- صبحانه که خوردم پریدم تو حموم. دیگه وقت نبود، راهی شدم برای دانشگاه. تا رسیدم رفتم سر کلاس. دکتر اومده بود اما بچه‌ها تک و توکی بودند. آخرش صداش در اومد که پس چرا مثل لشگر شکست خورده می‌آیید؟ (خدا را شکر امروز همشون دخترا بودند که دیر میومدند!)
- نصف ساعت کلاس رفته بود و دکتر همچنان داشت درس میداد. یه دفعه یکی از دخترا گفت: « استاد ببخشید این‌ها را جلسه پیش درس دادید!!!» کلاس منفجر شد. (خوب بنده خدا 80 سالشه باید هم اشتباه کنه)
- دکتر پرسید این اواپراتور چند تا بدنه داره؟ هیشکی هیچی نگفت. کلاس ساکت ساکت شد. یه دفعه من همینطور الکی پروندم سه تا! دکتر داد زد آفرین! آفرین به این آقا! و بعد همینطور که انگشتش را به طرف من نشونه رفته بود ادامه داد: من به شما افتخار می‌کنم. معلومه شما مثل بقیه نیستید! معلومه کار کرده‌اید!... کلاس ساکت بود و دکتر همینطور داشت با حرارت منو تشویق می‌کرد. منم زل زده بودم تو چشماش. آخرش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و همینطور که تو چشمای دکتر نگاه می‌کردم ...  پوف ! خندیدم. خنده که نه. یعنی در اصل منفجر شدم! کلاس به اون ساکتی هم بعد از من منفجر شد! (آخه من همینطور الکی گفته بودم و دکتر هم هی داشت از من تعریف می‌کرد! )
- رضا تو روزنامه دیده بود نوشته قاتل را گرفته‌اند. ما هم سرکلاس به همه اس ام اس دادیم. اما اخبار چیزی نگفت. شنیدیم روزنامه هم اشتباه کرده. آبرومون رفت.
- اومد. دو ساعتی باهم حرف زدیم. حرفاش خیلی برام عجیب بود. هم عاقل بود و هم دیوانه. هم واقعی بود و هم خیال. اصلا نتونستم به شخصیت اصلیش نقب بزنم. (خیلی آدم عجیبی بود. خیلی.)
- شب یلدا تولدشه. رفتم یه هدیه براش گرفتم. یه کم گرون شد اما بی خیال. (میزارم به حساب اون محبت‌هایی که اون دو سه روز در حق من کرده بود. بزار با هم بی حساب بشیم. اصلا ما کی هدیه تولد به کسی میدادیم؟ این هدیه دادن تولد رفقا هم از اینا در اومده!)
- دوباره بی مقدمه دلم هواشو کرده بود. اس ام اس دادم و رفتم دیدنش. باورش نمیشد.
- تا رسیدم خونه ماشینو از بابا گرفتم و رفتم حوزه. آخرای جلسه بود. همه کارها مونده. به ابوذر گفتم نمی‌رسم.
- اس ام اس داد: چگونه دوستت دارم؟ بگذار تا بگویم چگونه: دوستت دارم تا به ژرفا، وسعت و بلندایی که روحم را توان رسیدن به آن است. و در نبود تو، تا پایان هستی و نهایت ممکن، دوستت دارم همچون عشقی که به قدسیان گم گشته داشتم. تو را با نفس، لبخند و اشک تمامی زندگانیم دوست دارم. اگر خدا بخواهد پس از مرگ هم تو را حتی بیشتر دوست خواهم داشت.
چند کلمه خودمانی:
همیشه فکر می‌کنی هر موقع ببینیش این حرف‌ها را باید حتما بهش بگی. این سوال‌ها را بپرسی. و این احساسات را نثارش‌کنی.
اما وقتی که روز وصل می‌رسه، تو فقط محو نگاهش میشی. هیچی یادت نمیاد. نه می‌پرسی و نه می تونی جواب بدی. توی سرت فقط نگران این هستی که نکنه ازش جدا بشی.
در خلوت خیال:

دیدن لعل لبش خاموش می‌سازد مرا ... تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می‌سازد مرا

پرده شرم و حجاب من ز گل نازک تر است ... گرمی نظّاره شبنم پوش می‌سازد مرا