گوشیِ تلفن خانه‌مان مریض شده. امروز که به سراغش رفتم، جوابم نداد.
هر چه پرسیدم چه مرگت شده؟ باز هم جواب نداد...
ناگهان یادم آمد مدتی است گوشیِ تلفن را نبوسیده‌ام!
از همان روزی که تو آمدی...
بوسیدمش، در آغوشش گرفتم، نوازشش کردم... فایده‌ای نداشت.
یک چیزمان کم بود...
طنین صدای تو نبود.
بد کردی که آمدی. جمع عاشقانه 3 نفره‌مان را به هم زدی. من و تو و گوشی تلفن!
گوش او که محرم بود. این همه سال هیچ سرّی را فاش نکرد. هیچ رازی را نگفت. هیچ خلوتی را به هم نزد. فقط شنید و دم نزد.
چرا آمدی؟ چرا محرومش کردی از شنیدن؟ از بوسیده‌شدن؟ از خیس شدنِِ از سیلابِ اشک‌های من؟
باز بوسیدمش... فقط یک جمله گفت! گفت:« بوسه‌هایت طعم بوسه‌های آتشین پیشین را ندارد. آن بوسه‌ها را کجا خرج کردی؟»
گریه کردم... فقط یک جمله گفت! گفت:« اشکهایت هم طعم تلخ اشکهای پیشین را ندارد. کجا شیرینش کردی؟»

فغان که گریه‌ی شادی نمی‌تواند شُست ... حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت«صائب»