دیشب ساعت 12 که از خونه رفته ام بیرون ساعت 4 صبح برگشتم! جای خاصی نبودم، تو پارک های کنار زاینده‌رود سرگردان!
امروز صبح هم زیاد نخوابیدم. 9 بیدار شدم. میلی به صبحانه نداشتم. از اتاقم بیرون نیومدم تا ساعت 11 که اومدم یه سیب برداشتم گاز زدم! باز رفتم تو اتاقم تا ساعت 2 که برای ناهاراومدم بیرون...
4 بود که خوابم برد. 6 بیدار شدم. نمازمو خوندم. نماز ظهر و عصر!
دیگه حوصلهء موندن تو اتاق را ندارم. از خونه می‌زنم بیرون. یه جای آروم می‌خوام. جایی به دور از هیاهوی شهر. جایی که هیچ‌کس نباشه.  پارک‌ها شلوغه. شلوغ‌تر از همیشه...
سوار ماشین میشم. اونقدر میرم و میرم و میرم تا میرسم به نزدیکی‌های کوه!
دیگه جاده‌ای وجود نداره. نمیشه با ماشین رفت. اما بااین وجود یه راهی پیدا می‌کنم! اونقدر میرم و میرم و میرم تا می‌رسم به خودِ کوه!
ماشین را می‌گذارم همونجا. هیچ کس نیست! می‌ترسم ، سرِ ماشین...
 بی خیال میشم. نمی‌خوام فکر امنیتِ ماشین هم به افکار آزار دهنده‌ام اضافه بشه...
 راه می‌افتم.  میرم بالا. بالا و بالاتر...
به یک تخته سنگ صاف و بزرگ میرسم. می‌خوام برم بشینم روش. می‌بینم زیرش چند تا سوراخ بزرگه! سرمو نزدیک سوراخ می‌برم. نگاه می‌کنم. چیزی نیست. نور موبایل را داخل سوراخ می‌اندازم. یک حجمی ته سوراخ می‌جنبه و  صدای خش و خش ضعیفی به گوشم می‌رسه...
 می‌ترسم. سرِ خودم!
بی خیال می‌شم. میرم بالاتر. یه جای دنج پیدا می‌کنم. میشینم همونجا...
از اونجا همه شهر پیداست. چقدر آدم‌ها از اون بالا کوچکند! هیچ‌اند...
از اونجا خورشید به خوبی دیده میشه که داره آروم آروم پشت کوه روبرویی غروب می‌کنه. چقدر زیبا. چقدر دل انگیز...
 کم کم که خورشید پایین می‌ره چراغ‌های خونه‌هاست که یکی یکی روشن می‌شه. برای من منظره خنده داریه! نمی‌دونم چرا به یاد کارتن‌های برنامه کودک افتادم!
دلم برای رفیقم تنگ شده. چند روزیه ازش خبری ندارم. پیامک می‌فرستم. منتظر می‌مانم. جوابی در راه نیست...
دلم برای صدای دیگر رفیقم هم تنگ شده. زنگ می‌زنم، اما سریع قطع می‌کنم. به خودم می‌گم قرار بود اینجا آرامش بیابی نه اینکه آرامش یک نفر دیگر را هم به هم بزنی!
از دور دست صدای اذان میاد. هیچ صدایی نیست. صدای اذان در سکوت مطلق کوهستان آرامشم را دو چندان می‌کنه...
یک پرنده میاد روی همون تخته سنگی که من می‌خواستم بشینم می‌شینه. اصلا نمی‌ترسه؛ از موجودی که زیر تخته سنگ خوابیده. شروع به خوندن می‌کنه...
چقدر آوازش زیباست...
اذان که تموم میشه او هم پرواز می‌کنه و میره. من می‌مانم و عظمتِ کوه و تاریکی مطلق!

ته سیگارم را محکم روی بدن کوه خاموش میکنم. هیچیش نمیشه! صدایی در نمیاد! چقدر محکم. چقدر استوار...
بهش حسودیم میشه! بالحنی سائلانه میگم: «میشه یه کم از این قدرت و پایداریت را به من بدی؟!»
ته سیگار بعدی را محکم روی دست خودم خاموش می‌کنم. می‌سوزم. فریادی از ته سینه‌ام شروع به بالاآمدن می‌کند. به گلویم که میرسداما خفه می‌شود! انگار بغضِِ غمِ اصلی، راه او را نیز بسته است...

امشب ماه از اونجا دیدنی بود!