سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غم عالم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/30 10:44 عصر

- امروز رفتیم برای کار! یارو گفت اینجا هر کاری که بگوییم باید انجام دهید، گفتیم چشم! گفت شیفت را ما تعیین می‌کنیم، گفتیم چشم! گفت 3 هفته امتحانی کار می‌کنید تا کارتان راببینیم، گفتیم چشم! آخرسر گفت روزی یک بار باید ریشتان رابا تیغ بتراشید، گفتیم تو را به خیر و ما را به سلامت!

- عروسی دختر دائی افتاده برای بیست و هفتم. ما نیستیم!

- تا امروز کولر را که روشن می‌کردند، کامپیوتر خاموش می‌شد، الآن نواسانات برق آنقدر متغیّر شده که چراغ محافظ سبز نمی‌شود!

- می رویم دکتر. دکتر می‌گوید باید خوب شوی. (خوب شو خواهشا...)

- وارد خانه می شوم. مادر می‌پرسد چرا باز اخمهات توی هم رفته؟ هیچ نمی‌گویم. مادر می‌گوید: غصّه نخور، درست میشود...

- بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم تمام غم عالم روی دلم نشسته است...

- خوبی این وبلاگ به این است که انسان بعدها میبیند زندگی چقدر «هیچ» است! یک غوطه‌وری دائمی میان غم و شادی...

- یک استکان عرق کاسنی + یک استکان عرق نعناع + یک استکان آب را با هم می‌جوشانم بعد یک قاشق مرباخوری بارهنگ اضافه می‌کنم بعد یک ربع می‌گذارم دم بکشد بعد با عسل مخلوط می‌کنم و می‌خورم. مقداری آرامشم می‌دهد...

چند کلمه خودمانی:

قربون صائب برم من که هر موقع بازش می‌کنم حرف دلم خودش میاد.

در خلوت خیال:

غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم ... چه سان در شیشهء ساعت کنم ریگ بیابان را؟


تمنّا

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/30 1:29 صبح

یاد حرف آقای احمَ د دیـ باج می‌‌افتم. با اینکه همیشه از لحاظ سیاسی 180 درجه با هم متفاوت بودیم، اما بعضی حرفاش چنان به دلم می‌نشست که هنوز که هنوزه یادم نمی‌ره! حتی یکی از دلایلی که برای مامان آوردم هم همین حرف ایشون بود!

چه بخواهیم و چه نخواهیم، روزها و شب‌هامان در گذر است. زندگی را باید کرد. پس بزار زندگی کنیم. اقتضای سِنّمونه، پس بزار جوونی کنیم...

در خلوت خیال:

ز من مپرس که در دل چه آرزو داری ... که سوخت عشقْ رگ و ریشهء تمنّا را

«صائب»


چرا؟!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/29 3:4 عصر

قضیه از این قرار است که صاحب ارجمند این وبلاگ برای ما یک کامنت گذاشت. ما نیز به جهت رعایت ادب و احترامِ ایشان، در اولین فرصت رفتیم، سری به وبلاگشان زدیم، نوشته‌هاشان را خواندیم و یک کامنت خصوصی برای ایشان گذاشتیم.

تا اینجای کار همه چیز عادی به نظر می‌آید. مثل همهء رفت و آمدهای وبلاگی. اما انگار مشکل از آنجا آغاز شد که در همان اولین دیدار، هویت صاحب وبلاگ بر ما معلوم شد! صاحب وبلاگ شخصی بود که چند روزی است برچسب «تعطیلی» روی وبلاگ اصلی‌اش در پارسی بلاگ زده بود و تقریبا یک ماهی می‌شد که پنهانی در بلاگفا می‌نوشت.

از آنجا که من بارها و بارها نظراتی در وبلاگ ایشان داده بودم و بدون استثنا، هیچ‌گاه پاسخی دریافت نکرده بودم، همیشه این سوال ذهنم را به خود مشغول کرده بود که چرا ایشان به بعضی کامنت‌ها پاسخ می‌دهد اما حتی برای یک بار هم به نظرات ما پاسخی نمی دهد؟! و نیز چرا ایشان که اینگونه مستمر نوشته‌های ما را می‌خواند و بعضا کامنت می‌دهد، به جواب‌هایی هم که ما بر نظرات ایشان می‌دهیم هیچ‌گونه توجهی ندارد؟! اگر ارتباط با ما برای ایشان خوشایند نیست، پس چرا مرتب در وبلاگ ما نظر می‌دهد؟ و اگر به گفتهء خودشان این ارتباطِ وبلاگی را می‌پسندند، پس چرا حتی یک‌بار هم به کامنت‌های ما پاسخ نداد؟

این شد که در همان کامنتی که ما در وبلاگ جدید ایشان دادیم، ضمن تشکر از حضور ایشان در وبلاگ مان به این نکته نیز اشاره کردیم و گفتیم: «آنجا که پارسی بلاگ بود و پیشرفته‌ترین سیستم مدیریت وبلاگ بود و سیستم پاسخگویی به کامنت داشت، شما هیچ‌گاه پاسخ ما را ندادید؛ اینجا که دیگر بلاگفاست و امیدی به پاسخگویی نیست، اما اگر دلتان به حالمان سوخت و خواستید پاسخ دهید، لطفا در قسمت نظرات وبلاگ خودم پاسخ این کامنت را بدهید.»

این را ما نوشتیم و آمدیم بیرون، اما فردای آن روز که رفتیم ببینیم آیا ایشان مطلب جدیدی نوشته‌است یا خیر، با کمال تعجب دیدیم که وبلاگ حذف شده است! حدس زدیم که حذف وبلاگ به خاطر همان کامنتی است که ما گذاشتیم. به خاطر کامنت که نه! به خاطر لو رفتن هویت ایشان نزد ما! چرا که ایشان با آدرس جدید در بسیاری از وبلاگ‌های پارسی بلاگ نظر داده بود و دوستان نیز بعضا به وبلاگ ایشان سر زده بودند، اما انگار کسی متوجه نشده بود که ایشان همان است !

 به همین جهت و نیز به علت آنکه هیچگونه دسترسی به صاحب وبلاگ نداشتیم، آدرس را ثبت کردیم تا شاید ایشان بیایند و دلیل این کار را حداقل برای خود من بگویند، چرا که به من خیلی برخورده است!

خودتان را جای من بگذارید: یک نفر که دورادور او رامی‌شناسید و نسبت به او ارادت خاصی هم دارید وبلاگ جدید شما را کشف می‌کند. مرتب می‌آید نظر می‌دهد. شما هم ضمن احترام به او و پاسخ دادن به نظراتش گاه و بیگاه می‌روید به وبلاگش هم سر می‌زنید و  نظر می‌دهید. ولی او هیچ وقت پاسخ شما رانمی‌دهد. یک روز هم به طور ناگهانی وبلاگش را می‌بندد و می‌رود! مدتی بعد با آدرس جدید می‌آید و نظر می‌دهد. شما به وبلاگ جدیدش می‌روید و به محض خواندن مطالبش او را می‌شناسید. اگر مثل من خیلی ساده باشید، در همان اولین کامنت به اسم او را خطاب می‌کنید و می‌گویید خوشحال هستید که آدرس جدیدش را یافته‌اید. حال او می‌آید و نه تنها پاسخ شما رانمی دهد، بلکه وبلاگی که بیش از یکماه است با ذوق و شوق در آن می‌نویسد را به خاطر همان سادگی شما حذف می‌کند و می‌رود! چه حالی به شما دست می‌دهد؟!

من می‌توانستم نگویم او را شناخته‌ام اما مثل همیشه با سادگی تمام رفتم گفتم فلانی سلام!

من می‌توانستم پیام را عمومی بگذارم و افتخار کشف صاحب وبلاگ را به نام خودم ثبت کنم!

من می‌توانستم الآن بگویم آن شخص چه کسی بود اما باز هم به احترامش و به احترام شخص دیگری که دوستش دارم، به صورت مبهم اشاره‌ای کردم. امیدوارم اگر ایشان اینجا را خواند حداقل بگوید چرا؟!

پ.ن: از آنجا که می‌دانستیم حس کنجکاوی باعث می‌شود روی لینک این وبلاگ کلیک کنید ما هم آدرس خودمان را وارد کردیم تا الکی آمارمان برود بالا!


دو کلمه هم از مادر عروس!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/26 7:46 عصر

- دو ماه پیش می‌آیند تحقیقات. بابا هم می‌گوید خوبند. در مورد مادر عروس و خانواده‌اش می‌پرسند، بابا هم سرش را زیر می‌اندازد و لام تا کام هیچ نمی‌گوید! محقق که از قضا از دوستان بسیار قدیمی باباست می‌گوید: «یادم می‌آید آن اوایل انقلاب مردم چیزهایی پشت سر مادر عروس و خانواده‌اش می‌گفتند.»  بابا باز هم چیزی نمی‌گوید! (از صحبت‌های محقق گرامی چنین بر می‌آید که همه کارهایشان را کرده‌اند، این تحقیقات فقط جهت خالی نبودن عریضه است...)

- برای دختره یک شوهر پیدا شده است. به خاطر قضایای اخیر -یعنی همین ازدواج ناگهانی یکی از افراد فامیل- هم که شده، حتما این‌بار بله را می‌گوید! چون نبایداز کاروان عقب بیفتد!

- یکی از دوستان می‌گفت: «اصلا شاید این دخترک منتظر بوده که تو بروی و او را بگیری ولی چون خیلی معطلش کردی و کم کم از تو نا امید شده، حالا دارد ازدواج می‌کند!» گفتم: «روی این حساب من باید دخترهای زیادی را بدبخت کرده باشم!!!»

- اما راستش را بخواهی کم کم سنّش داشت بالا می‌رفت. شاید همین قضایا و ازدواج چند تن در فامیل باعث شود این‌بار معیارهای مزخرفش را تنزّل دهد. ما که جملگی دعا می‌کنیم، مثل همیشه. دعا می‌کنیم خداوند یک شوهر خوب برایشان بفرستند. شوهری که بتواند آدمش کند...

-معیارهایش را که میدانی؟! : (من با پسرهای فامیل مثل برادر خودم... . من دائما بیرون از خانه‌ام... . من رفقایم را هیچ‌گاه ترک نمی‌کنم... . شوهر باید هرچه که زنش گفت بگوید چشم... . من از فلان چیز خوشم می‌آید... . من حالم از فلان چیز به هم می‌خورد... . من گرایشات فیمینستی شدید دارم... . خانه‌داری و آشپزی و بچه‌داری ابداً... . چرا دیه زن نصف دیه مرد است؟... . چرا فقط زن باید بزاید؟... . اصلا چرا من مرد نشدم؟ و ... )

- خواستگاران قبلی اش که جملگی از دوستان خودم بودند، اکثرا دکتر و مهندس تشریف داشتند. آنها به حساب خانواده ما و موقعیت کاری پدرش قدم جلو می‌گذاشتند. وقتی برای تحقیقات می‌آمدند من فقط می‌گفتم خوبند اما دخترک زیادی از خانه بیرون می‌رود! آنها هم می‌گفتند که مشکلی نیست، شوهر که بکند خوب می‌شود! اما وقتی در جلسه خواستگاری دختر و مادرش لب به سخن می‌گشودند، این خواستگاران بودند که دوتا پا که هیچ، دو تا پای دیگر هم قرض می‌گرفتند و فرار می‌کردند!

- به غیر از مهندس مهدی و مهندس حجت، نمونهء اخیرش همین پسره که رفت دختر دایی ما را گرفت! وقتی از جلسه خواستگاری می‌آیند بیرون مادرش می‌گوید: «تا به حال تو عمرم دختر به این پر روئی ندیده بودم!»

- برای همهء ما عادت شده بود که بعد از هر جلسه خواستگاری، مادر عروس بیاید و آنچنان پشت سر خانوادهء خواستگار حرف بزند که هر کس که نداند فکر کند اینها به خواستگار محترم «نه» گفته‌اند!

- دختره دختر بسیار خوبی است. فقط کارهایش کمی دچار تناقض است. حجاب به شیوهء اندونزیایی و لبنانی می‌گیرد به طوریکه مقدار زیادی از صورت ماهشان زیر حجاب مخفی است اما از آن طرف تا پاسی از شب بیرون از خانه است و کسی جرات نمی‌کند بگوید کجا بودی!

- آقا پسر نزد دائی گرامی ایشان کار می‌کند. احتمالا توسط همان دایی اغوا شده‌اند! خواهرش را به یک روحانی شوهر داده‌اند و برادرش نیز خود روحانی است. مانده‌است همین آقا پسر که در به در دنبال یک خانواده روحانی می‌گشته است و از آنجا که مادر گرامی عروس روضه‌خان و منبری هستند، حالا خانوادهء ایشان را نشان کرده است. (همیشه دلم به حال پدر نازنین عروس می‌سوخت، اینبار حتی بیشتر از او، دلم به حال پسرک بیچاره سوخت...)

- عزیز که نشانی‌های مادر پسر را می‌دهد تازه می‌فهمیم که ایشان همان است که یک ماه پیش به خانهء ما زنگ زد و سراغ دختر دم بخت می‌گرفت. هر چه می‌گفتیم دخترِ ما کوچک است، قبول نمی‌کرد و می‌خواست بیاید شخصا ببیند! سرانجام علی عصبانی شده بود و پشت گوشی بهش گفته بود: خانم جان! خانواده فلانی یک دختر دارد اگر می‌خواهیدبروید او را برای پسرتان بگیرید! (انگار دست علی بابرکت بود در این امر!)

- هیچ وقت یادمان نمی‌رود دختر خالهء همین عروس خانم، شامگاه 6 اردیبهشت چه کثافت کاری به راه انداخت...

- می‌دانی انسان از چه لجش می‌گیرد؟ از این جانماز آب کشیدنشان! از اینکه پشت سر عالم و آدم  غیبت می کنند و می‌گویند غیبت نکنید! از اینکه هر روز رنگ عوض می‌کنند و از ادعای مزخرفشان که ... عالم را پاره کرده‌است! از اینکه مثل سگ دروغ می‌گویند و خود را صادق‌ترین مردم می‌دانند! (از محضر تمام سگ‌های عالم عذر خواهی می‌کنم.)

- مادر عروس یک زنِ منبری است! یک منبریِ تجددگرا! از همین زنیکه‌هایی که در مجالس روضه زنانه دعوت می‌شوند تا برای زن‌های مردم موعظه کنند و روضه بخوانند! یک چیزی شبیه مادر علی سنتوری!

- مثال دیگرش مادر برادران حیدری است. او هم یکی دیگر از همین زن‌هاست. او که در قضیه زن دادن بچه‌هایش همه اهل محل را به تعجب واداشت!

- نمی‌دانم آیا این حوزه علمیه خواهران که هر سال اطلاعیه‌ها و اعلامیه‌های جذب نیرویش بیشتر از سال پیش بر در و دیوار شهر خودنمایی می‌کند بعد از پس انداختن این طلبه‌های خواهر، نباید هیچ نظارتی روی افعال و رفتار و صحبت‌های این‌ها در مجالس داشته باشد؟! مثلا این‌ها را برای تبلیغ دین تربیت می‌کند؟ (وای به حال دینی که توسط این‌ها تبلیغ شود.)

- حیف که مجال نیست وگرنه چند نمونه از حرف‌هایش را که در مجالس زنانه زده، می‌گفتم تا بفهمی چه مزخرفاتی که به نام دین به خرد زن‌های مردم نمی‌دهد!

- اخیرا چند تا ازدواج در فامیل داشته‌ایم. اما یکی از این‌ها بود که بیشتر به چشم می‌آمد. همان که نه تنها به لحاظ غیر منتظره بودنش دهان همه را به تعجب باز کرد، بلکه دوست رااز دشمن و رفیق را از نارفیق مشخص کرد. بالاخره جشن به آن مفصلی، باغ به آن زیبایی، عروس به آن خوشکلی، داماد به آن خوش تیپی، کارت دعوت به آن زیبایی، بیش از هزار نفر دعوتی، آن همه برنامه‌های زیبا و جذاب، و ... باید هم سعایت حسودان و نمّامی عنودان را در پی داشته‌باشد! این‌ها مهم نیست، مهم آن است که در حین و بعد از همان مراسم، همین دختر و مادر چنان پشت سر آن داماد بیچاره و خانواده‌اش حرف زده‌بودند که خودِ من وقتی شنیدم به حال داماد بیچاره گریه‌ام گرفت.

- یکی از کوچکترین حرف‌هایشان را بگویم؟! همگی می‌دانیم که رسم است که در مراسمات عقد و عروسی زن‌ها در مجلس زنانه کف می‌زنند و یک تکانی به خودشان می‌دهند. این مادر و دختر و نیز خاله و دخترخاله‌هایشان در همان مراسم از اول تا آخر مرتب جایشان را عوض می‌کرده‌اند و از این میز به آن میز می‌رفته‌اند و می‌گفته‌اند: «وای! گناه روی گناه شد! اینجا مجلس گناه و معصیت است! و ...» البته این کارشان برای اهل فامیل دور از ذهن نبود تا آنجا که هر کس از فامیل بخواهد عقد و عروسی بگیرد از قبل همه به هم می‌گویند: الآن است که فلانی بیاید و بگوید چرا گناه می‌کنید! اما یکی نبود به اینها بگوید اگر که گناه است پس تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ تو چرا در مجلس گناه شرکت کرده‌ای؟ اگر هم به خاطر رعایت ادب و احترام به دعوتی که از تو کرده‌اند در مجلس آمده‌ای، پس خفه خون بگیر و شرینی‌ات را بخور و از مجلس گناه برو گمشو بیرون!

- خودم از زبان خالهء همین عروس خانم شنیدم که در همان باغ و آخر همان مراسم، داشت پشت تلفن به شوهرش می‌گفت: «حاجی الهی فدات بشم! اینجا مجلس گناهه ! بیا زود بریم!» اما جالب اینجاست که این حرف را وقتی می‌زد که اکثر مهمانها رفته بودند و تقریبا مجلس تمام شده بود! می‌بینی؟! همان موقع خواستم به او بگویم اگر مجلس گناهه پس تا حالا موندی چیکار؟ خوب بود تا وارد شدی و دیدی داره گناه میشه زنگ می‌زدی به حاجی جونت!

- مگر اهل فامیل یادشان می‌رود که دختر خالهء همین عروس خانم (عروس دیشب!) در همان مجلس چکار کرد؟ بگویم؟!

- بیچاره دامادِ ساده! اصلا فکرش را هم نمی‌کرد که نزدیکترین فامیل‌هایش با او و خانواده‌اش اینگونه برخورد کنند. چقدر با او صحبت کردم و دلداریش دادم که این‌ها مهم نیست، مهم خودت هستی و او...

- حال همهء این‌ها را گفتم که پیش زمینه‌ای باشد تا تعریف کنم مجلس دیشبشان چطور گذشت!

- از همان دو سه ماه پیش و از همان قضیهء تحقیقات ما خبر داشتیم، اما این مادر عروس به خیال خودش چون فکر می‌کرد همان آقا داماد که ذکرش رفت، مدت‌ها دنبال آن عروس خانم گشته و صدجا خواستگاری رفته و به هیچ کس چیزی نگفته،  می‌خواست او هم فامیل را سورپرایز کند! برای همین به هیچ کس نگفته بودند تا شب مهربرون. این سورپرایز کردنشان هم روی حساب همان جشن عقدی بود که ذکرش رفت! چون می‌خواست مثلا یکدفعه‌ای بگوید! غافل از اینجا که نه دختر او قابل قیاس با عروس آن عقد بود و نه دامادش قبال مقایسه با داماد آن! چرا که همه فامیل کم و بیش از اخلاق مزخرف دخترش و خواستگارانی که یکی یکی پشیمان بر می‌گردند خبر داشتند!

- یک شب پسرک برای خواستگاری می‌آید. بعد یک شب هم اینها می‌روند خانهء پسرک! جل‌الخالق! می‌روند که خانه و زندگی پدر پسرک را ببینند! بزرگترها می‌گویند این رسم مال قدیم‌ها بود که می‌رفتند ببینند آیا پسرک یک اتاق خالی در خانهء پدرش دارد که بخواهد با زنش آنجا سکنی گزیند! حالا اینها رفته‌اند آنجا برای چه؟!

- بعد مهربرون می‌شود! یک فقره‌اش را بگویم؟ یک حج عندالاستطاعه و یک دوره تفسیر آیت‌الله جوادی آملی! (یاد آن دخترک مشهدی افتادم که فقط به 14 سکه عقد کرده بود و یک ماه نگذشته از عقدش کارش به دادگاه خانواده کشیده شد!) همان شب ما گفتیم این مقدار کم است اما فامیل جملگی  گفتند: «پدرش از دست این دختر خسته شده، می‌خواهد به هر ترتیبی شده ردش کند برود!» ما هم دیگر هیچ نگفتیم!

- همان شب مهربرون قرار عقد را می‌گذارند برای شب 13 رجب! برادر داماد که خود روحانی است همان شب می‌گوید بگذارید من یک خطبه بخوانم که این دو به هم محرم شوند بعد هم شب 13 رجب جشنش را بگیرید. اما مادر عروس مثل شمر ذی‌الجوشن می پرد جلو و می‌گوید: نخیر! ما می‌خواهیم جشن و عقدمان با هم باشد! (دیدیم جشنشان را!)

- تقریبا یکی دو ماه از مهربرون می‌گذرد و فامیل همگی منتظر کارت دعوت می‌مانند اما زهی خیال باطل! مادر عروس یک روز مانده به شب عقد، تلفنی تماس می‌گیرد و به طور بسیار سخیفی از اهل فامیل دعوت می‌کند. مثلا به مادر من گفت: «فردا شب تشریف بیاورید عقد. مجلس زنانه است. فقط خودت و دخترت تشریف بیاورید!» مادر پرسید:«پس حتما جشنش روز 13 رجب است؟» که با منّ و من جواب می‌دهد: «نه جشن نداریم!» مادر می‌گوید: «پسرها دعوت نیستند؟» باز می‌گوید: «والا به من اینجور گفته‌اند!» و بعد گوشی را قطع می‌کند! حتی نگذاشت مادر به او بگوید: چه کسی به شما اینجور گفته است؟مگر شما خودت مادر عروس نیستید؟!

- خلاصه اینکه پدر عروس هم شبش زنگ می‌زند و پدر ما را دعوت می‌کند! حتی یکی از عموهای ما را هم دعوت نمی‌کنند! زنش را هم دعوت نمی‌کنند! فقط زنگ می‌زنند به دخترش و می‌گویند تو بیا! تصورش را بکن! پدر و مادرش را دعوت نمی‌کنند اما به دخترشان زنگ می‌زنند!

- فردا صبحش هم  پدر عروس  به من زنگ زد و من و یکی دیگر از دوستان را دعوت کرد.

- من هم دیشب همان لباس‌هایی که صبحش با آن رفته بودیم بازار را پوشیدم و بعد از اینکه از مسجد برگشتم تنها رفتم! پدر عروس تا ما را دید گفت: «پس برادرانت کجایند؟ خودت چرا تنها آمدی؟!» من هم همینطور که دست و روبوسی می‌کردم آرام سرم را بردم نزدیک گوشش و گفتم: «آنها که دعوت نبودند! زنت که زنگ زد که اینگونه گفت!» تا این را گفتم عرق شرم بر جبینش نشست. دلم به حالش سوخت که چه جایی گیر کرده. بین آن زن و آن دختر. خدا را شکر دخترش داشت شر را کم می‌کرد.

- وای اگر آقاجان را میدیدی! کاردش می‌زدی خونش در نمیامد! می‌گفت: این زنیکه آبروی فامیل را برده است! چرا فلانی و فلانی را دعوت نکرده است! چرا این مراسم را اینگونه گرفته‌اند؟ مگر قرار نبود جشن بگیرند؟ چرا...؟

- عروس یک لباس زرد رنگ پوشیده بود با آرایشی خانگی! داماد هم یک کت و شلوار پوشیده بود که حتی یک اتو به آن نکشیده بود. پر از چین و چروک. داماد زیادی گنده به نظر می آمد. شاید چاق نبود اما مطمئنا استعداد چاقی را داشت. برادران و خواهرانش که همگی تپل مپل – همان چاق!- بودند!

- هرچه منتظر شدند برادر داماد که روحانی بود نیامد که صیغه را بخواند، برای همین پدر بزرگِ داماد شروع کرد به خواندن صیغه! چه صیغه‌ای! تا آنجا که ما بلد بودیم دیدیم که خیلی از جاهایش را غلط و غولوط خواند! حتی مهریه را هم نمی‌توانست از روی کاغذ بخواند و از بقیه کمک می‌گرفت. اما بعد بزرگترها گفتند انشالله سر جمعش را که بگیری درست از آب در می‌آید!

- دریغ از یک تکه طلا که این عروس به خودش آویخته باشد. آقای داماد حتی یک انگشتر هم به دست عروس نکرد! هیچ کس هم زیر لفظی یا هدیه‌ای چیزی نداد!

- فامیل‌های داماد جملگی ناراحت و اخم کرده بودند. حتی برادر داماد- همان روحانی- هم که آخر مجلس آمد اخم‌هایش در هم بود و لام تا کام هیچ نگفت! کسی چه می‌داند؟ شاید آن‌ها هم بعد از این همه معطلیِ چند ماهه، منتظر یک جشن مفصل بوده‌اند. اصلا شاید آن‌ها هم به همین زودی فهمیده باشند پایشان در چه سوراخی گیر کرده‌است! در این میان تنها داماد بود که نیشش تا بناگوش باز بود.نمی‌دانم چرا یک نوع حالت ترحم در دلم نسبت به او داشتم. انگار دلم به حالش می‌سوخت...

- مطلب مهم اینجاست! یک نفر از همین زنیکه‌های مداح را دعوت کرده بودند که مولودی بخواند! مولودی بخواند که مبادا آهنگی پخش شود که خدای نکرده گناهی صورت نگیرد! زنیکه مداح مولودی اش را می‌خواند و اینها هم روی مولودی می‌رقصیدند!!! : «سلام بر علیّ و صلوات بر محمد. صلی علی محمد یاور احمد آمد! صلوات بر محمد که مرتضی خوش آمد!»تصورش را بکن! آدم روی مدح ائمه برقصد! یک لحظه در ذهنت تجسم کن! یکی با صدای زنانه این شعر را بخواند و بقیه هم صلوات بفرستند و چند نفری هم آن وسط پاین تنه گنده‌شان راتکان دهند و بالاتنه عریانشان را بلرزانند!...

- یکی از دخترها آن وسط گفته بود: «این گناه روی گناه شد نه مجلس آن بنده خدا!»

- و بشنو از زنیکهء مداح: دختر همسایهء ماست! پرونده‌اش زیر بغل ماست! پدرش که سابقه خوبی ندارد. هنوز به همان صفت زشت همیشگی صدایش می‌کنند! دخترک اوایل در مجالس عروسی ترانه می‌خواند! به سبک حمیرا و هایده! خودش را که بچه بود که پسرِ آرایشگره و دوستانش بردند در منزل خالی حسابش را رسیدند! بعد شوهرش دادند. بعد رفت حوزه علمیه و شد حاج خانم فلانی! و حالا در مجالس عزا روضه می‌خواند و در مجالس شادی به جای ترانه مولودی! تازه! در بعضی مجالس شادی چنان اشعار رکیکی می‌خواند که انسان شرمش می‌شود. مدتی پیش هم که دختر 13 ساله‌اش را ماموران نیروی انتظامی پاره و پوره از توی یکی از باغات اصغر آباد جمع کردند! 13 ساله! می فهمی یعنی چه؟ خوب معلوم است دیگر. وقتی اینها برای ما مداحی کنند باید هم عده‌ای روی آن برقصند...

- گیر می‌دادند به سیدجواد ذاکر! کی بود که می‌گفت سید کافر است؟ نجس است؟ کی بود که گفته‌بود استکانی که سید از آن چای خورده را باید آب کشید؟ سید مگر چه کرده بود؟ مثل این‌ها رفته بود داده بود؟ یا اینکه توی مجلس امام حسین رقصیده بود؟ جز این بود که اوج ارادتش را به اربابش توصیف کرده بود؟ سید وهن دین شما بود یا این زنیکه‌های ج... که توی حوزه‌هاتون پرورش می‌دهید؟   بعد انقلاب چند تا مثل علامه بانو امین از توی این جامعة الفلان و جامعة الفلان در آمده‌اند؟ حداقل آن کارت‌های مثبتتان را هم رو کنید تا آدم مقداری خیالش راحت شود. بگذار در این فقره من دهنم را باز نکنم. خدا رحمت کند سید را. در مظلومیت ائمه ماهمین بس که اینها باید مدحشان را بگویند...

- و اما بشنو از برادرِ مادر عروس یا به عبارتی دایی عروس! طبق معمول با آنکه زن و بچه دارد همه‌اش توی زن‌ها بود! دوربین فیلمبرداریش را دستش گرفته بود و به بهانهء فیلم برداری زن‌های مردم را می‌چرید... شرمم می‌شود پروندهء این یکی را رو کنم. فقط بدان ادعایشان چنان گوش فلک را کر کرده که مدتی بچه‌های بسیج نماز مغرب و عشا را پشت سر همین آقا به جماعت می‌خواندند!

- یک چیزی شنیدم دیشب که مخم سوت کشید. وقتی داشتم می‌گفتم انگار در این خانوادهء مادر عروس فقط آن یکی برادر مادرعروس – یعنی دایی دیگر عروس!-  است که آدم خوبی است، یکی از بزرگان فامیل، همو که بعد آقاجان بزرگتر از همه است گفت: «پروندهء این یکی هم زیر بغل من است. یک روز با یک زن شوهر دار چنان کاری کرد که زنیکه همان موقع خودش را آتش زد!!!»

- یکی دیگر می‌گفت: «همین زنیکه که امشب باید نقش مادر عروس را بازی کند مدتی در مدارس اعلامیه‌های سازمان... را پخش می‌کرد! خانواده‌اش تا یک سال بعد انقلاب هنوز عکس شاه را از دیوارشان پایین نمی‌آوردند و به امام و انقلاب فحش می‌دادند!» می‌بینی تو را به خدا؟ اینها برای ما شده اند اسوهء تقوا و معرفت! این‌ها برای ما شده‌اند مدافعین سینه چاک انقلاب ! این‌ها برای ما شده‌اند منبر برو و موعظه کن... – بی خیال! باز دارم بیخود و بی‌جهت اعصاب خودم را به هم می‌ریزم. این‌ها را فقط نوشتم که بماند. نوشتم چون یک پیش بینی‌هایی کرده‌ام. نوشتم چون یک تجربه‌هایی هم داشته‌ام. نوشتم چون این متن هرچند در نگاه اول به حرف‌های خاله زنکی می‌ماند، اما برای من پر است از نکته و تذکر. نوشتم که آویزه گوشم باشد آنچه که باید باشد...

- فکر نمی‌کنم این‌ها که نوشتم مصداق غیبت محسوب شود. چون شما که آنها را نمی‌شناسید! شما اصلا خودِ مرا هم نمیشناسید چه برسد به آنها!

- دلم به حال پدر عروس می‌سوزد. برای رئیس سازمان  به آن بزرگی آیا زشت نبود جشن عقدی به این مزخرفی؟ این را با آن مساله که می‌گویند باید مختصر گرفت و اسراف نکرد و ساده برگزار کرد قاطی نکنید. این که من می‌گویم چیز دیگری است. بحث توهین است. توهین یک زن اجنبی به تک تک اعضای یک خانواده بزرگ...

- اگر مثل من در مواجهه با متن‌های طویل اولین کاری که می‌کنید این است که صفحه را پایین می‌کشید و آخرش را می‌بینید، باید خدمتتان عرض کنم که خواندن مطالب فوق هیچ سودی به حال دنیا و آخرت شما ندارد. بهتر است ذهن خود را مشغول این حرف‌های خاله زنکی نکنید. آن ضربدرِ کوچکِ قرمزرنگِ گوشهء بالایِ سمتِ راستِ وبلاگ را کلیک کنید و بروید به سلامت!

یه ضرب‌ المثل آذربایجانی میگه: «در موقع خرید پارچه حاشیهء آن را خوب نگاه کن و در موقع ازدواج دربارهء مادر عروس خوب تحقیق کن!»


صبحِ بناگوش !

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/22 12:56 صبح

گر بدانی چقَدَر تشنهء دیدار توام ... خواهی آمد عرق آلود به آغوش مرا
شبِ زلفِ سیه افسانهء خوابم شده بود ... ساخت بیدار دل آن صبحِ بناگوش مرا

جدای از اینکه این ابیات صائب وصف‌الحال همیشگی من بوده و هست، عنوان این پست یادگار خاطره‌ای است که هیچ گاه فراموشم نخواهد شد؛ خاطرهء امروز!


دلم میخواست !

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/15 1:15 صبح

- دلم می‌خواست یک کار خوب پیدا شود که حداقل این تابستان را بی کار نمانیم! با وجود این همه تلاش جمعی، مطمئنم این ریاضی و فیزیک لعنتی تابستان ارائه نمیشود...

- دلم می‌خواست کتاب بخوانم! چقدر دلم برای یک مطالعهء بی وقفه تنگ شده است. وقتش را ندارم، حیف!

- دلم می‌خواست باز فرصتی کوتاه دست دهد و زبانم را تقویت کنم. کم کم خیلی از واژه‌ها دارد از ذهنم پاک می‌شود.

- دلم می‌خواست چند روز چنان سرم خلوت شود که بار و بندیلم را ببندم و یک سفر بروم قم! هرچند هرچه بیشتر با این قمی‌ها آشنا شدیم کمتر طعم معرفتشان را چشیدیم اما چه کنیم دیگر؟ دل است و گاهی بدجور برای رفقا تنگ می‌شود...

- دلم می‌خواست می‌توانستم بیشتر به بابا کمک کنم. کاری از دست من بر نمی‌آید. چه کنم؟...

- دلم می‌خواست آنقدر قدرت داشتم که می‌توانستم خرخرهء بعضی‌ها بجوم! همه‌ء این‌ها که دور و برم ریخته‌اند و دارند به من «ظلم» می‌کنند و فکر می‌کنند من نمی‌فهمم! حرمتشان را دارم، اگر حرمتی باقی گذاشته باشند...

- دلم می‌خواست آنقدر پر رو بودم که مستقیما به بعضی‌ها بگویم چقدر حالم از نوشته‌هایت به هم می‌خورد! پر رو نیستم! خدا از اول ما را خجالتی آفرید!

- دلم می‌خواست امشب از وقایع این چند روزه بنویسم؛ مهمترینش این بود که خانواده رفتند قم و تهران و حمید را با خودشان آوردند. اما چه کنیم دیگر؟ دل است و گاهی اینگونه آدم را به بیراهه می‌کشد!

- دلم می‌خواست باز هر شب روزنامه بخوانم. مثل قدیم‌ها که اگر یک شب نمی‌خواندم، روزنامهء خونم پایین می‌آمد! اما چه می‌شود کرد؟ از عالم سیاست هم خیری ندیدیم. حالم از همه‌شان به هم می‌خورد. خیلی کثیفند، خیلی... خدا این نظام را از لوث وجودشان پاک گرداند. آمین!

- دلم می‌خواست یک دیدار خصوصی با آقا فراهم شود تا حداقل خوابم را برایشان بگویم! خوابی که اگر تعبیر شود، عاقبتش چه زیبا خواهد بود برای من... و برای حمید.

-  دلم می‌خواست باباجان زنده بود و مثل قدیم‌ها تکیه می‌داد به دیوار و با همان شور و هیجان همیشگی برایم قصه می‌گفت؛ قصهء یوسف و زلیخا...

- دلم می‌خواست بیشتر وبلاگ بخوانم، کامنت بگذارم، در مباحث وبلاگی شرکت کنم! این یکی را وقتش را دارم اما خودم را کنار می‌کشم! هر بار که صفحهء بعضی وبلاگ‌ها را باز می‌کنم به خودم می‌گویم این همه مطالبش را خواندیم و نظرات کارشناسیمان را هم ازش دریغ نکردیم، اما  این همه مدت این یارو چه گلی به سر ما زد که حالا بخواهد بزند؟ اصلا این همه مدت وبلاگ نویسی چه سودی برای ما داشت که از این به بعد بخواهد داشته باشد؟!

- دلم می‌خواست وقتی یارو داشت می‌گفت چرا مثل این بچه سوسول‌ها در وبلاگت مطالب عاشقانه می‌نویسی، تمام نیرویم را در مشتم جمع کنم و آنچنان به پوزش بکوبم که بفهمد فرق عشق را با عشق...

- دلم می‌خواست این یارو سرمان کلاه نمی‌گذاشت و  پولمان تمام نمی‌شد و خانه‌مان را می‌ساختیم. دلم یک زندگیِ آسوده می‌خواهد. با این اوضاع یعنی می‌شود؟...

- دلم می‌خواست یک روضهء مشتیِ حضرت زهرا از حاج احمد بگذارم و بنشینم زار زار گریه کنم. چقدر سی دی مداحی دارم! چقدر وقت ندارم باز ببینمشان!

- دلم می‌خواست یک گلخانه پرورش گل رز داشتم. یا حداقل یک گلفروشی ساده! مثل بهشت است آنجا. هیچ وقت خاطره گلخانه را فراموش نمی‌کنم! نمی‌دانم چرا تا پایم  را گذاشتم داخل و آن نسیم دل انگیز و خوشبوی گلخانه خورد توی صورتم مدام آیه‌های بهشت زیر زبانم زمزمه میشد؟!

- دلم می‌خواست مثل گذشته‌های خیلی خیلی نزدیک، باز بروم زیر پل خواجو بنشینم و به آروزهایی  فکر کنم که گرچه به ظاهر محال‌اند اما چه بسا دست یافتنی...

- دلم می‌خواست باز صورتم را روی صورت نازنینش بگذارم و مدام ببوسمش! راستی چرا من هیچ‌گاه از بوسیدنش سیر نمی‌شوم؟!

 - دلم می‌خواست واژه‌های تازه‌تری برای ابراز محبتم بیابم. هرچند واژه‌ها تکراری شده‌اند اما بار معنائیشان روز به روز در حال افزایش است...

- دلم می‌خواست امشب بیشتر بنویسم. کافی است. نمی‌شود اینقدر دل را لوس کرد! هرچه دلم بیشتر بخواهد، دردسرش بیشتر خواهد بود...

- دلم می‌خواست حداقل این درخواست‌های دلم را بر اساس اولویتشان بنویسم، نگاهشان کردم، دیدم نمی‌شود. بگذار همانگونه که دلم خواسته و به مغزم خطور کرده و مغزم هم به انگشتانم دستور داده تا کلیدهای کیبورد را بفشارند؛ همانگونه ثبت شوند...

- همهء این‌ها را دلم می‌خواست و می‌دانم که اکثرش را نشد و نمی‌شود... دل است دیگر، بنا نیست هرچه که دل خواست همان بشود...

در خلوت خیال:

دلم می‌خواست امشب به خلوت خیالم پا نگذارم، حمید وارد اتاقم شد و گفت: « ماه رجب شروع شد، امشب این شعر را در وبلاگت بنویس!»

نگویمت که همه سال می پرستی کن ... سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش!

خدایا! به حق این شب عزیز و به حق این ماه‌های عزیز و به حق مولود عزیز امروز و به حق همه موالید عزیز این ماه‌ها، توفیقمون بده امسال بیشتر از سالهای پیش از این ماه‌های پیش رو کسب فیض کنیم...

 

مگر قلب یک برگ بید چقدر جا دارد که بتواند این همه آرزو کند؟!...


عباس پالیزدار !

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/10 2:57 صبح

- خبری نیست! ما هنوز هستیم و الحمدلله خوبیم!

- روز تولدمان هم گذشت! هیچ گاه روز تولدم را دوست نداشته‌ام! امسال که یعنی باید دوستش می‌داشتم هم دعوا شد! عجب دعوایی! حتی نشد بروم منزل دوستان که آن‌همه زحمت کشیده‌بودند و برایم تدارک دیده بودند!

- کامپیوترمان خراب شده است! نیم ساعت طول می‌کشد تایک فایل ساده را باز کند! هر موقع درست شد جواب کامنتها را می‌دهیم. همین متن چند خطی را هم به زور هُل دادیم روی خط!

- مملکت حمار اندر حمار شده است! یکی سهم کوچکی از چیزی یا جایی می‌خواسته به او نداده‌اند، حال یارو راه افتاده و شهر به شهر پته‌ی آقایان را ریخته روی آب! خوب شد که دو تا شهر بیشتر نرفته، دستگیرش کردند و انداختندش زندان! وگرنه معلوم نبود اگر می‌خواست همه‌ی آن 123 پرونده را برای ملت بخواند چه می‌شد! جالب اینجاست که هیچ کس به یاری این بنده‌خدا بر نخواسته است! همه جا و همه کس او را تکذیب کرده و از خود رانده‌اند! گویی یارو همین دیروز از شکم ننه‌اش در آمده  و این همه پرونده را هم از آن دنیا با خودش آورده است! جالب تر اینجاست که انگار نه انگار! آقایان اصلا آب هم در دلشان تکان نمی‌خورد! اصلا گویی این یارو را ... خودشان هم حساب نمی‌کنند! به خدا عجب مملکت خوبی داریم‌ها! یارو یکماه پیش سخنرانی می‌کند، هیچ کس اهمیتی نمی‌دهد، بعد از یکماه که فیلمش کم کم پخش می‌شود یک شبه می‌گیرند به جرم اختلال در امنیت ملی می‌اندازندش زندان! بیچاره! دلم برایش می‌سوزد! نمی‌دانم فکر کجارا کرده بود که دست به این اقدام انتحاری زده بود! اما مطمئنا برای رضای خدا و احیای عدالت علوی که چنین نکرده و گرنه چه معنی دارد در مملکت آقا امام زمان با کسی که ندای عدالت سر دهد اینگونه برخورد کنند؟! (عجب! قدرت خدا را می‌بینی؟ راست می‌گویند تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! 4 سال پیش آقای احمدی می‌گفت که آن‌معدن سنگ معروف شیراز مال حاج آقا ... است و ما به او گفتیم برو ... نگو مؤمن! این آقا هر دوهفته در میان نماز جمعه می‌خواند، او را چه به معدن سنگ؟! حتی یاسر هم که پارسال رفته بود شمال گفت که حاج آقا ... در ویلای کناری ما سکنی گزیده بود و چگونه خوش می‌گذراند اما ما باز به او هم  گفتیم ... نگو مؤمن!) {در جای خالی کلمهء چرت و پرت را بگذارید!}

- بی خیال این بحثهای سیاسی! اصلا ما را چه به سیاست؟ همین که فردا امتحان داریم و هنوز یک کلمه نخوانده‌ایم و تا ساعت 2 نصف شب نشسته‌ایم فوتبال تماشا می‌کنیم، خودش کار حضرت فیل است! اصلا همین که آلمان باخت و اسپانیا برد ما را بس!

چند کلمه خودمانی:

پایان نگری نیمی از معیشت است. «حضرت محمد(ص)»

در خلوت خیال:

هر که اول بنگرد پایان کار ... اندر آخر او نگردد شرمسار

پ.ن: این روزها همه دنبال این یارو می‌گردند! گفتیم بگذار عنوان رااسم او انتخاب کنیم بلکه این وبلاگ گمنام ما هم در گوگل اسم و رسمی بیابد! آقایان فکر کرده‌اند فقط خودشان بلدند از آب گل آلود ماهی بگیرند؟! نخیر ما هم بلدیم!!! 

حیف نبود جام به این قشنگی به دست آن نئو نازی های از خدا بی خبر بیفتد؟!


من خیلی خرم!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/6 2:56 صبح

- پیاده روی خوبی بود. هرچند امیدوار بودم شروع خوبی باشه، اما انگار دوامی نداشت!

- تجربه ثابت کرده که اگر برای امتحانی 10 روز هم وقت بگذارند، من فقط روز آخر مطالعه می‌کنم!

- باز دوباره بحث یه جا رفتن شد و اینجوری به آدم میگید؟ مگه من از دیروز به شماها اطلاع ندادم که برنامه امروز چیه؟ پس اولا نمیشد زودتر بگید برنامه‌تون چیه؟ ثانیا شما که میدونید برنامه ما چیه و چقدر از وقت ما رو میگیره چه جوری و بر حسب چه حساب کتابی واسه خودتون برنامه میریزید؟ ثالثا: شما که دارید میبینید چه جوریاست، پس این همه اصرار واسه چیه؟! (اگه اشتباه میگم، بگو اشتباه میگی)

- 20 روزه دارم در این مورد باهاش مشورت می‌کنم، حالا دم آخری همه چیز یادش رفته. خوبه همیشه گفته‌ام قبلا همه چیز باید هماهنگ باشه!

- شما خودتون گلید!

- اگه میگم شیرینی نخور، نمک نخور، روغن نخور، اولا فقط به خاطر سلامتی خودته، ثانیا به خاطر اینه که کم کم باید رژیم غذاییتو تغییر بدی. (فکر می‌کنم این حق راداشته باشم که بهت بگم چی بخور چی نخور! به عبارت بهتر فکر می‌کنم این حق راداشته باشم که بخوام هرچی من دوست دارم تو هم بخوری و هر چی من بدم میاد تو هم نخوری!!!)

- وقتی می‌گم بخور، بخور! من یه چیزی می‌دونم که میگم بخور! اینجا که اونجا نیست که تعارف کنی. اینجا فرق می‌کنه. ندیدی چطوری نگاه می‌کرد؟!

- همیشه گفته‌ام: حرف این دختر بسیجی مسیجی‌ها رو که اصلا نزن! حالم از همشون به هم می‌خوره. صد رحمت به اون مانتویی ها... دختر یا باید چادر سرش نکنه، یا اگه چادر سرش کرد آدم وار سرش کنه. یعنی چی که چادر را بندازه رو دوشش یا یه دستش با نصف بدنش از چادر بیرون باشه یا اینکه سه ثانیه یه بار به بهانهء مرتب کردن چادرش تو دلشو باز کنه؟ اصلا همون بهتر که سرش نکنه. این‌ها اصلا بی احترامیه به چادره...

- ببین حاج آقا! اگه تو و اون حج رضا بخواهید به این رفتارهاتون ادامه بدید دیگه اثری از من و دار و دسته‌ام تو مجتمع نمی‌بینیدها! حالا ببین کی گفتم... اونوقت دیگه فایده نداره که بیای و ...

- دیدی ابولی باز چطور چراغ عقلشو خاموش کرد و گاراژ دهانشو باز کرد؟ همین حرفاست که آدم را ناراحت می‌کنه دیگه. حالا باز شما بگید تو هیچی نگو... آخه هرچی هم هیچی نگم که پر رو تر میشه...

- وسط کوچه ایستادم تا همیشه یادت بمونه. اما وقتی اینجوری از اون یارو یادمی‌کنی خوب آدم همین فکرها به سرش می‌زنه دیگه. اصلا کله بابای اون بی شعور...

- وقتی علامت تعجب می‌ذارم یعنی حرفم علاوه بر تعجب، بار معنایی طنز هم داره!!! تازه همون علامت تعجبه کار :D را هم انجام می‌ده!

- چقدر بده آدم تو یه جمعی نشسته باشه و ناراحت هم باشه اما مجبور باشه مرتب لبخند‌های تصنّعی تحویل ملت بده که مبادا کسی بویی ببره اون ناراحته!

- میام تو خونه. از شدت ناراحتی دارم منفجر میشم. اما مجبورم با صدای بلند شعر بخونم که مبادا کسی بفهمه! بااین وجود مامان میاد کنارم میشینه و میگه: تو چته؟!

- حقّ ترکیه بود. حالم به هم می‌خوره از آلمان. بیشتر از آلمان، حالم به هم می‌خوره از بالاک!

- میگم بیا عوضش کن، میگه نه نمی‌خواد! آخرش یکی دیگه باید بیاد اول یه طعنه به من بزنه بعد هم به اون بگه بیا عوضش کن. این وسط فقط آبروی منه که میره. در حقیقت این منم که ضایع میشم!

- میگم بیا چای بخور، میگه نه نمی‌خوام! آخرش یکی دیگه باید بیاد اول یه طعنه به من بزنه بعد هم به اون بگه بیا چای بخور. این وسط فقط آبروی منه که میره. در حقیقت این منم که ضایع میشم!

- اگه اونا می‌دونستند وقتی که از ماشین پیاده میشدند، من داشتم چه فشاری را تحمل می‌کردم، اینجور بهم طعنه نمیزدند!

- سخنرانی آقا را دیدی تو جمع کارکنان قوه قضائیه؟ جا داشت آدم بشینه اشک بریزه...یه جاش دیدی آقا چی گفت؟ گفت اون نامهء من مال سال 80 بود اما هنوز هم اگر بنا باشه توصیه ای به قوه قضاییه داشته باشیم مفاد همون نامه است!!! این یعنی چی؟ (می ترسم یه چیز بار این قوه قضاییه کنم فردا به اتهام براندازی بگیرن چوب نیمه سوخته تو جریانمون کنند... پس هیس...)

- بابات داشت فوتبال می‌دید؟ هان؟؟؟ آخه  دیگه چی بگم من؟

- صادق می‌گفت با بابام رفتیم خونه برادر وزیر ... گفت آقا صادق اگه یه لیسانس پیزوری داشتی دستت را یه جایی بند می‌کردم که تا هفت نسلت بخورند و بخوابند! (باز هم من هیس...)

- ناراحت میشه و طبق معمول نمی‌تونه ناراحتیشو پنهان کنه. اما این بار دیگه صبر نمی‌کنه تا ناراحتیش فروکش کنه و بعد بشینند در مورد قضیه حرف بزنند تا حل بشه و بعد هم در عرض دو دقیقه همه چیز را فراموش کنه. این بار بر عکس همیشه هیچی نمیگه و راهشو میگیره و میره. این کارو میکنه شاید چون میبینه زیادی داره کوتاه میاد. این کارو میکنه شاید چون قبلا اشتباه می‌کرده که موضوع را کش نمی‌داده‌. این کارو می‌کنه چون واقعا تحمل این همه فشار عصبی را نداره. (بالاخره هر کسی آستانهء تحملی داره. اگه از اون آستانه رد کنه شایددیگه مهار کردنی نباشه...)

- نمی‌دونی وقتی میای اینجا میشینی من صفحه را می‌بندم و دیگه چیزی نمی‌نویسم؟! پس خواهشا اینقدر نشین اینجا و بگو پاشو پاشو پاشو فردا امتحان داری. من اعصاب ندارم. تا هم ننویسم آروم نمی‌شم. پس خواهشا پاشو برو راحتم بزار.

چند کلمه خودمانی:

من خیلی خرم! میشم مصداق همین شعر صائب. بعضی وقت‌ها رو حساب رفاقت به دوستان تذکر می‌دم، اما نتیجه عکس میده چون هم طرف بدش میاد هم سریع به فکر تلافی کردن بر میاد. یعنی به جای اینکه یه کم فکر کنه و ببینه آیا این انتقاد درست بوده یا نه، سریع می‌خواد یه جوری پاسخ بده...

در خلوت خیال:

به حرف هیچ کس انگشت اعتراض منه ... که مستفید شوداز تو و عدو گردد

«صائب»

دلقک ها هم ناراحت می‌شوند!


احمقانه!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/1 3:7 عصر

- نمی‌دونم چه مرگم شده؟! اصلا حسّ و حال درس خوندن ندارم. یک هفته است که بیکارم و در عوض این هفته هر روز پشت سر هم امحان دارم، اما دریغ از یه کلمه درس! احمقانه‌تر این که وقتی بار درس‌هایم بیشتر روی مغزم سنگینی می‌کنه، بیشتر هوای «اینترنت» به سرم می‌زنه!

- میگه: تو باهوشی! «یه دور که بخونی حلّه!» میگم: «اون مال قدیما بود. حالا دیگه...»

- خیلی جالب بود! همه ی فضای اتاق را بخار گرفته بود. اونم خوابش گرفته بود. به زور پلک‏هاشو باز نگه داشته بود...

- گفتم یه خواستگار براش جور کن اما نگفتم دیگه بردار یکیو بیار که اینجوری...! تو اینا رو نمیشناسی؟ نمی‌دونی اینا ظرفیتشو ندارند؟! یادت نیست یک ماه پیش چیکارمون کردند؟ (البته با این وجود من که خوشحال میشم اگه بشه. خدا رو چه دیدی؟ شاید به واسطهء این کار خیر اسباب خیریت واسه ما هم جور شد...خدا مبارک کنه...)

- فعلا عشقشون رفته تو قالی! (من همیشه گفته‌ام یا تا آخرش یاهیچی!)

- موبایل می خواد! قهر کرده! تهدید کرده! می دونم که آخرش هم حرف خودشو به کرسی میشونه! اما وقتی مقایسه می کنم با چند سال پیش می بینم چقدر ... (ولش کن. من که یادم نمیره، پس واسه چی بنویسمش؟)

- من فقط می‌گم باید از صبح سفت و محکم می‌گفتند تو هم باید بیای. یعنی چه که نیم ساعت قبل از رفتنشون گوشی رابرداشتند و زنگ زدند که اگه تو نیای ما هم نمی‌ریم؟!

- دو سه شبه خواب در و پنجره می‌بینم!

- کولر اتاق درست شد! مهم‌ترین نتیجه‌ای که برای من داشت این بود که بفهمم: «درس‌هایی که در مدرسه و دانشگاه می‌خوانیم هیچ وقت به دردمان نخواهد خورد، چون به راحتی آن‌ها را فراموش می‌کنیم!»

- این علمی که در شعر و ادبیات ما اینقدر بهش سفارش شده این علم مسخرهء دانشگاهی امروز نیست‌ها! اون فرق فوکوله...

- گفتند آموزش و پرورش! آموزشو گرفتند پرورش از دستشون در رفت! (حداقل کاش همون آموزشش هم کامل و درست و حسابی بود)

- در مسخره بودن علمی که تو دانشگاه به ما یاد می‌دهند همین بس که رفته‌ایم کار آموزی، مهندسش میگه این روش‌هایی که به شما یاد می‌دهند قدیمیه و طولانی، تا میایم اونا رو انجام بدیم که محصول از بین رفته! ما از روش‌های آپدیت و کوتاه استفاده می‌کنیم! (تازه روش‌های دستگاهی که دیگه بگیر و برو!)

- همین امروز شبکه خبر یه دستگاه نشون میداد که خارجکی‌ها برای فراورده‌های گوشتیشون اختراع کرده بودند! می‌گرفتی روی محصول، خود دستگاه بر می‌داشت سلو‌های سطح محصول را با نیتروژن منفجر می‌کرد و در عرض سه ثانیه می‌گفت فاسده یا تقلب شده یا نه! اونوقت بیا ببین تو کارخونه‌های سوسیس کالباس ما چه خبره؟!

- هیچ وقت یادم نمی‌ره آقای لطفی معلم علوم دورهء راهنمایی، همون که خیلی بهش ارادت داشتم،همون که همیشه ازش 20 می‌گرفتم،  همون که همیشه می‌گفت: برگ بید تو رییس جمهور می‌شی!!!  همون که می‌گفت: یه روز میاد که تو این مملکت می‌گن باید برای استفاده از نور خورشید هم پول بدید! همون که آخرش مریض شد و خبر ندارم مرد یا هنوز داره تو بیماری و فقر و فلاکت دست و پا می‌زنه چی می‌گفت! همیشه می‌گفت: «درس خوندن‌های شما مثل استفراغ کردنامی‌مونه! می‌خونید و می‌خونید بعد یهو میایید همشو استفراغ می‌کنید روی برگه امتحانی و میرید. بعدش هم هیچیش تو ذهنتون باقی نمی‌مونه! درست مثل آدمی که می‌خوره و می‌خوره بعد یهو همشو استفراغ می‌کنه تو چاه دستشویی!»

- متضاد علم میشه جهالت یا حماقت؟!

چند کلمه خودمانی:

آفت دانش به کار نبستن آن و آفت کار دلبستگی نداشتن به آن است. «حضرت علی علیه‌السلام»

پ.ن: در حال حاضر که جامعهء ما به هر دو آفت مبتلاست...

در خلوت خیال:

علم چندان که بیشتر خوانی ... چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقق بود نه دانشمند ... چار پایی بر او کتابی چند!
 

علم باید در دستان تو باشد چونان خمیر در دستان نانوا...