- امشب شب آخر روضه حاج حسین بود و من نرفتم. دلم هم نمی‌خواست برم. انگار پارسال هم شب آخر نرفتم. با اون رفتار پارسالش سر فیلم‌ها همون بهتر که نرم. (چند شبش را رفتم منتها امشب نرفتم که نگند واسه شام اومده!)

- مجید اومد تو کانون یه کم ریاضی باهام کار کرد. سخته. فکر نکنم نتیجه‌ای داشه باشه. (همه چیز دست به دست هم داده که من باز این درس لعنتی را بمونم. مجید هم داره میره سوریه!)

- مرد جلوی مهمان‌ها زنش را خیط کرد. درست است که حق با مرد بود، اما نباید آن تشبیه را به کار می‌برد. اصولا این مرد همیشه تشابهاتش مشکل دارد. مثل مثلی که آن شب زد! من که امشب از ناراحتی حالم بد شد. نمی‌دانم بقیه این را فهمیدند یا نه اما برای من که خیلی سنگین تمام شد. (چقدر خوبست که زن و مرد به هم احترام بگذارند؛ احترامی متقابل)

- این اکبر آقا زیادی در مورد احمدی نژاد مزه می‌پرونه‌ها! البته دو سه بار شوخی شوخی جوابشو دادم اما اگه کار به توهین برسه اونوقت لحن منم عوض میشه‌ها.

- این حج محسن هم عجب آدم آب زیر کاهیه. درسته تو بحث‌ها شرکت نمی‌کنه اما تغیر قیافه‌اش نشون می‌ده که خیلی عصبانی میشه. (گفتم آخه قضیه  آقای مُن تظری آبی نیست که هنوز بشه ازش ماهی گرفت. دورانش گذشت. به در زدم که دیوار بشنوه!)

- یه شُش بگیر بخور!

- وقتی همه مریضند، اینجاست که توانایی مادر خانواده معلوم می‌شود. اگر توانست بحران را مدیریت کنه میشه یه حساب‌هایی روش کرد اما اگه اونم نشست و بُغ کرد دیگه از بقیه چه انتظاری میشه داشت؟ (مادر به حکم مادر بودنش باید مادر باشه. باید مادری کنه.)

- یکی نیست تو اون خونه یه شام بده این بنده خدا  بخوره؟ مریضه. الآن بدنش ضعیفه نیاز به غذای بیشتر و مقوی‌تر داره. (میگه: میل ندارم. میوه خوردم!)

- بچه گول می‌زنی؟ (حالا گیرم که گول هم نزنی. آخه این موقع شب مثلا چیکار می‌تونی بکنی؟)

- تو دیگه الآن تنها مال خودت نیستی. (خواستم در ادامش بگم: هرچند قبلا هم نبودی...)

- یکی نکرده بود بره پای این مرغهای بیچاره را باز کنه. اگه می‌دونستم که خودم رفته بودم. (این ننه جون هم فقط هارت و پورت داره‌ها! پس اون موقع که چادر چاقچور کرد و دوید لامپ راروشن کرد رفت که چیکار بکنه؟!)

- من که خیلی وقت پیش ها گفتم حسن را دوست دارم. (نه اینکه تحفهء خاصی باشه یا مثلا تا به حال گلی به سر ما زده باشه‌ها! نه! فقط چون دوست داشتنیه. )

- هر موقع از این وبلاگ خسته میشم سریع میرم یکی از آرشیو ها را می‌خونم. خاطرات که زنده میشند انگار منم روحیه مضاعف می‌گیرم.

چند کلمه خودمانی:

امشب شنیدم: خطا باعث معروفیت میشه و موفقیت باعث حسادت.

(اما من دوست دارم موفق بشم و به خاطر موفقیتم معروف.)

در خلوت خیال:

این دفتر لعنتیِ من که چند ماهه بردی را بردار بیار، که وقتی ذهنم یاری نمی‌کنه و می‌خوام یه شعر از صائب تو این وبلاگِ بی صاحاب بنویسم اینجور درمونده نشم.

برای خالی نبودن عریضه:

این همه آشفته حالی  ~   این همه نازک خیالی
  
ای به دوش افکنده گیسو  ~   از تو دارم، از تو دارم...

نمی‌توانست از چنگال این حس عجیب که تمام وجودش را فراگرفته بود، رهایی یابد...