکشد و نوازشش کند. اما صدای هق هقش قطع نمی‌شد. هنوز گریه می‌کرد. «او» با لحنی نگران پرسید:  « دیگه چی شده؟ الآن که پیش هم هستیم.»

سرش را آرام بلند کرد. نگاهش را عمیق، به چهرهء معصومِ «او» گره زد. می‌خواست حرفی بزند اما از ادامه‌اش می‌ترسید. این نگاه‌ها نگرانیِ «او» را دوچندان می‌کرد. شانه‌هایش را محکم در دستانِ ظریفش گرفت و دوباره پرسید: « گفتم بگو چی شده؟ چی می‌خوای بگی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟» چاره‌ای نداشت که بگوید.نمی‌توانست نگاهِ نگرانِ «او»  را تحمل کند. چشم‌هایش را به چشم‌های «او» دوخت و گفت: «الآن فقط می‌ترسم که نکنه ازت جدا بشم.»

همین جمله کافی بود که قلبِ «او» را به لرزه در آورد. ابتدا بهتش زد. چند باری جمله رادر ذهنش چرخاند و ناگهان مثل اینکه از هوش رفته باشد افتاد. تنها صدای گریه‌اش بود که او را مطمئن می‌کرد که برایش اتفاقی نیفتاده. چند باری دست برد که «او» را بلند کند، اما فایده نداشت. گریه امانش نمی‌داد. به هر سختی که بود او را از زمین جدا کرد، در آغوشش گرفت و گفت: «حرف بزن. گریه نکن. حرف بزن.»

«او» نفس نفس می‌زد. انگار واقعا داشت می‌مرد. می‌خواست حرف بزند اما کلمات از دهانش خارج نمی‌شد. چیزی ته گلویش گیر کرده بود و داشت خفه‌اش می‌کرد. به هر زحمتی بود، بریده بریده گفت: « هیچ چیز نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه جز مرگ.» و دوباره خودش را در آغوشِ او رها کرد و اشک ریخت.

آهنگِ موبایل عوض شده بود او همان ترانهء قبلی را می‌خواست. انگار این لحظات عجین شده بود با همان صدای حزن انگیزی که از گوشیِ موبایل بیرون می‌آمد. دوباره دست برد و آهنگ قبلی را گذاشت.

گریه کردن‌های «او» تمامی نداشت. حتی نوازش‌های او هم چاره ساز نبود. ناگهان سرش را بلند کرد. انگار که چیزی به خاطرش رسیده باشد. گریه‌اش قطع شد. خودش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «بگو. بگو که پیشم می‌مونی و این من هستم که قبل از تو می‌میرم.»

او مانده بود که چه بگوید. حرفی زده بود که نباید می‌زد و حالا درمانده‌تر از قبل بود. از طرفی می‌خواست ملاحظهء حالِ «او» را بکند و از طرفی باید ادامه می‌داد. نمی‌خواست غیر از حرف دلش را بگوید. باز اشک‌هایش به آرامی از گوشه چشمانش چکیدن گرفت. آبِ دهانش را به سختی قورت داد و گفت: «نه! همیشه دعا کرده‌ام که من زودتر از تو بمیرم. من نمی‌تونم دوری تو را تحمل کنم. آن همه سال بس نبود؟»

«او» فقط چشم‌هایش را بست. هیچ نمی‌گفت. شانه‌هایش هم تکان نمی‌خورد. چشم‌هایش بسته بود و فقط از گوشهء آنها آب می‌چکید. گویی در خلسه‌ای مناجات گونه به سر می‌برد.

اینبار نوبت او بود که اشک‌های «او» را پاک کند. اما اشک‌ها تمامی نداشت. باز نگرانش شد. هر چه صدایش ‌زد جواب نمی‌داد. دوستش داشت. می‌ترسید نکند همین الآن از دست برود. آرام صورتش را بر صورتِ او گذاشت و گفت: «خواهش می‌کنم بس کن. من طاقت گریه‌هاتو ندارم.»

چشمهایش را باز کرد. هنوز قطره‌های اشک روی گونه‌اش سر می‌خورد. نگاه کرد. خودش را در چشمانِ او دید. تبسمی کرد و گفت: «باشه. باشه. من خودخواه نیستم. پس از خدا بخواه که ما رو با هم از این دنیا ببره.» بعد با همان معصومیت کودکانه‌اش دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! ما دو تا رو با هم ببر. ما دیگه طاقتِ جدایی نداریم. هر موقع دلت خواست، ما دو تا رو با هم ببر...» هنوز صدای موبایل می‌آمد: « فریاد زد دستت. بیداد ز دستت. رهایی که ندارم من از چشمای مستت...»


دختر قمیه!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/16 1:27 صبح

- دختر قمیه کم مونده بود باز گریه‌اش بگیره. اولش که اون اس ام اس‌ها را میداد خوشحال بودم که داره تنبیه می‌شه، بعد که اینجوری حرف زد به حالش غصه‌ام شد، اماامشب که باز این اس ام اس‌ها را داد به خودم گفتم حقّشه که اون پسره هر چی از دهنش در میاد بهش بگه.

- دختره رفته برا خودش یه عشق یه طرفه ساخته، حالا که بعد از 9 ماه فهمیده پسره ازدواج کرده، همهء وجودش شده پر از نفرت. این در حالیه که طی این 9 ماه فقط یک بار با هم تماس تلفنی داشته‌اند. قبل از اون هم شاید  سال قبلش یکی دو بار اتفاقی یا برای انجام یک کار اداری همدیگه را ‌دیده‌اند! این خودش از این پسره خوشش اومده و دورادور واسه خودش عشقشو می‌کرده! رفیقاش هم کم و بیش می‌دونسته‌اند که این دختره این پسره را می‌خواد!

- والله آدم بعضی وقت‌ها از کارای این دختر جماعت شاخ در میاره. یکی نیست بهش بگه اصلا تو به چه حقی رفتی تو ذهن خودت یه رابطهء خیالی ساختی که حالا که به بن بست خورده بخواهی تلافی کنی؟! اصلا تو حقِّ این کار رانداشتی. حالا هم حق نداری همچین کنی!

- تازه! اصلا جرات نکرده یه بار بیاد حرف دلش را بزنه که قضیه روشن بشه! فکر کرده مثلا با چندتا قر و اطفار، پسره خودش می‌فهمه! یکی نیست بگه آخه تو که حتی جرات زدن حرفت را نداشتی الآن چی می‌گی؟

- البته پسره اونقدر باهوشه که من شرط می‌بندم همون اول فهمیده بوده، وقتی بهش گفتم، اینجور گفت که: همیشه صبر کرده ببینه این مسخره بازیا کی تموم میشه یا حد اقل آیا دختره میاد یه حرفی بزنه یا نه! وقتی بهش گفتم تو یه تشری میومدی گفت: من که اصلا این بابا را نمی‌دیدم. بعدشم چیکار می‌کردم؟ میرفتم می‌گفتم عاشقِ من نباش؟!!!

- دختره از یه خانوادهء مذهبی پاشده اومده دانشگاه، تو شهر غریب! حالا با جوّ آلودهء دانشگاه روبرو شده. از طرفی چهارتا دختر هرزه هم باهاش هم خونه شده‌اند. گیر کرده بین آموزه‌های 20 سالهء خوانوادش و هجمه‌های محیط جدید. خواسته مثلا هر دو را حفظ کنه. از راه همون دین و مذهب وارد شده که مثلا وجدان خودش آسوده باشه. اصل قضیه اینه.

* یادآوری می‌کنم: اینجا وبلاگ من است، من اختیار دار آنم و هرچه بخواهم در آن می‌نویسم.


سودایی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/13 12:17 صبح

- کیه که باور نداشته باشه که نعمت‌های خدا را نمیشه شکر کرد؟ (می‌دونی کِی به این باور می‌رسی؟ وقتی خدا یه نعمتی بهت بده که هرچی فکرشو بکنی با چه عبارتی تشکر کنی هیچ کلمه ای به ذهنت نرسه.)

- به طور حتم این تقصیر «اینترنت» است که فرصت مطالعه را از من گرفته است. (سعی می‌کنم ... )

- مجری شبکه خبر: «از امروز با برنامهء چهره‌های پشت پردهء دربار پهلوی در خدمت شما هستیم» مامان میگه: «پهلوی که گور به گور شد. اگه راست میگین چهره‌های پشت پرده این حکومت رانشون بدین!»

- پیشنهاد میکنم این مربی استقلال اهواز یه بار هم که شده در حین بازی دکمهء آخر پیرهنش را ببنده و اینقدر پیرهن را تا تو سینه‌اش باز نکنه، شاید فرجی شد و تیمش بُرد!

- راستی! چرا بیت امام اجازه نمی‌دند یه بار رییس جمهور تو حرم امام سخنرانی کنه؟ (البته انگار یه بار صحبت کرده اما اصل مطلب یه چیز دیگه است...)

- پِسِرِه دو روزِس رفته‌س تـِرون سربازی، حالا که اومِدس دارِد برا ما تـِرونی حرف میزِنِد! ( اینقدر وسطش سوتی داد گه گفتم: حِی دری جان! من زبون تو را نمی‌فهمم میشه مثل خودمون حرف بزنی؟!)

- امروز سر ظهر تلویزیون یه برنامه نشون میداد در ردّ تجمل گرایی: مامان گفت: از اون طرف خودشون تو هر فیلم و سریال و پیام بازرگانی دارند تجمل گرایی را تبلیغ می‌کنند و از این طرف میان میگن بده! یه برنامه آشپزی شبکه 3 هر روز یه مدل چاقو و قاشق و قابلمه در میاره دیگه وای به حال سریالاشون!!!» (گفتم: اتفاقا من هم داشتم به همین فکر می‌کردم!)

- دلم به حال خب‌ّاز می‌سوزه. چقدر خودشو کوچیک کرده. چقدر خودشو ذلیل کرده. شان دختر بودنش هیچ، شان انسانیتش کجا رفته؟! برداشته برام نوشته: «تو فقط با حرفات منو بد دید کردی!» (احتمالا منظورش بدبین بوده!)

- تلویزیون داشت از ساواک می‌گفت. می‌گفت خیلی از مبارزان در شکنجه‌گاههای ساواک ناپدید شدند. (نه اینکه خدای نکرده ربطی داشته باشه ها اما ناخودآگاه یاد عباس پالیزدار افتادم! راستی از پالیزدار چه خبر؟!)

- خیلی دوست دارم یه شب با بچه‌ها برم استخر. اما تصوّر اینکه چند تا آدم حسابی، لخت بشینند روبروی هم و در مورد وبلاگستان و آدماش بحث کنند، زیاد برام خوشایند نیست! اینم شانس ماست دیگه. میره واسه بچه قمی‌ها بهترین کافی‌شاپ را پیدا می‌کنه، برا همشهریا خودش رفته استخر جُسته!

چند کلمه خودمانی:

آقا! کدوم احمقی گفته که مرد گریه نمی‌کنه؟

من هر بار این دو بیت شعر را می‌شنوم خودبه خود اشکم در میاد. می‏خوای بگی مرد نیستم؟

گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو ... من به جان آمدم اینک تو چرا می‌نایی؟!

بس که سودای سر زلفِ تو پختم به خیال ... عاقبت چون سر زلفِ تو شدم سودایی


مشاوره تبلیغاتی!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/12 9:59 صبح

با توجه به مدت محدود تبلیغات اقدامات زیر برای تاثیر هرچه بیشتر تبلیغات پیشنهاد می‌گردد:

1-      قبل از انتخابات نشست‌هایی غیر رسمی برگزار شده و موافقت سران محله‌ها، کسبه، بازاریان، روئسای ادارات و پایگاه‌های بسیج گرفته شود.

2-      کار تبلیغات باید با قدرت و از همان ساعات ابتدایی تبلیغات آغاز شود.

3-      رزرو بیلیبوردهای بزرگ تبلیغاتی از قبل باید انجام شده باشد همچنین چسبانیدن تبلیغات در مسیرها و معابر پر رفت و آمد و گرفتن جاهای  در معرض دید کاری است که اگر در شب اول انجام نشود توسط رقیب پر می‌شود.

4-      شب اول تبلیغات تمام خیابان های اصلی و فرعی شهر پر شود از پوسترها و عکس‌های بزرگ.

5-      از شب دوم تا یک شب باقیمانده به آخرین مهلت تبلیغات، بسته‌های پستی حاوی CD و بروشور به درب خانه‌ها برده شود یا درون خانه‌ها انداخته شود.

6-      حتما یک آرم یا لوگوی تبلیغاتی طراحی شده و روی CD ها و بروشورها و پایین عکس‌ها درج شود تا بیننده هرکجا آن را دید سریع ذهنش معطوفِ کاندیدا شود.

7-      متن بروشورها کوتاه باشد و از ادبیات جدید در آن استفاده شود. به عنوان مثال به هیچ عنوان با عبارت: «در خانواده‌ای مذهبی و تحصیلکرده به دنیا آمد» شروع نگردد!

8-      فیلم CD ها کوتاه باشد و پس از معرفی کاندیدا قسمت اعظم آن را مصاحبه‌ها با مردمی تشکیل دهد که شعارهای کاندیدا پاسخ مطالبات آنهاست.

9-      برگه‌های کوچک مستطیل شکل فقط حاوی اسم کاندیدا با چسب 5 سانتی روی درخت‌ها و تیرهای چراغ برق و ... چسبانیده شود.

10-   پارچه نوشته‌های فراوان حاوی حمایت اصناف مختلف تهیه و در معابر پر بازدید نصب شود.

11-   تبلیغات محکم چسبانیده شود تا از گزند باد و باران و احیانا نوچه‌های رقیب در امان باشد.

12-   حداقل در هر خیابان اصلی یک ستاد تبلیغاتی وجود داشته باشد.

13-   سخنرانی‌ها کوتاه و پر شور باشد و همیشه عده‌ای از خودی‌ها برای کنترل جلسه و مقابله با سم‌پاشی‌های احتمالی رقبا همراه با سخنران در مجلس حضور داشته باشند.

* سال 1382 انتخابات مجلس شورای اسلامی.


زمان به روایت شکسپیر

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/11 9:56 صبح

William Shakespeare:

Time is very slow for those who wait,

very fast for those who are scared,

very long for those who lament,

very short for those who celebrate.

But, for those who love, time is eternity.

ویلیام شکسپیر:

گذشت زمان بر آن ها که منتظر می مانند بسیار کند،

بر آن ها که می هراسند بسیار تند،

بر آن ها که زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی،

و بر آن ها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است.

اما، برآن ها که عشق می ورزند، زمان را آغاز و پایانی نیست.

آغاز من تو بودی و پایان من تویی...


باباجون

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/8 11:52 عصر

- این اصفهانی جماعت هم واقعا چیز ندیده‌اندها! اون از اون دیروزیه که در مورد خونه اونجور گفت اینم از این امروزیه. (فکر می‌کنند حالا خوب لقمه چرب و نرمی گیر آوردند. اما کور خوندند.)

- گفتم من که این همه راه اومدم واسه یه خِشت! بزار یه سر هم بزنم دانشگاه. (بنده خدا سالار گریه‌اش گرفته بود از این دانشگاه. گفتم: دیدی گفتم برو دانشگاه خودتون؟)

- از وقتی احمدی نژاد اومد و این انتقالی و میهمانی دانشگاه راحت تر شد بدون استثنا هر کی اومد دانشگاه ما، بعد از یه ترم فرار کرد و رفت دانشگاه خودش. – البته من رشته خودمونا اطلاع دارم- این بنده خدا ریاضیشو اونجا گرفته 18 فیزیکشو گرفته 18.5 حالا اومده بیوشیمی و شیمی تجزیه‌اش را افتاده!  حالا هم مشروط شده! (گفتم بنده خدا این دو تا درس که راحت‌ترین درس‌هاست. باز خوبه ریاضی فیزکتو پاس کردی. اصول مهندسی رامی‌خوای چیکار کنی؟)

- یه پسره اومده بود مرتب به مسئول آموزش می‌گفت: «چند روزه اعتراض رد کردم اما نتیجه‌اش نیومده!» یارو هم می‌گفت: «میاد! چند روز دیگه میاد!» اولش خنده‌ام گرفت و بعد کشیدمش کنار و گفتم: «بندهء خدا! تو این دانشگاه که اعتراض معنایی نداره.» باورش نشد. به حالت مسخره، دستشو از تو دستم کشید کنار و باز رفت ایستاد جلوی میز! نیم ساعت بعد که اومدم دیدم هنوز اونجاست. باز کشیدمش کنار و گفتم: «می‌خوای بهت ثابت کنم اینجا اعتراض فایده‌ای نداره؟ برو همون جا که اعتراض را رد کردی. اگه هنوز برگه اعتراضت اونجا نبود من این شارگم را می‌زنم!» آقا! رفت و اومد. برگه اعتراضش دستش بود! رگا گردنش زده بود بیرون! (آخه تو این دانشگاه، تو آموزش هم نه! دم نگهبانیِ دانشکده برگه اعتراض‌ها گذاشته، ملت می‌نویسند و بعد هم می‌اندازند تویه صندوق! اول ترم بعد که میشه نگهبانی همشو می‌ندازه تو سطل آشغال!)

- یارو سفال‌ها رو خراب کار کرده. بزار فردا هم بندکشی‌هاشو بکنه بعد بلدم چطور حساب قنّ اد را برسم.

- ظهر خوابم نبرد. با صدای زنگ موبایل بیدار شدم! بابا بود. پاشدم رفتم. خوب بود. دستش درد نکنه، حسابی حال داد بهمون.

- نمیشه شما دست نزنی؟ من دارم می‌گم دست نزن شما همون موقع دستت را میاری جلو؟ می‏خوای یه کار دستمون بدی؟ (نکنه ترکی حرف می‌زنم من؟)

- یه کم سربه‌سر نانوا گذاشتم. بنده خدا چقدر ساده‌است. پس هر بلایی به سرش بیاد حقشه. اون از اون کاراش اینم از اینکه به تو گفت قالتاق!

- شب سال درگذشت باباجون بود. رفتیم خونه باباجون. کسی نبود. خاله بود و دایی. جومونگ را دیدیم و یه یاسین خوندم و پاشدیم اومدیم.

- قرآن مال خود باباجون خدابیامرز بود. یاسینش ترک نمی‌شد. جای انگشتاش که تو دهنش می‌زد و صفحه را ورق می‌زد هنوز روی قرآن بود. داشت گریه‌ام می‌گرفت اما جلو خودمو گرفتم.

- ننه جون گفت: «چندین سال پیش پسردائیات که کوچیکتر بودند، اومدن اینجا و دیدند باباجون داره قرآن می‌خونه. قرآن را گرفتند و امتحانش کردند. حتی یه کلمه را جابجا نگفت!» (خدا رحمتش کنه، حفظ بود قرآن را و از روی قرآن می‌خوند. می‌گفت نگاه کردن به قرآن نور چشم را زیاد می‌کنه.)

- قبلا هم تو این وبلاگ گفته‌ام. این باباجون ما یکی از مردان خدا بود. به قول مامان باید حرفاش را با آب طلا می‌نوشتی. مخصوصا به خونواده ما علاقه خاصی داشت. هیچ وقت یادم نمیره چه‌طور خبر فوتش بهم رسید.


   1   2      >