- دلم می‌خواست یک کار خوب پیدا شود که حداقل این تابستان را بی کار نمانیم! با وجود این همه تلاش جمعی، مطمئنم این ریاضی و فیزیک لعنتی تابستان ارائه نمیشود...

- دلم می‌خواست کتاب بخوانم! چقدر دلم برای یک مطالعهء بی وقفه تنگ شده است. وقتش را ندارم، حیف!

- دلم می‌خواست باز فرصتی کوتاه دست دهد و زبانم را تقویت کنم. کم کم خیلی از واژه‌ها دارد از ذهنم پاک می‌شود.

- دلم می‌خواست چند روز چنان سرم خلوت شود که بار و بندیلم را ببندم و یک سفر بروم قم! هرچند هرچه بیشتر با این قمی‌ها آشنا شدیم کمتر طعم معرفتشان را چشیدیم اما چه کنیم دیگر؟ دل است و گاهی بدجور برای رفقا تنگ می‌شود...

- دلم می‌خواست می‌توانستم بیشتر به بابا کمک کنم. کاری از دست من بر نمی‌آید. چه کنم؟...

- دلم می‌خواست آنقدر قدرت داشتم که می‌توانستم خرخرهء بعضی‌ها بجوم! همه‌ء این‌ها که دور و برم ریخته‌اند و دارند به من «ظلم» می‌کنند و فکر می‌کنند من نمی‌فهمم! حرمتشان را دارم، اگر حرمتی باقی گذاشته باشند...

- دلم می‌خواست آنقدر پر رو بودم که مستقیما به بعضی‌ها بگویم چقدر حالم از نوشته‌هایت به هم می‌خورد! پر رو نیستم! خدا از اول ما را خجالتی آفرید!

- دلم می‌خواست امشب از وقایع این چند روزه بنویسم؛ مهمترینش این بود که خانواده رفتند قم و تهران و حمید را با خودشان آوردند. اما چه کنیم دیگر؟ دل است و گاهی اینگونه آدم را به بیراهه می‌کشد!

- دلم می‌خواست باز هر شب روزنامه بخوانم. مثل قدیم‌ها که اگر یک شب نمی‌خواندم، روزنامهء خونم پایین می‌آمد! اما چه می‌شود کرد؟ از عالم سیاست هم خیری ندیدیم. حالم از همه‌شان به هم می‌خورد. خیلی کثیفند، خیلی... خدا این نظام را از لوث وجودشان پاک گرداند. آمین!

- دلم می‌خواست یک دیدار خصوصی با آقا فراهم شود تا حداقل خوابم را برایشان بگویم! خوابی که اگر تعبیر شود، عاقبتش چه زیبا خواهد بود برای من... و برای حمید.

-  دلم می‌خواست باباجان زنده بود و مثل قدیم‌ها تکیه می‌داد به دیوار و با همان شور و هیجان همیشگی برایم قصه می‌گفت؛ قصهء یوسف و زلیخا...

- دلم می‌خواست بیشتر وبلاگ بخوانم، کامنت بگذارم، در مباحث وبلاگی شرکت کنم! این یکی را وقتش را دارم اما خودم را کنار می‌کشم! هر بار که صفحهء بعضی وبلاگ‌ها را باز می‌کنم به خودم می‌گویم این همه مطالبش را خواندیم و نظرات کارشناسیمان را هم ازش دریغ نکردیم، اما  این همه مدت این یارو چه گلی به سر ما زد که حالا بخواهد بزند؟ اصلا این همه مدت وبلاگ نویسی چه سودی برای ما داشت که از این به بعد بخواهد داشته باشد؟!

- دلم می‌خواست وقتی یارو داشت می‌گفت چرا مثل این بچه سوسول‌ها در وبلاگت مطالب عاشقانه می‌نویسی، تمام نیرویم را در مشتم جمع کنم و آنچنان به پوزش بکوبم که بفهمد فرق عشق را با عشق...

- دلم می‌خواست این یارو سرمان کلاه نمی‌گذاشت و  پولمان تمام نمی‌شد و خانه‌مان را می‌ساختیم. دلم یک زندگیِ آسوده می‌خواهد. با این اوضاع یعنی می‌شود؟...

- دلم می‌خواست یک روضهء مشتیِ حضرت زهرا از حاج احمد بگذارم و بنشینم زار زار گریه کنم. چقدر سی دی مداحی دارم! چقدر وقت ندارم باز ببینمشان!

- دلم می‌خواست یک گلخانه پرورش گل رز داشتم. یا حداقل یک گلفروشی ساده! مثل بهشت است آنجا. هیچ وقت خاطره گلخانه را فراموش نمی‌کنم! نمی‌دانم چرا تا پایم  را گذاشتم داخل و آن نسیم دل انگیز و خوشبوی گلخانه خورد توی صورتم مدام آیه‌های بهشت زیر زبانم زمزمه میشد؟!

- دلم می‌خواست مثل گذشته‌های خیلی خیلی نزدیک، باز بروم زیر پل خواجو بنشینم و به آروزهایی  فکر کنم که گرچه به ظاهر محال‌اند اما چه بسا دست یافتنی...

- دلم می‌خواست باز صورتم را روی صورت نازنینش بگذارم و مدام ببوسمش! راستی چرا من هیچ‌گاه از بوسیدنش سیر نمی‌شوم؟!

 - دلم می‌خواست واژه‌های تازه‌تری برای ابراز محبتم بیابم. هرچند واژه‌ها تکراری شده‌اند اما بار معنائیشان روز به روز در حال افزایش است...

- دلم می‌خواست امشب بیشتر بنویسم. کافی است. نمی‌شود اینقدر دل را لوس کرد! هرچه دلم بیشتر بخواهد، دردسرش بیشتر خواهد بود...

- دلم می‌خواست حداقل این درخواست‌های دلم را بر اساس اولویتشان بنویسم، نگاهشان کردم، دیدم نمی‌شود. بگذار همانگونه که دلم خواسته و به مغزم خطور کرده و مغزم هم به انگشتانم دستور داده تا کلیدهای کیبورد را بفشارند؛ همانگونه ثبت شوند...

- همهء این‌ها را دلم می‌خواست و می‌دانم که اکثرش را نشد و نمی‌شود... دل است دیگر، بنا نیست هرچه که دل خواست همان بشود...

در خلوت خیال:

دلم می‌خواست امشب به خلوت خیالم پا نگذارم، حمید وارد اتاقم شد و گفت: « ماه رجب شروع شد، امشب این شعر را در وبلاگت بنویس!»

نگویمت که همه سال می پرستی کن ... سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش!

خدایا! به حق این شب عزیز و به حق این ماه‌های عزیز و به حق مولود عزیز امروز و به حق همه موالید عزیز این ماه‌ها، توفیقمون بده امسال بیشتر از سالهای پیش از این ماه‌های پیش رو کسب فیض کنیم...

 

مگر قلب یک برگ بید چقدر جا دارد که بتواند این همه آرزو کند؟!...