- موبایل را گذاشته‌بودم رو 4:30. صدای ذاکر اومد. حالم خوش نبود. خاموشش کردم. خوابیدم تا 6.
- صبحانه نخوردم. می‌دونستم اگه بخورم می‌افتم. همون 6 رفتم دانشگاه. مامان نمی‌دونست چیزی نخوردم. اما یه سیب داد گفت ببر بخور.
(اونم نخوردم!)
- یارو قاتله پیغام داده که نفر بعدی یه دانشجوئه! امروز هرکی از در دانشگاه میومد تو، خنده‌اش می‌گرفت. یه سرباز پیزوری گذاشته بودند دم در که از 15 هزارتا دانشجو محافظت کنه! (پیزوری یه اصطلاحه. بار منفی زیادی هم نداره. مترادفش مثلا میشه کوچولو!)
- یه کلاس خالی پیدا کردم نشستم به خوندن. یه آقای دکتر پیر با دوتا شاگرداش اومد گفت مزاحم که نیستیم؟ گفتم کلاس خودتونه استاد! بعد که داشتم می‌رفتم گفت : چون ما رو راه دادی ما هم دعا می‌کنیم امتحانت خوب بشه! (چه استاد خوبی بود. کاش استاد منم بود!)
- تو جزوه‌ای که از یکی گرفته بودم یه مکالمه رااینجوری ثبت کرده بود:
- امشب خوابگاه می‌مونی؟
- آره.
- ولی هدی نمی‌مونه.
- پس منم میرم. تو برا سحر خواب نمونی؟
- نه بیدار میشم.
- تو تنها میشی طوری نیست؟
- نه! خیلی وقته خودمو به تنهایی عادت دادم.
- صا لح اس ام اس داد گفت بیا کلاس 25. رفتم. یه دختره بوداز دانشگاه صنعتی اومده بود برای رفع اشکال.
(کاشکی نرفته بودم. وقت تلف کنی بود.)
- وسط کلاس زنگ زدند. با جفتشون صحبت کردم. خوشحال شدم. بهشون تبریک گفتم. گفتم الهی به پا هم پیر بشید! انگار تازه عقدشون را خونده بودند. حدس میزدم زودی به من زنگ بزنه. منم دعوت بودم اماهم غریبه بودم و هم راه دور بود. (خدا را شکر خوشبخت شد. چه روز خوبی هم بود امروز. سالروز وصال آب و آفتاب.)
- به همون استاده گفتم میشه برای کنترل کیفی بیام پیشتون؟ گفت باشه. داشتم می‌رفتم. گفت پس شماره منو داشته باشید که تو زحمت نیفتید.
(بیست و سه چهار سالش بیشتر نبودا اما چیزش به استاد اصلی خوددرس می‌ارزه. اصلا کاشکی همین استادمون بود)
- اس ام اس دادم به صا لح ژتون می‌خوای یا بدم به یکی که نداره؟ گفت می‌خوام. اومد. هم ژتونی که براش گرفته بودم را دادمش و هم ژتون خودمو. ناهار نخوردم. می‌دونستم اگه بخورم می‌افتم!
- مثل همیشه دعوا بود بین بچه‌ها که امتحان باشه یا بندازیم عقب! این جوجه‌ها عجب سوسول‌های خرخونی هستند! یاد بچه‌های کلاس خودمون به خیر. هیچ وقت امتحان نمی‌دادیم!
(نظر منو خواستند، گفتم برای من فرقی نداره. هر موقع شد شد.)
- قانونی وارد کلاس شد. صالح ازش پرسید یعنی تو می‌خوای امتحان بدی؟ یعنی اینقدر برات آسونه؟ گفت: آره آسونه! همه تعجب کرده‌بودند! بعد خودش اضافه کرد: امتحان دادنش که آسونه، نمره آوردنش سخته! کلاس منفجر شد.
- وسط امتحان که ماشین حساب نیاز شد یه دفعه دیدم ماشین حسابه کار نمیده! بعد امتحان اس ام اس زدم: داشتیم؟ گفت به خدا چیزیش نیست یه دوتا بزن تو سرش درست میشه! گفتم دیگه به درد خودت می‌خوره.
(ماشین حساب خودم چند روزه غیب شده!)
- به مهندس بهرامی گفتم من این ساعت میام چون می‌خوام زود برم. قبول کرد. (اگه بچه‌ها بفهمند هفته دیگه بیچارم می‌کنند!)
- چهار تا استاد مثل این مهندس بهرامی داشتیم دنیا گلستان می‌شد. با سواد، با تجربه، با اخلاق، خوش تیپ، کار بلد... هر چی بگم کم گفتم. تو این دانشگاه کم پیش میاد من از استادی تعریف کنم. چون اصلا تعریفی نیستند. اما خداییش این یکی تعریفیه. خدا حفظش کنه.
- مهندس بهرامی همه کارها را خودش کرد اما وقتی نوبت هم زدن بالن شد دست احسان را گرفت، انگشت شستش را  گذاشت در بالن و گفت هم بزن. بعد که خوب هم زد من گفتم: استاد الآن برای انگشتش اتفاق خاصی می‌افته؟ یه نگاهی کرد و یه مکثی کرد و با خنده  با اون لهجه قشنگ شهرضاییش گفت: بــــله! انگشتش سرب جذب کرد احتمال داره سرطان بگیره. آزمایشگاه منفجر شد!
(بعدش همه به هوش و ذکاوت من احسنت گفتند!)
- از آزمایشگاه اومدم بیرون بابا زنگ زد گفت می‌خوایم بریم بیرون، بیایم دنبالت؟ گفتم نه. خسته‌ام. نگفتم حالم خوش نیست.(کاش نیت روزه کرده بودم!)
- تو ایستگاه اتوبوس باجلان را دیدم. گفت همه برو بچ هیئت رفتند کربلا که برای عرفه اونجا باشند. (بازهم سکوت کردم. باز هم دلمون هوایی شد)
- اومدم خونه. هیچ کس نبود. نمازو خوندم و نشستم پای کامپیوتر. تا مامان بابا از بیرون اومدند خاموش کردم و رفتم چسبیدم به بخاری! مامان گفت چته: حس ناز کردنم گل کرد.  گفتم  صبح تا حالا غذا که هیچی، حتی یه قطره آب هم نخوردم! مامان فهمید قضیه چیه. گفت مگه برا امتحانت اضطراب داشتی؟ گفتم بی خیال تر از من برای درس و امتحان می‌جوری؟ گفت پس حتما دوباره اعصابت از یه جا خورده. و گرنه چه دلیلی داره اینجوری بشی؟ (خلاصه گیر داد و گیر داد تا مجبور شدم یه ذره کوچیک از قضایای روز سه شنبه رابراش توضیح بدم!)
- حم ید زنگ زد. گفت یکی از بچه‌های دانشگاه سر بحث انرژی هسته‌ای برداشته کاریکاتور رفسنجانی را کشیده. همون روز طرف را اخراجش کردند! (بقیه دانشجوها بر میدارند به راحتی به ائمه و پیغمبر و خود خدا توهین می‌کنند، کسی کارشون نداره. چی بگه آدم؟ می‌ترسم بیاند ما هم بگیرند ودر این دوتا وبلاگمون هم تخته کنند!)
- بی صدا فریاد کن! مزخرفه. با یه فیلم نامه کاملا تخیلی. فکر کنم ضعیف‌ترین کار فخیم زاده باشه. یک کار سفارشیِ نون و آب‌دار. (فخیم زاده را با نمکیش دوست داشتم و توحید. که هر موقع میدیم اشکم در میومد.)
چند کلمه خودمانی:
به خدا من خودخواه نیستم. من همش به فکر خودش بودم. گفتم دارم کار درستی انجام میدم. چقدر اذیت شدم. مریض شدم. بی خوابی کشیدم. خودمو از خیلی از چیزها محروم کردم. از جوونیم استفاده نکردم و باز به خودم بالیدم که دارم بر خودم غلبه می کنم. همش به خاطر خودش بود.
در خلوت خیال:

در عشق اگر صادقی از قربْ حذر کن ... چون آینه از دور، قناعت به نظر کن

دل باز نمی‌آید ازآن زلفِ دلاویز ... زان یار سفر کرده قناعت به خبر کن

پ.ن: دست خودم نیست. خیلی سعی می‌کنم کوتاه و خلاصه بنویسم اما دیگه بیشتر از ایننمی‌تونم. باید یه کلاس خلاصه‌نویسی پیش بعضیا برم.(البته اگه به جاش مبهم نویسی درس ندند!)