- از صبح نشستم سر درس. فردا میان‌ترم اصول مهندسی دارم. درسی که ازش متنفرم و از استادش هم.(همیشه با ریاضی و فیزیک مشکل داشته‌ام. حالا این درس شده جمع این دو. نمی‌دونم چکار کنم!)
- ظهر زنگ زدم به مهدی. دیدم تو وبلاگش گفته رفته دکتر و حالش خوش نیست، گفتم بزار یه احوالی ازش بپرسم. یه کامنت براش گذاشته بودم که: یاد بوعلی سینا و اون بیمار عاشقش افتادم! برداشته خصوصیش کرده! کلی خندیدیم. شب‌هایی هم که باهاش می‌چتم از بس می‌خندم همش می‌ترسم اهل خونه بیدار بشند، حالا که دیگه صداشو می‌شنیدم! (یادش به خیر. سه راهی شهادت هم آقای هماهنگ روضه می‌خوند و ما دوتا می‌خندیدم! اونجا که جهت نیروهای خودی را اشتباه نشون داد که دیگه منفجر شدیم!)
حامد از دور گفت چیطوری بید مجنون؟ گفتم بهش بگو ما فقط برگشیم ما کجا و بید مجنون کجا؟
- مِی ... دوباره داره تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت می‌کنه. همش حسادت. همش غیبت. همش کینه. تا حالا چندبار خواستم بلاهایی که تو این چندسال این بشر به سرم آورده را بنویسم، اما ابوذر نذاشت. گفت بزار فراموشت بشه. تا حالا چندین بار وجودمو از کینه پر کرده و به زور خالیش کردم. دوباره داره شروع می‌کنه.
(نمی‌دونم چه گناهی کردم که این شده عذابم.)
- ظهر اخبار گفت: آیت‌الله هاشمی رفسنجانی ... مامان گفت: بالاخره ما نفهمیدیم ایشون آیت‌الله هستند یا حجة‌الاسلام؟! گفتم: از وقتی که رییس خبرگان شده دیگه که نمیشه گفت حجة‌الاسلام! کسر شان خبرگانه. اونوقت دشمنان اسلام چی می‌گن؟ نمی‌گن برداشتند یه حجة‌الاسلام را گذاشتند رییس؟! زَه را گفت: مگه میشه یه شبه بشه آیت‌الله؟ مگه نبایددرس بخونند؟! گفتم: آبجی‌جون تو مملکت ما الحمدلله کار نشد نداره. (می‌شود- می‌توانیم!)
- امشب شب اولی بود که خوندیم: «وَ واعدنا موسی ثلاثینَ لیلة...» یاد باباجون افتادم. ثوابش مال اون. فقط برای اون می‌خونم.
- حاج منصور گفت: لذت بردیم. قدر صداتو بدون. گفتم: چی می‌گی حاجی؟ صدا ندیدی.
- زنگ زدم صالح. میگم چقدر خوندی؟ میگه تازه بعد صبح تا حالا جزوه‌شو گیر آوردم. میگه تو چقدر خوندی؟ میگم 6 صفحه. میگه: خیـــــلی خر خونی!
- عباس زنگ زد. گفت میای خونه نادر؟ گفتم نه! امتحان دارم.
(اصرار کرد. داشتم وسوسه میشدم که برم!)
- باز حالم خوب نیست. اگه تو این دو روزه اعصابم یه کم آروم بشه که هیچ وگرنه یکی از شب‌های آینده نمی‌تونم آپ کنم چون تو بیمارستانم.

چند کلمه خودمانی:
عاشق شدن یعنی آزاد نبودن، در اسارت حس دیگری زنجیر شدن. هیچ کس اسارت را دوست نداره. اصلا کی از آزادی بدش میاد؟ پس عاشق نشو. به این راحتی‌ها هم که تو قصه‌ها اومده نیست‌ها!

در خلوت خیال:

عشق سلطانی است بی پروا که چندین ماه مصر ... از فرامش گشتگان گوشه زندان اوست