• وبلاگ : تخيّلات خزان‌زده يک برگ بيد
  • يادداشت : از ديگران چراغ نخواهد مزار من
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + محدثه 
    من اينقدر مي ترسم توي خواب حرف بزنم!اخه كلي چيز ميز لو ميدهم...
    يه خاطره ي خنده دار
    دوم دبيرستان طبق هر سال با بچه هاي مدرسه رفتيم مشهد
    بعضيا هم شيطون كه نميشد هيچ جوري اينا رو شب خواب كرد (كه من جز اين گروه ... بودم؟ نبودم؟ بودم؟ نبودم؟)
    تصميم گرفتيم بريم توي اتاق بچه ها
    بيدارشون كنيم
    توي حالت خواب و بيداريشون بپرسيم مداد قهوه اي روخانوم بوستان ميخواهد (مديرمون بود) كجاست؟
    وااااااااااااااي الان كه يادش ميوفتم از خنده روده ب رميشم
    هر كي يه چيزي ميگفت
    هه رو با واك من ضبط كرديم
    صبح همه رو جمع كرديم گذاشتيم حرفهاي خودشون رو بشنون
    ....
    قرار شد مديرمون 3 نمره از انضباطمون كم كنه
    من هر ترم انضباطم رو كه حساب ميكردم زير صفر ميرسيد
    ...
    يادش بخير
    پاسخ

    خاطره قشنگي بود. يه چيز جديد ياد گرفتم. يادم باشه اولين اردويي که رفتيم همين کارو بکنم!!!