سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فدای چشمانت

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/30 11:46 عصر

قطار خط لبت یک سرش سمرقند است ... بلیط یکسره از اصفهان بگو چند است؟
عجب گلی زده ای باز گوشهء مویت ... تو ای همیشه برنده! شماره ات چند است؟
به توپ گرد دلم باز دست رد نزنی؟ ... مگر<نود> تو ندیدی عزیز من <هند> است!
همین که می زنی اش مثل بید می لرزم ... کلید کنتر برق است یا که لبخند است؟!
نگاه مست تو تبلیغ آب انگور است ... لبت نشان تجاری شرکت قند است
بِ... بِ... ببین که زبانم دوباره بند آمد ... زی...زی... زیر سر برق آن گلوبند است
نشسته نرمی شالی به روی شانهء تو ... شبیه برف سفیدی که بر دماوند است
هزار <قیصر> و <قاسم> فدای چشمانت ... بکش! حلال! مگر خونبهای ما چند است؟

<قاسم صرافان>


ریا

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/30 1:3 صبح

  - نشد یه بار مختارنامه را ببینم و چشمام خیس نشه. نامردیه اگر اون قسمتی که میگفتند مربوط به حضرت ابالفضله امشب بوده باشه و به خاطر حرف آقایان خذفش کرده باشند.
- صبح جلسه بودیم. ظهر مهمون داشتیم. عصر جشن عقد بودیم و شب هم خونه عمه.
- جشن عقد پسر یکی از میلیاردرهای محل بود. بااین وجود به خاطر اختلافات خانوادگیشون کسی را دعوت نکرده بودند. خلوت بود و سوت و کور.
- باغشون به پای باغ شب نمیرسید. بااینکه اومده بود آدرس باغ را از مامان گرفته بود نمیدونم چرا رفته بودند اینجا را گرفته بودند؟!
- راست میگفتی این حاج حسن حالتش اینجوریه. اصلاح شدنی هم که نیس. منم باید زیاد سخت نگیرم.
- چرا بچه های حاج آقا تریپشون اینجوری بود؟ این چه مدل موهایی بود؟این چه لباسهایی بود؟ اینا یعنی بچه های حاج آقاند؟
- عزیز گلایه کرد. آقاجون هم زیاد تحویل نگرفت.
- فردا بایر برم سر کار. بازشب شنبه شد و استرس همیشگی. دقیقا عین روزهای مدرسه.

چند کلمه خودمانی:
فکر می کنم کمبودهایی تو زندگیش داشته که اینجور شده. این همه درس حوزه خونده مگه میشه تا حالا بحث ریا را براش باز نکرده باشند؟ نمیدونم شاید دنبال محبوبیته. شایدم مقبولیت. انشالله خدا هدایتش کنه.

در خلوت خیال:

هر که از حلقه? ارباب ریا سالم جست ... هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام

<<مولانا صائب>>


ارتباط

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/29 2:13 صبح

 - درسته که آدم واسه دل خودش مینویسه، واسه اینکه ثبت بشه، واسه اینکه ردی ازش بمونه مخصوصا تو وبلاگ هایی شبیه برگ بید که بعضی پستهاشو خود آدم هم نمیفهمه! اما کیه که انکار کنه آدم وقتی نظرات دوستان را پای نوشته هاش میبینه یه جورایی شارژ میشه؟!
- بالاخره روابط وبلاگی هم واسه خودش قوانینی داره. دید و بازدیدی هست، صله رحمی هست! کامنت و جوابی هست. به نظر من کسی که نمیاد وبلاگ آدم حتما خوشش هم نمیاد کسی بره وبلاگش. پس بهتره ما هم از این به بعد مزاحم بعضیا نشیم که سال به سال سری نمیزنند. بهانه ی گودر و وب خوان و این حرفا هم حالیم نیس.
- امروز صبح تا اومدم تو اتاق قری حرفشو قطع کرد. مطمئنا باز داشته پشت سر من حرف میزده! تصمیم گرفته ام یه نامه بهش بنویسم!
- نشسته باشی تو اتاق، پشت کامپیوتر و یه دفعه معاون وزیر بیاد داخل و صاف بیاد باهات روبوسی کنه چه حالی میده؟ (خودم که کمی شوکه شدم!) کرده داشت از حسادت میمرد ها! به شیرازیه گفت: <<چه یه راست هم رفت اینو ماچ کرد>>
- فردا جلسه مشاوره است و من اینجا نشستم! جلسه شیوه های نوین ارتباط والدین با کودکان و نوجوانان!

چند کلمه خودمانی:
آدم وقتی با یه تعداد بچه و به همون تعداد پدر و مادر سر و کار داشته باشه میفهمه که دوره زمونه خیلی عوض شده. درسته تکنولوژی پیشرفت کرده و دنیا دنیای ارتباطاته اما به واقع ارتباطات والدین با بچه هاشون بسیار کمتر از گذشته شده. آدم دقیقا اینو لمس میکنه که یه پدر و مادر 20 سال پیش، هم ارتباط قویتری با فرزند خودش برقرار میکرد و هم شناخت بیشتری نسبت به مقوله ای به نام <فرزند> داشت.


بی فرهنگ

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/28 12:24 صبح

 - بعد ماجرای دوربین امشب اولین شبی بود که رفتم به حاجی محل گذاشتم. اما کاش همین یه سلام را هم نکرده بودم. باز پاچه ام را گرفت. از رو هم نمیره. عجب اژدهاییه این.
- شب مریض، روز مریض، هفته مریض، ماه مریض، سال مریض. ما هر موقع این بابا را دیدیم مریض بود و یه جاش درد میکرد. اوایل فکر میکردم بنده خدا دردمنده اما تازگیها به این نتیجه رسیدم که مریضیاش مال ماست و خوشیهاش مال بقیه. حتی یادمه یه روز در اوج سردرد می خواست بره همونجا که همه جمعند! انگار آخرش هم رفت. دقیقا یادم نیست.
- به خودم میگم: اینها که آخرش کار خودشونو میکنند، چه کاریه که تو نصیحتشون میکنی؟ همون اول هیچی نگو بزار کارشونو بکنند و سرشون بخوره به سنگ. خودشون بعد یه مدت میفهمند.
- دختر عمو علی هم شوهر کرد.
-داستان دختر حاجی را برام گفت. بااینکه تا حدودی میدونستم اما وقتی گفت سال 75-70 مادرش از در و همسایه سراغ دکتر کور تاژ می گرفته از تعجب شاخ در آوردم.
- از شوق حلیم داشت می افتاد تو دیگ! تا 1 ثانیه قبلش حال نداشت اما یه دفعه برق گرفتش. کاش با همون لباسا برده بودمش.
- نشد یه بار این موبایل لعنتی زنگ بخوره و حرف و حدیث دنبالش نباشه. لعنت به این موبایل.
-دوست داشتم یه جوری حالیشون کنم این فحش ها کار دست آدم میده ها. کمترین اثرش اینه که آدمو از چشم مردم میاندازه. بیچاره خبر نداره: از چشم من که افتاد.
- این الهه که دم به ساعت زنگ میزنه که چرا اینا به هیچ کس نگفتند، گولشو نخور، باهاش همدردی نکن، تائیدش نکن. جوابش یک کلمه است. تو به کسی گفتی؟ خودت هم همینکارو کردی.
- ما آخرش نفهمیدیم دلیل رفتنشون چی بود؟ مگه اونجا چه خبر بود؟ مخصوصا با این نوع دعوت کردنشون. خیلی برام عجیبه. هر چی فک میکم سر در نمیارم. یعنی تا این حد حضورشون مهم بود. به هر قیمتی؟
- فرهنگشون در همین حده. تو زیادی انتظار داری. جعفر را یادته؟ راست میگن آدم از هر چی بترسه سرش میاد. خدا خودش بهمون رحم کنه.
- کسی میدونه چادرش پشت در افتاده یعنی چی؟!


فراماسون

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/26 9:31 عصر

- دیگه کم کم یاد گرفتم وقتی یه نفر بهت زنگ میزنه و مرتب مهندس مهندس میکنه ودر نهایت میگه: میشه بیرون از اداره همو ببینیم، منظورش اینه که میشه بیایم یه رشوه ای بدیم و کارمون راه بیفته؟! الان 11 تا میس کال رو موبایلمه. از بس این یارو عصر تا حالا زنگ زد و جواب ندادم.
- رفتیم دیدن آقای رحی می. خدا را شکر حالش بهتر شده. وقتی داشت میگفت یه لخته خون تشکیل شده و تو بدن راه افتاده واز قلب و مغز گذشته و کجاها که نرفته، دلم داشت مور مور میشد. اصلا تحمل شنیدنش را نداشتم. نمیدونم من کی میخوام یه کم دست از این دل نازکیم بردارم. تو خیابون هم هر موقع تصادف میشه دیدی مردم پیاده میشند یا ترمز میکنن نیگا میکنن؟ من رومو اون طرف میکنم و گازشو میگیرم میرم. یادمه باباجون خدا بیامرز که تو بیمارستان بود وقتی پرستار داشت سوزن تو دستش میزد که رگش را پیدا کنه و لامصّب پیدا نمیکرد، بعد از دو سه بار سوزن زدن داد کشیدم سرش که خانم! این گوشت و پوسته ها. چرا اینجوری میکنی؟ بعد هم حالم بد شد رفتم بیرون.
- حالم به هم می خورد وقتی که میبینم یک موجی راه می افتد و کم کم همه گیر میشود. هرکس هم برای اینکه از بقیه عقب نیفتد سعی میکند تحلیلی، اظهار نظری چیزی در آن زمینه بدهد. یه کم به وقایعی که دور و برمون اتفاق می افته دقت کنیم. مخصوصا تو فضای اینترنتی. دقیقا مشخصه که عده ای میخواند یک چیزی بحث داغ امروز باشه و یک چیزهای دیگری مسکوت بمونه. یادمه سال 78 بود که کلی کتاب خوندم در مورد
فراماسونری . حالا یه نیگا به وب و روزنامه ها و سطح جامعه بندازید. یه عده پیدا شدند به هر چی و هر کی گیر میدند که <<اینو جمع کن، این نماد فراماسونریه!>> یه چشم یه جا میبینند میگن این نماد شیطان پرستیه! نماد فراماسونریه! یکی نیست بگه پس انگشتت را هم بکن تو چشم خودت کورش کن چون اونم نماد حماقت توئه. دوست دارم از یکیشون بپرسم ببینم اصلا میدونن فراماسون یعنی چی؟ حالا اینا که جوجه هاشونن سایتهای بزرگ را هم نیگا کنید. روزنامه های معروف را هم نیگا کنید. چند وقته گیر دادن به این فراماسونری! من نمیدونم بحث فراماسون تو همین چند وقته در اومده؟ یااینکه آقایون تازه یادشون افتاده که همچین چیزی تو دنیا وجود داره؟ یااینکه نه، قراره هر چند روز یکبار یه جوی تو این مملکت راه بیفته که سر ملت گرم باشه! راه افتادند ایستگاه اتوبوسها و ساختمونها و آبنماها را خراب میکنند.خوب اگه بد بود چرا درست کردید؟ یعنی اینقدر مملکت خر تو خره که یه عده شیطان پرست نمادهای فراماسونری را بسازند بعدها شماها بفهمید و بخواهید خرابش کنید؟! واقعا مسخره است...
- باز بابا گفت: چته؟ انگار شارژ نیستی؟ (دیگه همه فهمیدند که وقتی تو حالت خوب نیس من قیافم یه جور دیگه است.)


مردها

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/25 12:31 صبح

مطمئنا این مردها زندگی بسیار نا موفقی خواهند داشت:

مردانی که از همسرشان خوششان نمی آید، او را دوست ندارند و نسبت به او احساس خوش آیندی ندارند!
مردانی که رشته درسی شان در دبیرستان علوم تجربی نبوده است! و قاعدتا هیچ گونه آشنایی با فیزیولوژی همسرشان ندارند!
مردان شلخته، بو گندو و کثیف که یاد نگرفته اند بهداشت شخصی چیست و چگونه باید آن را رعایت کرد!
مردانی که اعتماد به نفس پائینی دارند، همیشه خود را دست کم گرفته، کار را بلد نیستند و مثل بدبخت ها عملکرد بسیار ضعیفی دارند!

مطمئنا من از این دسته از مردها نیستم.

پ.ن: برای هر خط ساعتها حرف دارم.هر کدام کلی توضیح. همان توصیه هایی که به دوستان در شرف ازدواج میکنم. اما اینجا نه جایش است و نه میشود!


ماهی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/23 10:59 عصر

  - اعصاب ندارم. 4 تا از ماهیام باهم مرده اند.نمیدونم چه مرگشون شده. احتمالا بخاری خراب شده و آبشون سرد شده.  گریه که نمیتونم واسشون بکنم، فقط میمونه اعصاب خوردیش و حسرتش.
دقیقا عین قدیما شده ام که گربه یکی از کبوترهامو میخورد و من چند روز غصه دارش بودم.
- رفتیم واسه دختر کوچولوی خاله زهرا کادو گرفتیم. لارج بازی من باز کار دستم داد. طبق معمول طلا.
- پسر عمه ی دختر خاله کوچیکه می خواد بیاد خواستگاریش. دختر خاله بزرگه غوغایی به راه انداخته که چرا تا من تو خونه ام میخواید اینو شوهرش بدید! احمق داره با این کارش هم خودشو بدبخت میکنه هم خواهرشو. الان 31 سالشه. هر چی خواستگار براش اومد به یه بهونه ای رد کرد.به یه بهونه های مسخره ای ها! مثلا از اسم یکی خوشش نمیومد. یا از شغلش یا از خواهرش یا از مادرش. همیشه یه بهونه ای جور میکرد که ردشون کنه.حتی با یکیشون رفت آزمایشگاه. بعد برداشته بود مقایسه کرده بود بین اینکه قراره شوهرش بشه با بقیه دامادها که با عروسا اومده بودند. یه دفعه وسط آزمایشگاه گفته بود من اینو نمیخوام! بعد هم اومد گفت به قیافه اش دقت کردم دیدم نمیخوامش! اصلا خواستگار که نداره همین تک و توکی هم که میاند اصلا اجازه نمیده بیاند خواستگاری. از همون پشت تلفن میگه نیاند! همین چند روز پیش باز یکی زنگ زده، بعد خاله پرسیده چه کاره است پسرتون؟ گفته تو کارخونه سنگ کار میکنه. دختر خاله هم همونجا گفته بگو اصلا نیاند! جالب اینجاست که تو شهر ما کارخونه سنگی یه شغل پر درآمد به حساب میاد. هر کی تو کارخونه سنگ باشه بعد از یه مدت خودش میشه کارخونه دار. حالا مامان ازش پرسیده واسه چی گفتی نه؟ میدونی چی گفته؟ گفته: <<من برم به همکارام بگم شوهرم تو کارخونه سنگه؟!>> میبینی حماقت را؟ یکی نیست بهش بگه بدبخت، نکنه نشستی یه مهندس دکتر بیاد بگیردت؟ بیچاره دلش به این چندر غاز حقوقی که سر برج میگیره خوشه. یه بار دیگه مامان بهش گفت چرا اینجور میکنی؟ سنت داره میره بالا. کسی نمیاد بگیردت.میدونی چی جواب داده بود؟ گفته بود: <<ما 6 تا دختریم تو اداره 4 تامون ازدواج نکردیم. تازه اونا سنشون از من هم بیشتره!!!>> میبینی تو رو خدا؟ همه چیزش شده همکاراش و اداره اش. همه چیزش شده چشم و هم چشمی. کاش حداقل یه بر و رویی داشت که آدم بهش امیدوار بود. من نمیدونم این چرا داره اینجور میکنه؟ خاله به مامان گفته بیا باهاش صحبت کن که حداقل بزاره دومی را شوهرش بدند. گفته بیا بگو حالا که این دو تا همو میخواند تو اجازه بده به هم برسند. به مامان گفتم نریا. گفتم اینو که میشناسی اولا به حرف کسی گوش نمیده بعدشم اومدیم و دومی را شوهرش دادند رفت و دیگه کسی نیومد اینو بگیره. تا عمر داره میگه خاله باعثش شد.
- راستی! پسر حج جع فر بودا! اونم قضیه اش به هم خورد. حالا که حج جع فر راضی شده، مامان دختره گفته دخترم گفته از پسرتون خوشم نیومد!
- ماهی ها حیف بودند. پولشون به جهنم این همه مدت براشون زحمت کشیده بودم، بزرگشون کرده بودم. چقدر خوشکل شده بودند... اَه چقدر این زندگی مسخره است. یه دفعه تموم میشه...


ادب

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/22 1:14 صبح

  - قری عجب غوغایی در بازار راه انداخته است!
- صبح رفتیم نمایشگاه اوسان . بیشتر شبیه نمایشگاه مانکنها بود! این مردک –هادی- را یادم باشد حتما حسابش را برسم.
- ظهر قرار داشتیم. تا رسیدم چشمهایش برق زد. درست مثل قدیما. بعد رفتیم با هم بریون را زدیم تو رگ.
- یکی نیست به من بگوید بیکار بودی بلند شدی رفتی خانه حاج جع فر؟ (خوب حوصله ام سر رفته بود!)
- منزل حاج جع فر غوغایی به راه بود. پسرک ابله رفته خودش بریده و دوخته، مهریه را هم تعین کرده! حاج جع فر هم می گوید تو مگر بزرگتر نداری که سر خود عمل کردی؟ تازه دخترک هم مانتویی است. از آن مانتویی ها! حاج جع فر با این قضیه هم مشکل اساسی دارد.
- پیام داده : <<خداحافظ من دارم ماه عسل میرم مشهد!>>
- اصولا این طایفه کارهایشان همینجوری است. خواستم به حاج جع فر بگویم: <<آخه حاجی، تقصیر این نیست که دلش گیر افتاده. این پسر تو 2 سال است هر جا رفته خواستگاری بهش زن نداده اند. چند بار هم که تا پای خطبه پیش رفتند باز به هم خورد. حالا طبیعیه که بچسبه به این دختره و بگه همینو میخوام. اون کسانی که اول رفتند پسندیدند وقتی دیدند دختره حجابش اینجوریه باید قضیه را تمام میکردند، نه اینکه بیاند این دو نفر را با هم آشنا کنند و حالا که یک هفته است پسرک احمقت شب و روز خانه دختره افتاده، امروز هم دختره را برداشته رفته تا شب نیاورده! شما بیایی بگویی حجابش مشکل دارد.>>
- این چه طرز برخورد با پدر است؟ من که داشتم از خجالت آب می شدم. (مطمئن باش به همین خاطر از زندگیت خیر نمیبینی پسر)
- انتظار داشتم به جای حاج حسین من را صدا می کردند که باهاش صحبت کنم. فکر میکنم من بهتر میتونستم عقلش را صدا بزنم.
- فکر نکنید همیشه اینجور بوده ها. اصلا بعید بوده اما برای سومین هفته متوالی من باز امشب تنهام! خاله زهرا فارغ شده اند، تنهایی اش نصیب ما شده! باید به فکر کادو باشیم. چی ببریم حالا برای خاله جان و نینی کوچولوش؟

چند کلمه خودمانی:

دلم برای حاج جع فر می سوزه. بنده خدابعد یه عمر زندگی حالا گیر دو تا پسر نفهم افتاده که انگار بنا دارند تا این بابا را سکته ندند بی خیال نشند.اصلا نه ادب سرشون میشه و نه احترام. نه مهمون سرشون میشه و نه میزبان. انگار مغز ندارند. چشمهاشون را میبندند و دهانشون را باز میکنند.دعواهاشون با همدیگه به کنار، اینکه اینطور بی ادبانه با پدرشون حرف میزنند بیشتر آزارم میده.نمیدونم اینها فکر نمیکنند که این بابا عمری ازش گذشته. پیر شده. الان تحملش کمتره. ادب و احترامش واجبتره؟ فکر نمیکنند اگه این بابای پیر سکته کنه بیفته بمیره این دو تا از زندگی ساقط میشند؟ اصلا خیری میبینند تو زندگی؟ همیشه برخوردهاشون برام تعجب انگیز بوده اما برخورد امشب این پسره با حاجی واقعا اعصاب و روانم را ریخت به هم. وقتی حاجی سرخ شده بود و نمیدونست جواب خیره سری پسرش را بده یا آبرویی که جلوی مهمونا داره ازش میره را جمع و جور کنه داشتم بلند میشدم که یه کاری بکنم. جالب این بود که هیچ کس هم چیزی نمیگفت. تازه محمد هم فقط میخندید. حداقل انتظار داشتم اون بزرگتری که اونجا بود، یه چک آبدار بزاره تو گوشش که اونم انتظار بی فایده ای بود. کاش هیچ وقت اونجا نبودم. بعضی وقتا به خودم میگم کاش هیچ وقت سر و کارم با اینها نمی افتاد.

در خلوت خیال:

ادب پیر خرابات نگه داشتنی است ... طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است

<<مولانا صائب>>


غم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/16 10:59 عصر

  - دیشب تا ساعت 2:30 بامداد داشتم پاورپوینت آماده می کردم!
- امروز کشاورز نمیذاشت من برم. حتی پمفلتها را هم زورش میومد بده. تا اینکه دکتر گفت و دیگه چاره ای نداشت.
- صحبت کردن واسه یه عده دختر دبیرستانی شیطون کار چندان ساده ای نیست!
- گفتند فردا هم بیا. گفتم نمیتونم. یعنی نمیذارند. گفتند میایم صحبت می کنیم.
- میگه وبلاگت غم داره. یه کم شادش کن...
- میگم: این غم با من عجینه... تو شاد باش.

خوش آن که از دو جهان گوشهء غمی دارد ... همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه می‌دانی ...
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد ...
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
تو محو عالم فکر خودی، نمی‌دانی ... که فکر صائب ما نیز عالمی دارد


دغدغه روزهای تعطیل

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/14 12:50 صبح

- روزهای تعطیل بدون استثنا باید یه جابریم! تجربه ثابت کرده که تو خونه موندن دردسر ساز میشه!
- ظهر فیلم محمد رسول الله را دیدم. از اون موقع تا حالا اعصابم خورده. مخصوصا وقتی این خالدابن ولید و عمروعاص (لعنت الله علیهم)اومدند اسلام آوردند.
- هر شب مخصوصا اگه روزش تعطیل بوده باشه و فردا بخوام بعد یه روز تعطیلی برم سر کار، وقتی می خوام سرمو بزارم رو بالش که بخوابم همش استرس دارم که فردا تو اداره چه اتفاقی می افته و باز همکاران مرد و نامرد چه نقشه ای برام کشیدند. غریبم اونجا. خدا مکرشون را به خودشون برگردونه.
-امروز فرصت خوبی بود برا تهیه پاور پوینت. از دستش دادم.
- شام شهادت پیامبر پا شدند رفته اند خواستگاری! جل الخالق. چه زندگیی بشه!
- انگار برنج و خورش ما را یادشون رفت بدند!
- امشب باز تنهام! یه حس بدیه...


   1   2      >