سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روز خوب!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/7/23 1:38 عصر

- امروز روز خوبی بود!

- انگار گوش شیطون کر، چشمش کور، زندگی داره به روال عادیش بر می‌گرده.

- صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم. اولش شیطون داشت گولم می‌زد که بخوابم اما بعد دیدم که انگار سر حالم و می‌تونم برم دانشگاه!

- بابا ماشینو برده بود، ماشین خودمون هم که خراب بود، پیِ یک اتوبوس سواری طولانی را به بدنمون مالیدیم و از خونه زدیم بیرون...

- هنوز به کانال نرسیده بودم که یه ماشین جلوم زد رو ترمز! آقای وکیلی بود! سر خیابون که رسیدیم گفتم دست شما درد نکنه، گفت بشین! امروز مسیرمون به هم می‌خوره!

- گفتم منو سر آتیشگاه پیاده کن، گفت باشه. اما بعد یه ذره فکر کرد و گفت: تا پل فلزی می‌رسونمت!

- اتوبوس ها پشت سر هم می‌رسیدند! عجیب بود! مخصوصا برای منی که همیشه تا می‌رسیدم اتوبوس می‌رفت!

- اتوبوس شلوغ بود! پرِ دختر! 3 تا صندلی جلوی من بود که روی هر کدوم یک پسر نشسته بود و کنارش خالی بود... دختره زیادی محجبه بود! زیادی هم آرایش کرده بود! یه پسر دیگه پشت سر من روی آخرین صندلیِ قسمت برادران نشسته بود که اومد بلندش کرد و خودش نشست جاش! چندین بار از پشت سر گفت:«آقا شما بلند شید برید بشینید جلو تا خانم ها بشینند اینجا.» (با ما دو تا بود که روی صندلی جلوئیش نشسته بودیم!) من اولش محل ندادم اما مرتب حرفشو تکرار می‌کرد و هر مرتبه هم صداشو بلندتر. باز هم هیچی نگفتم. ناگهان دیدم داره می‌زنه سر شونهء من! برگشتم. یه حرکتی به سرش داد و صداشو نازک کرد و گفت: «آقا شما بلند شید برید جلو که این خانم‌ها بشینند روی صندلی که خسته نشند!» منم آروم گفتم: «اولا که اول صبحه و کسی خسته نیست، ثانیا این خانم‌ها اگه واقعا خسته بشند خودشون بلدند بشینند کنار همون آقایونی که صندلی کناریشون خالیه!» یه کم صداشو برد بالا و گفت: «آخه خانم‌ها خجالت می‌کشند!» با این حرفش حواس همه دانشجوها به ما جلب شد. منم بی درنگ گفتم:«شما انگار خانم نیستی؟ یا خانم‌ها را نشناختی؟! وقتی یه خانم محجبه‌ای مثل شما صداشو اینجور تو اتوبوس می‌بره بالا، بعد هم می‌زنه سر شونهء من و خجالت نمی‌کشه، مطمئن باشید اون خانمی هم که خسته شده از نشستن کنار یک پسر خجالت نمی‌کشه!» بنده خدا هاج و واج موند. انگار برق گرفته باشدش! یه کم تو چشمای من نگاه کرد و گفت: «بی شعور!» منم یه لبخندی زدم و رومو برگردوندم و هیچی نگفتم. در همین حین همون صندلی جلویی ها توسط بقیه پسرها پر شده بود. یکی از همون پسرهایی که تازه داشت می‌نشست رو صندلی رو کرد به دختره و گفت: «بی شعور خودتی با اون قیافت!» بغل دستیش گفت: «اصلا کی به شماها گفته بیاید تو قسمت برادران که حالا دستور هم می‌دید؟» بغل دستی من هم رو کرد به دختره و گفت: «ببین خانم! اگه ما رفته بودیم جلو، الآن باید این آقا پسرها می‌ایستادند، هم حقّ اینا ضایع شده بود هم بدنشون می‌خورد به بدن این دخترها که وسط اتوبوس ایستادند!» یکی دیگه از اون جلو داد زد سلامتی هرچی پسرِ دختر ضایع کنه بلند صلوات! (بعد که آبها از آسیاب افتاد بغل دستیم رو کرد به من و گفت: تو هم که آی کیوت پائینه! این دختره انگار چشمش تو را گرفته بود!!!)

- یه بلیط تهِ کیفم پیدا کردم، مال سال 85!!! گفتم که امروز شانس با ما یار بود!

- تصمیم گرفته بودم این ترم سرِ این کلاس هیچی نگم. استادش از اون ضد انقلاباست. ترم پیش 3 جلسه رفتم سر کلاسش و دهنشو سرویس کردم اما تا اومد منو بشناسه مجبور شدم درسو حذف کنم! بحث داغ شده بود و من هم سکوت! یکی گفت: «استاد! مشکل اینجاست که تو کشور ما روی مسائل الکی تاکید میشه. مثلا همین خلیج فارس! حالا چه اشکالی داشت اگه اسمش می‌شد خلیج عربی؟!» استاد با تکون دادن سرش مرتب تایید می‌کرد و معلوم بود مثل خر کیف کرده! اما صدای اعتراض بچه‌ها بلند شد. هرکس از یه گوشه کلاس یه چیزی می‌گفت. چند نفری هم پسره را هو کردند! اما پسره با اعتماد به نفس ناشی از تائید استاد، بلند شد ایستاد و خیلی آروم گفت: « یه لحظه اجازه بدید، یه لحظه اجازه بدید! من یه سوال از شما می‌پرسم. ببینید! من اسمم امید عسکریه حالا اگه الآن همهء شما به من بگید خره آیا هویت من عوض میشه؟ آیا من خر می‌شم؟» هیشکی هیچی نگفت. سکوت محض کلاسو فرا گرفته بود. پسره که دید انگار حرفاش به کرسی نشسته و کسی در مقابل استدلال مسخره‌اش چیزی نگفت، سکوت بچه ها را به نشانه پیروزی گرفت و نشست سر جاشو و ادامه داد: مساله خلیج فارس هم همینه. بزار همهء دنیا بگند خلیج عربی، چه اشکالی داره؟ ناگهان اینجانب که رگ غیرتم به جوش اومده بود از جام بلند شدم و گفتم: استاد اگه اجازه بدید من جواب ایشونو بدم. استاد هم کله‌اش را تکون داد! گفتم: این آقا به دو مساله توجه نکرده! یکی اینکه خلیج فارس مثل ایشون روح نداره که شخصیتش را بسازه و اگر به فرض اسمش عوض شد لطمه‌ای به شخصیتش نخوره. همهء هویت خلیج فارس در اسمش نهفته است. چه اینکه اگر اسمش را ازش بگیریم باید بهش بگیم دریا. یا بهش بگیم خلیج! مثل ده ها دریا و خلیج دیگر روی کره زمین. پس همین اسمی که ما بهش میدیم همهء هویت اون دریا را نشون میده. در ثانی یه مثل داریم که میگه یک دروغ وقتی چندین بار تکرار شد به حقیت تبدیل میشود، کما اینکه ایشون هم اگر یه مدت همه بهش بگند خره، کم کم خودش هم باورش میشه که خره! (کلاس از خنده منفجر شد و صدای ای ول ای ول این کوچولوها بود که از گوشه و کنار کلاس به گوش می‌رسید) در همین حین استادی که همیشه بحث را شروع می‌کنه و بعد هم فقط سکوت می‌کنه تا دانشجوها را به جون هم بندازه، دیگه سکوت را جایز ندید و با عصبانیت گفت: «زمان شاه هم انگلیسی ها اومدند اسم خلیج فارس را گذاشتند خلیج عربی. چرا اون موقع هیشکی هیچی نگفت؟» منم سریع گفتم: «چون اون موقع شاه ت...ش را نداشت که رو حرف ارباباش حرف بزنه!» و باز هم کلاس منفجر شد! (خدا به دادمون برسه. باید این درس را پاس کنم. به خودم قول دادم که از جلسه دیگه فقط سکووووت!)

- این فیزیک لعنتی اگه این ترم پاس هم پاس نشه کلاهم پس معرکه‌ست. استادش تازه وارده و جوان. از پس کلاس بر نمیاد. کلاس خیلی شلوغه. اعصاب آدم خورد میشه.5تا پسریم و 40 تا دختر! شاید در طول 5/1ساعت کلاس استاد 20 دفعه به این دخترها میگه ساکت. شلوغ بازیشون هیچی، تازه به خط نکشیده بند هستند و بهونه می‌گیرند! امروز دخترهایی که اون طرف کلاس نشسته بودند مدام به استاد غر می‌زدند که برو کنار ما تابلو را نمیبینیم! استاد هم آخر سر عصبانی شد و گفت خوب برید یه جا دیگه بشینید! ناگهان از این طرف کلاس، پشت سر ما، یکی از دخترها بلند شد و گفت: استاد خوب راست می‌گند دیگه! شما چپ دست هستید و اونا تابلو را نمیبینند! (حالم از این همه حماقت داشت به هم می‌خورد) رومو کردم بهش و گفتم: خانم می‌ذارید درس را گوش بدیم یا نه؟ آخه اگه استاد راست دست هم بود که خود شما ایراد می‌گرفتید که چرا ما تابلو را نمیبینیم! باپاهاش که نمی‌تونه بنویسه. بالاخره آدم یا راست دسته یا چپ دست. ... (تا آخر کلاس دیگه هیشکی هیچی نگفت!)

- حسن زنگ زد! !!! ! باورتون میشه؟ حسن به من زنگ زد!!! ! !!! دیدم گوشیم داره تو جیبم می‌لرزه! ما هم سر کلاس. ردیف اول!  از جیبم درش آوردم که قطعش کنم که با کمال ناباوری دیدم حسنه! گفتم میبینی؟ از شانس بد ما حالا که بعد هیچ بار این بنده خدا به ما زنگ زده ما سر کلاسیم! چند لحظه منتظر شدم که استاد بره پای تابلو، اما برعکس، اومد صاف نشست روبروی ما! منم با کمال خونسردی گوشیو وصل کردم و آروم گفتم: سلام! سر کلاسم! حسن هم گفت: «ببخشید عزیزم!» (از این عزیزمش خیلی حال کردم. به خدا اگه صد تا دختر بهم می‌گفتند عزیزم به اندازه این عزیزم حال نمی‌داد!)

- بعد کلاس زنگش زدم، حرف زدم، خوشحال شدم، از بس این بچه نازه...

- برگشتنه یه تاکسی گرفتم. راننده خیلی عجله داشت.تند می‌رفت و تو راه هم هیچ کس را سوار نمی‌کرد. سر هر چهارراه و میدون که میرسیدیم می‌پرسیدم: آقا مسیر بعدیتون کجاست؟! اونم می‌گفت فلان جا و من که میدیدم مسیرش به من می‌خوره محکم می‌نشستم سرجام! چند بار اینطور شد تا اینکه راننده پرسید: آقا اصلا شما کجا می‌خوای بری؟! گفتم فلان جا! گفت خوب بشین سرجات! منم همونجا می‌رم دیگه! و گازشو گرفت و ... . آخر سر هم گفت هرچی می خوای بده!

- رفتیم دکتر. خدا را شکر نه تیروئید بود و نه کم خونی. همه چیز نرمال. گفت اگه روزی نیم ساعت پیاده روی کنی مشکلت حل میشه. (خدا هیشکیو دچار این دکتر و دوا نکنه)

- برعکس دیروز که کلی بد آوردیم، امروز روز خوبی بود!

در خلوت خیال:

به جز دهانِ تو کز چهره است خندان‌تر ... که دیده غنچه که از گل شکفته تر باشد؟!

گل از شبنم سراپا چشم گردید ... که حیران تماشای تو باشد ! 

اینها را دیشب نوشتم، برق رفت، حالا گذاشتم!


17 مهر

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/7/18 12:5 صبح

امروز 17 مهر بود.

پارسال این موقع کجا بودیم؟... امسال کجائیم؟

فکرشو می‌کردی؟!

چه روزی بود... باور نکردنی... بعد این همه سال...

کی باورش میشُد؟

کی باورش میشه؟!

سال پیش گفتم:

گریهء شادی حجاب چهرهء مقصود شد ... بعد ایامی که چشمم رخصت نظّاره یافت

امسال اعتراف می‌کنم:

به تماشای سر زلف تو عقل از سر من ... نه چنان رفت که دیگر به سرم باز آید!

پ.ن: اگر این صائب نبود من نمی‌دونستم با چه زبونی باید حرفامو به تو می زدم؟


کر و لال!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/7/13 7:22 عصر

یکی می‌گفت: دخترها ازدواج می‌کنند تا یک گوش مفت برای حرف‌هاشان پیدا کنند...

یکی دیگر می گفت: برای یک زندگی آرام و بدون دردسر مرد باید کر و زن باید لال باشد!

به آب می‌برد و تشنه باز می‌آرد ... هزار تشنه جگر را چَهِ زنخدانش!

«صائب»

دنبال ربط شعر با مطلب نباشید!


افسوس

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/7/10 9:10 صبح

افسوس که ایّامِ شریفِ رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
افسوس که سی پارهء این ماه مبارک
از دست به یکباره چو اوراقِ خزان رفت
ماه رمضان حافظ این گله بُد از گرگ
فریاد که زود از سر این گلّه شبان رفت
شد زیر و زبر چون صف مژگان صف طاعت
شیرازهء جمعیت بیداردلان رفت
بی قدریِ ما چون نشود فاش به عالم
ماهی که شب قدر در او بود نهان رفت
تا آتش ِجوعِ رمضان چهره بر افروخت
از نامه اعمالْ سیاهی چو دخان رفت
با قامت چون تیر در این معرکه آمد
از بار گنه با قد مانند کمان رفت!
برداشت ز دوش همه کس بار گنه را
چون باد سبک آمد و چون کوه گران رفت
چو اشکِ غیوران ز سراپردهء مژگان
دیرآمد و زود از نظر آن جان ِجهان رفت
از رفتنِ یوسف نرود بر دل یعقوب
آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت

«صائب»

ای مردم! این روز شما، روزی است که نیکوکاران در آن پاداش می گیرند و زیانکاران و تبهکاران در آن مأیوس و نا امید می گردند. امام علی (ع)


در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/7/8 1:35 صبح

این متن را نمی‌دانم از کیست و کجا بوده و روی کامپیوتر من چه می‌کند...

هر چه هست خوبست... مناسب حال من...

سپاس تو را
که به هر انسانی
سپری از تنهایی بخشیده ای
تا هرگز فراموشت نکند
حقیقت تنهایی تویی
و فقط نام تو این تنهایی را
راهنماست
پس تنهایی ام را نیرو ببخش
زیرا با نام تو
می توانم در برابر تند زمان
ایستادگی را
آری وقتی این تنهایی
در تو و از توست می توانم
گناهم را
به دست بخشندگی تو بسپارم
تنها با نام تو
می توانم در برابر تند باد زمان
ایستادگی را
ری وقتی این تنهایی
در تو و از توست می توانم
گناهم را
به دست بخشندگی تو بسپارم...

 

امشب جایی مهمان بودیم. یک جای خوب...

اما من «خوش» نبودم.

از کلاس قرآن که آمدم «ناخوش‌تر» شده بودم.

بعدا مادر گفت: «چطوری بداخلاق؟»

خجالت کشیدم بگویم حالم خوب نیست. حالم گرفته است.

خجالت کشیدم بگویم دلم تنگ شده. برای «رمضان».

فقط یک «آه» کشیدم و یک کلمه گفتم: «رمضان هم رفت.»

مادر گفت: رمضان سر جایش است، عمرهایمان است که می‌رود.

امشب که به کلاس قرآن رفتم، یکدفعه جا خوردم! «دو شب دیگر بیشتر باقی نمانده! فردا شب باید جایزه‌ها را بدهیم!»

پیغمبر(ص) گفت: خاک بر سر کسی است که ماه رمضان برود و آمرزیده نشده باشد.

مطمئنم شب قدر مرا بخشیدی ... اما باز هم ببخش... ببخش...

در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر... 

بنمای یوسفی که در این قحط سال عشق ... بر چهره‌اش غبارِ کسادی نشسته نیست

گر محتسب شکست خُمِ می فروش را ... دستِ دعای باده پرستان شکسته نیست

«صائب»


دعا کن

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/7/2 8:19 عصر

سال پیش شب‌های قدر چی بهت گفتم؟

گفتم: « مگر اینکه تو دعا کنی...»

و تو دعا کردی و شد.

نمی‌دونم با چه زبونی به درگاه پروردگار دعا کردی که فقط چند روز بعد، روز 27 ماه رمضان، اون اتفاق بزرگ و عجیب افتاد...

امسال هم دعا کن.

برای من و برای خودت و برای همه اون‌هایی که برای ما دعا کردند و می‌کنند...

راستی! مواظب خودت هم باش.

می‌خورندت به نظر گرسْنه چشمانِ جهان ... چون شبِ قدر نهان در رمضان کن خود را

«صائب»