این متن را نمی‌دانم از کیست و کجا بوده و روی کامپیوتر من چه می‌کند...

هر چه هست خوبست... مناسب حال من...

سپاس تو را
که به هر انسانی
سپری از تنهایی بخشیده ای
تا هرگز فراموشت نکند
حقیقت تنهایی تویی
و فقط نام تو این تنهایی را
راهنماست
پس تنهایی ام را نیرو ببخش
زیرا با نام تو
می توانم در برابر تند زمان
ایستادگی را
آری وقتی این تنهایی
در تو و از توست می توانم
گناهم را
به دست بخشندگی تو بسپارم
تنها با نام تو
می توانم در برابر تند باد زمان
ایستادگی را
ری وقتی این تنهایی
در تو و از توست می توانم
گناهم را
به دست بخشندگی تو بسپارم...

 

امشب جایی مهمان بودیم. یک جای خوب...

اما من «خوش» نبودم.

از کلاس قرآن که آمدم «ناخوش‌تر» شده بودم.

بعدا مادر گفت: «چطوری بداخلاق؟»

خجالت کشیدم بگویم حالم خوب نیست. حالم گرفته است.

خجالت کشیدم بگویم دلم تنگ شده. برای «رمضان».

فقط یک «آه» کشیدم و یک کلمه گفتم: «رمضان هم رفت.»

مادر گفت: رمضان سر جایش است، عمرهایمان است که می‌رود.

امشب که به کلاس قرآن رفتم، یکدفعه جا خوردم! «دو شب دیگر بیشتر باقی نمانده! فردا شب باید جایزه‌ها را بدهیم!»

پیغمبر(ص) گفت: خاک بر سر کسی است که ماه رمضان برود و آمرزیده نشده باشد.

مطمئنم شب قدر مرا بخشیدی ... اما باز هم ببخش... ببخش...

در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر... 

بنمای یوسفی که در این قحط سال عشق ... بر چهره‌اش غبارِ کسادی نشسته نیست

گر محتسب شکست خُمِ می فروش را ... دستِ دعای باده پرستان شکسته نیست

«صائب»