این چند روز اونقدر گرفتاری داشته‌ام که دیدم اگر بخوام بنویسم اولا بسیار بسیار طولانی میشه و از حوصلهء شماها خارج، ثانیا اگر هم کسی - حوصله که نه- از روی حس مرموز ف! همت کنه و همشو بخونه، جز اعصاب خوردی و ناراحتی چیز دیگه‌ای عایدش نمیشه. این شد که بی خیال نوشتن این چند روز شدیم!

امروز صبح که رفتم برای مامان سبزی بگیرم، عکس روی روزنامه توجهم را به خودش جلب کرد. عکس یه دختر بود با چشمای ورقلمبیده که یه حالت خاصی تو نگاهش بود. از قصد همون روزنامه را برداشتم و سبزی را پیچیدم داخلش و اومدم خونه. سبزی را دادم دست مامان و چون دیرم شده بود زود رفتم بیرون...

شب که اومدم دیدم روزنامه وسط سالن افتاده! انگار  همون عکس کار خودشو کرده بود! حس کنجکاوی مامان خانوم گل کرده بود. مامان روزنامه را نینداخته بود دور که بشینه مطلبشو بخونه!

صفحهء آرزوها بود! ملت آروزوهاشون را نوشته بودند و پست کرده بودند تا روزنامه‌چی‌ها هم بنویسن تو روزنامشون. همه نوع آرزویی توش پیدا میشد. از زندگی تو ابرها گرفته تا آرزوی نرفتن به بانک برای دادن قبض آب و برق!

اما در این میون یه آرزو بود که بدجور منو گرفت:

« دلم یک دوست می‌خواهد که خیلی مهربان باشد! من هیچ آرزویی جز این ندارم. اینکه یک دوست خیلی خیلی مهربان داشته باشم که همیشهء خدا فرصت شنیدن حرف‌ها و غم و غصه‌هایم را داشته باشد.دوستی که دورغ نگوید، نارو نزند، و بدِ تو را نخواهد. دوستی که حسادت نکند و از موفقیت‌های تو درست به اندازه موفقیت‌های خودش خوشحال شود. دوستی که همیشه نگران نگرانی‌هایت باشد، با تو بخندد و برای تو بگرید. شما فکر می‌کنید همچین دوستی پیدا شود؟!»

دیدم من هم خیلی دوست دارم، اما بینشون کم پیدا می‌شند دوستانی که اینگونه باشند. شاید کمتر از انگشتان یک دست!

شمردمشون... یکی یکی شمردمشون... شکر کردم... خدا را برای دادن چنین دوستانی شکر کردم. یک تشکر ویژه هم داشتم از خدا، برای دادن یک دوست ویژه! دوستی که بیشتر از آنچه تو او را دوست داشته باشی، اوست که تو را دوست دارد. دوستی که با همه چیز تو بسازد و مهم‌تر از همه اینکه بماند... این دوست تشکر ویژه هم دارد. - بالاخره به قول آقای قرائتی«حفظه‌الله» نعمت ویژه تشکر ویژه را هم می‌خواهد.-

اگر بتوان شکر کرد...

«امید و آرزو برای بشر مثل بال است برای پرندگان» (ویکتور هوگو)