می‌دونی که به فال اعتقادندارم، تا به حال هیچ وقت هم راضی نشده‌ام که نیت کنم و فال بگیرم؛
اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم، تا از در اتاقم بیرون اومدم، چشمم به دیوان حافظ حمید افتاد که کنار بقیه خرت و پرت‌هایی که نصف شب از توی چمدونش بیرون ریخته بود، گذاشته بود. ناخود آگاه دست بردم و برداشتمش و بسم‌الله گفتم و بازش کردم.
باورم نمیشد: یک روز مونده به آغاز بهار  و این غزل؟!

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

باور کردنی نبود... اما باورش می‌کنم 

نمی‌دونم معنیش چی میشه تو بهتر این چیزها رو بلدی! فقط می‌تونم بگم ته دلم روشنه...