زنگ زد و خیلی خوش وبش کرد.
گفت:«یادش به خیر از بلاگ تا پلاک 1 چه صفایی کردیم.»
گفتم: «خیلی دلم میخواسته اردوهای بعدی را بیام اما هر بار یه اتفاقی افتاده که نشده.»
گفتم: «از بچه‌ها چه خبر؟ چه بی معرفت شدند؟ باز قدیما یه زنگی یه کامنتی چیزی...»
گفت: «با این چیزایی که تو تو برگ بید مینویسی انتظار نداشته باش...»
گفتم: «مگه چی می‌نویسم؟»
گفت: «همین تخیلات عشقولانه! بالاخره نوشتن این چیزها عواقبی هم داره!»
گفتم: «مگه گناه کردم که نوشتم؟ بده روزمرگی‌هامو می‌نویسم اینجا که یادگاری بمونه؟»
گفت: «روزمرگی ها بد نیست احتمالا برداشتی که اونا از نوع رفتار تو کرده اند بده.»
گفتم: «هر برداشتی می‌خواند بکنند. خدا را شکر می‌کنم که تا حالا تو این دریای اینترنت، بعد از این همه سال وبلاگ نویسی، گندی بالا نیاوردم که بخوام لاپوشانی کنم. خدا را شکر تا حالا حتی یک پست، حتی یک کامنت،حتی یک پیام را هم پاک نکردم. نه اینجا و نه اون یکی وبلاگم. اونقدر به رفتارم مطمئن بوده‌ام که مثل بعضی‌ها حتی بر نگشتم که بعضی ردّ پاها را پاک کنم. این رفتار اینترنتی‌ام بوده که از چشم خیلی‌ها مخفی بوده. تو دنیای واقعی هم همینطور. کاربدی نکردم که بخوام از کسی مخفی کنم. اما مطمئنا هستند کسانی که گذشته ای تو اینترنت داشته اند که بعد از مدتی مجبور شده اند پست‌هایی را پاک کنند یا کامنت هایی را حذف. حتی سراغ دارم کسانی را که مجبور شده‌اند وبلاگشون را عوض کنند، مخصوصا اگه ازدواج کرده باشند یا در شرف ازدواج باشند!»

پ.ن: بعدش احساس کردم خیلی ناراحتم! آخه مگه من چکار کردم؟ گناه کردم؟ من که حتی «گناه» هم نکردم! اگر می‌دونستند...