دست‌های کوچک و سفید دخترک را در دستانش گرفت، محکم فشار داد، نگاهش را به عمق چشمان او دوخت و گفت: «من از پدرم خوشبخت‌تر خواهم بود!»

لبخند ملیحی بر لبان دخترک نشست و گفت : «مسلّما همینگونه خواهد بود؛ امّا به راستی چرا؟!»

پسر گفت: «به خاطر اینکه پدرم، عاشق مادرم بود ولی من کسی رادارم که او خود عاشق من است.»

چشمانِ دخترک خیسِ خیس شد. دستانش را دور گردن پسر حلقه زد و گفت: «باز امشب می‌خواهی گریه کنی؟»

پسر گفت: «نه! امشب فقط می‌خواهم ببوسمت...»

اسباب خوشبختی نزد ماست؛ همینجاست: من و تو !