گفتم دلم واسه ذاکر تنگ شده، اومدم خونه نشستم پای سیستم، یه بیت از حاج منصور به زبونم جاری شد، به جا ذاکر حاج منصور را گذاشتم و بعد از این مدت دستم به نوشتن رفت...

-  چه گویم گر بسوزانیم یا رب ...

- همیشه گفته‌ام: مناجات با حاج منصور، روضه با حاج سعید، سینه زنی با حاج محمود، عشق بازی با ذاکر...

- مادرستان باز نمی‌شه! وقتی هم باز میشه نظراتش باز نمیشه! (همیشه می‌گم: آیا ایشون فکر نمی‌کنند چرا همشه تعداد نظراتشون صفره؟!)

- این حسن هم معلوم نیست چیکار می‌کنه، یه روز می‌نویسه، یه روز پشیمون میشه، یه روز تعطیل می‌کنه...

- تصمیم گرفته بودم یه وبلاگ بسازم و اتفاقات بد زندگیمو توش بنویسم. فعلا که منصرف شدم اما مطمئنم  فکرش باز میاد سراغم.

- دو سال پیش همین پارسی بلاگ را با الآنش مقایسه کنید! کیا بودند؟ چی می‌نوشتند؟ الآن کیاند؟ چی می‌نویسند!

- تا الآن نظرم عوض نشده که وبلاگ نویسی یک چیز مسخره و بیخودی است. یک کار وقت تلف کنِ بی مایه!

- این مدت خیلی گرفتاری پیش اومده، اعصاب خورد کن‌تر از همه‌اش همین پسره که انگلمون شده.

- واسه بابا نگرانم. (این دفعه چندمیه که تو این وبلاگ عینا این جمله را می‌نویسم.)

- درس ها مونده. مرده شور این ریاضی و فیزیک را ببرند. (این هم دفعه چندمیه که تو این وبلاگ عینا این جمله را می‌نویسم.)

- رفتیم «دعوت» حاتمی کیا را دیدیم! مسخره بود. دیدنش به کنار، دلم به حال وقتهایی سوخت که صرف خوندن تحلیل‌های فیلم کرده بودم. مسخره بود و بیخود.

- اینقدر سرم زیر بود و می‌رفتم که اصلا خانم دکتر را ندیدم! یه دفعه دیدم یه خانم خوشتیپ! جلوم ظاهر شد و میگه: اِ ! شما که هنوز اینجائید! گفتم: سلام خانم دکتر! ما که بیچارهء این ریاضی و فیزیک شدیم اما شما چرا اینجائید؟ فکر کردم الآن باید اون طرف آب باشید! گفت: بله! امروزم به خاطر همین اومدم. کم کم داره راس و ریس میشه! گفتم: پس رفتید اون ور آب التماس دعا!

- شیش هفت ماه پیش، وقتی که عبدالله سرباز بود با یه دختری تو خیابون آشنا شد. امشب بابا ننه دختره اومده بودند در خونه سلمان تحقیقات! باباهه ‌گفته ما که راضی نیستیم اما این دو تا همدیگه را می‌خواند! گفتم: سلمان جان عبدالله داره اشتباه می‌کنه! علاوه بر تفاوت فرهنگی و اقتصادی، عبدالله مگه مغز خر خورده که بره دختری که باهاش رفیق بوده را بگیره؟

- هوس تو شعر صائب واژه منفوریه اما به ندرت دقیقا می‌نشینه جای «عشق». واقعا مرز هوس و عشق چیه؟

- حاج منصور زنگ زده میگه: «آقای برگ بید ممنون از این شعرهایی که واسه ما می‌فرستید اما این شعر مشکل داره! ...» گفتم: «حاجی جون اولا یوسف و زلیخا در شعر صائب از جایگاه ویژه‌ای برخورداره. ثانیا به شاعر نمیشه ایراد گرفت که چرا این شعر را گفته! ثالثا آیه قرآن نیست که بخواهیم بهش تأسی کنیم. رابعا می‌خوای از صدتا شاعر دیگه برات شعر بیارم که مشکل داره؟ » (ما را بگو فکر می‌کردیم این بابا اهل ذوقه! فقط بلده کتابخونه گنده کنه؟ 2 تا اتاق‌های خونش کتابخونه‌است!!!)

- کم کم این شعرهایی که در حین سریال حضرت یوسف از «صائب» واسه ملت می‌فرستم داره دردسر ساز میشه! شعر آخری اونقدر ذهنشون را مشغول کرده که نصف وقت جلسه هیئت مدیره به بحث در مورد این شعر گذشته! (باز خوبه گزینشی فرستادم، خودم می‌دونستم همه قدرت درکشو ندارند)

چند کلمه خودمانی:

مدتیه آخوندها روی منبر می‌خواند بگند که «عشق» با «عقل» منافاتی نداره! اما من میگم داره. منافات که هیچ، اصلا «عشق» با «عقل» هم‌خوانی نداره...

گاهی وقت‌ها یه عاشق یه کاری می‌کنه که هزار تا عاقل از پسش بر نمیاند. این یه چیزیه تو مایه‌های همون مثلی که میگه: یه دیوونه یه سنگ را میندازه تو چاه و صدتا عاقل نمی‌تونند درش بیارند، منتها با 180 درجه تفاوت!

در خلوت خیال:

سوز دل عاشق زتماشا ننشیند ... از باد بهار آتشِ سودا ننشیند
در کوی مکافات محال است که آخر ... یوسف به سر راه زلیخا ننشیند!
 

بعضی حرف‌ها را باید پنهانی زد؛ دور از چشم اغیار: گرچه از شمع، تهی نیست کنارم شب‌ها ... دائم از شرم، چومحراب، تهی آغوشم...