- حوصلهء نوشتن ندارم. فقط می‌خواهم دستم فلج نشود. (چند روزیه میام روشنش می‌کنم که بنویسم اما بعد می‌گم بی خیال.)

- دهه اول محرم هم تمام شد. یه نگاه به نوشته‌های سال قبل کردم، دیدم انگار هر سال برنامه همینه! (کاش زودتر دیده بودم، کاش زودتر جلوی این کاراشون را می‌گرفتم.)

- انصافا امسال برنامه خیلی خوب بود. تنها بدیش این اعصاب خوردی‌هاست که اینها درست می‌کنن.

- به قول اکبر، این حاج رضا را، خدا هم نشناخته. از بس بدجنس و قالتاق است. (استغفرالله)

- ملت زنگ می‌زنن پولهایشان را می‌خواهند. به حاج رضا می‌گم، میگه باشه بگو بیاند حساب کنند. به حاج آقا زنگ می‌زنم گوشی را جواب نمی‌ده. (صدبار توبه کار شدم و باز خر شدم...)

- جلسه ارزیابی دهه بود. فقط باید بودی و می‌خندیدی! یه سری آدم اومده بودند که خودشون نبودند! حــــبـعلی هم که تا تونست تازوند. (امان از این مداحی، امان از این عشق میکروفن!)

- قصهء کربلا را دادم بخونه. نمی‌دونم چرااینقدر مطالعاتش کمه؟! (بزار بخونه، بعد یه جور دیگه میره روضه)

- روزها یکی یکی دارند می‌آیند و می‌روند و من فقط در رختخواب رفتنشان رامی‌شمارم.

- همه مریض شده‌اند. از این سرماخوردگی‌های بد بد.

- ریاضی و فیزیک را دوست ندارم. درس نخوانده‌ام. مگر اینکه معجزه‌ای شود. مثل سال پیش. اما مگر قرار است سالی چندتا معجزه اتفاق بیفتد؟

- سلمان رفت. دلم برایش تنگ می‌شود. نادر هم که می‌خواهد زن بگیرد. جمعمان از هم پاشیده شد. دشمنان اسلام خوشحال شدند. (خدا لعنتشان کند.)

- به این شخص آلرژی پیدا کرده‌ام. هر وقت می‌بینمش به یاد خیانت‌هایی که در حقّم کرده می‌افتم. پریشب وقتی در جلسه حرف می‌زد داشت حالم به هم می‌خورد. امروز صبح هم که رفتم حاجی رابینم و به جایش او را دیدم تا الان اعصابم به هم ریخته است. (خدایا مگر ما چه گناهی کردیم که باید دچار اینجور اشخاص بشویم؟)

-دیدم در برگهء نظر سنجی روبروی شغل نوشته: بازنشسته!

- خدا امید هیچکس را نا امید نکنه. خودش اول قبول کرد و بعد گفت نمی‌رسم. دوستش هم همینطور. مجید هم که گفت می‌خوام برم سوریه.

- غزه مظلوم است. شاید در این شکی نباشد. اسرائیل ظالم و نامشروع است. در این یکی اصلا شکی نیست. اما نمی‌دانم آیا تلویزیون کار درستی می‌کند که این همه غزه را نشان می‌دهد؟ در اطراف ما که اوضاع برعکس است. فکر کنم این سیاست‌ها تاثیر عکس داشته است. امروز با چند نفر آدم مختلف برخورد داشتم. چیزهایی می‌گفتند. هرکدام برحسب قد و اندازه خودشان. اگر ضرغامی می‌شنید...

- همه اجناس در همه جای دنیا ارزان شده اما در این کشور آب از آب تکان نخورده! (این هم از عجایب روزگار است.) «مطمئنا خدا به ملتی که به خود رحم نکنند رحم نخواهد کرد.»

- سوره یوسف؟ باید باز بخوانمش. همت بلند دار...

- چقدر –بعضی از- این دخترها احمق اند. شاید هم پسرها را احمق فرض کرده‌اند. حتی تا همین اواخر هم که نمی‌دانست پسره ازدواج کرده مدام می‌رفت و می‌آمد و تفسیر می‌خواست و سوال داشت و به هر بهانه و نیم بهانه‌ای زنگ می‌زد و وقت این بیچاره رامی‌گرفت. مثلا مدتی بود گیر داده بود که: «تو چطور خدا را شناختی؟!!!» یا «برای انسان شدن چه باید کرد؟!!!» خلاصه از اینجور سوالات قلمبه سلمبه. البته پسره هم حالیش کرد که اینقدر ها هم که او فکر می‌کرد حالو نیست و هم، چنان درس خداشناسی بهش داد که بنده خدا دیگر رویش نمی‌شود تو چشم‌های پسره نگاه کند.بالاخره یک جوری حالیش کرد که حالا هر غلطی هم که می‌خواهی بکنی، دیگر خدا را وسیله قرار نده. اما جالب اینجاست که از وقتی فهمیده پسره ازدواج کرده انگار تمام امیدش نا امید شده!... (حالم به هم می‌خورد از این دختر... های بسیجی. باز به اون ها که درون و بیرونشون یکیه... )

- چرا حسین آقا همه چیز را دیر به ما می‌گوید. شاید کسی به او گفته که در امرِ کار ما زیاد مداخله نکند. وگرنه چرا وقتی یک چیزی پیش می‌آید و می‌گذرد بعد ایشان به ما دستورات لازم رامی‌دهند؟ کاش یکی پیدا شود به ایشان بگوید که مارا بیشتر راهنمایی کند.

- این پول هم می‌آید و تمام می‌شود. خنده‌ام گرفته بود وقتی می‌گفت: بروید یک جا سرمایه گذاری کنید. (امان از درد نداری.)

- نمی‌دانم امسال از اردوی جنوب خبری هست یا خیر؟! دلم می‌خواهد باشدو دلم می‌خواهد بشود و بروم.

- به حمید گفتم: جام اولشو ریختی تو حلقمون. جام دومش را بگیر و بیا. گفت هنوز نیومده. (عجب شرابی بود...)

چند کلمه خودمانی:

مریض شد. قرص خورد. سوزن زد. فایده نداشت. خیلی درد می‌کشید. دیگه داشت می‌مرد. به مادرش گفت بگو یاام‌البنین، تو پسر داشتی اینم پسر منه. تا اینو گفت انگار آبی باشه که رو آتیش ریخته باشند. خوب شد. بعد داد زد عکس منو بدید! عکس منو بدید! قاب عکس اباالفضل که رو میزش بود را آوردند دادند دستش. با دستمالی که دستش بود شیشه قاب را پاک کرد و بعد گذاشت رو چشماش و واسه خودش روضه خوند و گریه کرد، روضه خوند و گریه کرد. مامانش گریه‌اش گرفت. پاشد از اتاق رفت بیرون...

در خلوت خیال:

یا رب تهی مکن ز می عشق جامِ ما ... از معرفت بریز شرابی به کامِ ما