- اولش 4 نفر بودیم. اون دو تا رفتند. ما شدیم 2 نفر.

- با یه وبلاگ جدید چطوری؟ (دردسر داره!)

- عمه از مکه آمد. (چه رفتنی و چه آمدنی!)

- به نظرت حسن آقا یه کم زیادی چاق نشده بود؟ (شاید هم زیادی لباس پوشیده بود!)

- همه حاجی را ول کرده بودند رفته بودند تماشای گوسفندای بیچاره!

- حسین آقا بااین کلاه چه با مزه شده بود!

- اسنک آخر شب.

----

- کامپیوتر خراب بود. بردم درستش کنه 50 هزار تومان خرج تراشیده! گفتم نمی‌خوام! همون را بست روش درست شد! (می‌بینی؟)

- این دختر عمو حرفای بدی می‌زد. ناراحت شدم.

- استاد فیزیکه به هیچ صراطی مستقیم نیست. همه می‌خواند حذف کنند. من چه کنم؟

- دیشب در جمع روستاییان خوش گذشت! داشتم با خودم فکر می‌کردم اگه این تلویزیون نبود الآن واقعا اینا چه فرهنگی داشتند؟!

- ناراحتم. می‏دونم توجیه میشه اما ناراحتم. نباید کسی می‏دونست...

چند کلمه خودمانی:

هنوز معنای این رفتار آدم ها را نفهمیده‌ام. اینکه پشت سر یکی حرف می‌زنند ولی روبرویش قربان صدقه‌اش می‌روند. اینکه یک روز با یکی بد هستند، یک روز خوب...

من می‌گویم اگر اعتقاد داری که کسی خوب نیست – ولو به نظر تو- پس رفتارت هم باید با او متناسب با اعتقادت باشد.

بچه که بودم برای اولین بار با این تناقض بزرگ روبرو شدم. خیلی با خودم کلنجار رفتم، حل نشد. مدتی طبق اعتقاد خودم عمل کردم، برایم بد شد. مدتی سعی کردم مثل بقیه باشم، باز نشد.

در خلوت خیال:

هر نفس در کوچه‌ای جولانِ حیرت می‌زند ... در سرانجامِ غبار خویش حیران مانده‌ام

«صائب»