- کیه که باور نداشته باشه که نعمت‌های خدا را نمیشه شکر کرد؟ (می‌دونی کِی به این باور می‌رسی؟ وقتی خدا یه نعمتی بهت بده که هرچی فکرشو بکنی با چه عبارتی تشکر کنی هیچ کلمه ای به ذهنت نرسه.)

- به طور حتم این تقصیر «اینترنت» است که فرصت مطالعه را از من گرفته است. (سعی می‌کنم ... )

- مجری شبکه خبر: «از امروز با برنامهء چهره‌های پشت پردهء دربار پهلوی در خدمت شما هستیم» مامان میگه: «پهلوی که گور به گور شد. اگه راست میگین چهره‌های پشت پرده این حکومت رانشون بدین!»

- پیشنهاد میکنم این مربی استقلال اهواز یه بار هم که شده در حین بازی دکمهء آخر پیرهنش را ببنده و اینقدر پیرهن را تا تو سینه‌اش باز نکنه، شاید فرجی شد و تیمش بُرد!

- راستی! چرا بیت امام اجازه نمی‌دند یه بار رییس جمهور تو حرم امام سخنرانی کنه؟ (البته انگار یه بار صحبت کرده اما اصل مطلب یه چیز دیگه است...)

- پِسِرِه دو روزِس رفته‌س تـِرون سربازی، حالا که اومِدس دارِد برا ما تـِرونی حرف میزِنِد! ( اینقدر وسطش سوتی داد گه گفتم: حِی دری جان! من زبون تو را نمی‌فهمم میشه مثل خودمون حرف بزنی؟!)

- امروز سر ظهر تلویزیون یه برنامه نشون میداد در ردّ تجمل گرایی: مامان گفت: از اون طرف خودشون تو هر فیلم و سریال و پیام بازرگانی دارند تجمل گرایی را تبلیغ می‌کنند و از این طرف میان میگن بده! یه برنامه آشپزی شبکه 3 هر روز یه مدل چاقو و قاشق و قابلمه در میاره دیگه وای به حال سریالاشون!!!» (گفتم: اتفاقا من هم داشتم به همین فکر می‌کردم!)

- دلم به حال خب‌ّاز می‌سوزه. چقدر خودشو کوچیک کرده. چقدر خودشو ذلیل کرده. شان دختر بودنش هیچ، شان انسانیتش کجا رفته؟! برداشته برام نوشته: «تو فقط با حرفات منو بد دید کردی!» (احتمالا منظورش بدبین بوده!)

- تلویزیون داشت از ساواک می‌گفت. می‌گفت خیلی از مبارزان در شکنجه‌گاههای ساواک ناپدید شدند. (نه اینکه خدای نکرده ربطی داشته باشه ها اما ناخودآگاه یاد عباس پالیزدار افتادم! راستی از پالیزدار چه خبر؟!)

- خیلی دوست دارم یه شب با بچه‌ها برم استخر. اما تصوّر اینکه چند تا آدم حسابی، لخت بشینند روبروی هم و در مورد وبلاگستان و آدماش بحث کنند، زیاد برام خوشایند نیست! اینم شانس ماست دیگه. میره واسه بچه قمی‌ها بهترین کافی‌شاپ را پیدا می‌کنه، برا همشهریا خودش رفته استخر جُسته!

چند کلمه خودمانی:

آقا! کدوم احمقی گفته که مرد گریه نمی‌کنه؟

من هر بار این دو بیت شعر را می‌شنوم خودبه خود اشکم در میاد. می‏خوای بگی مرد نیستم؟

گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو ... من به جان آمدم اینک تو چرا می‌نایی؟!

بس که سودای سر زلفِ تو پختم به خیال ... عاقبت چون سر زلفِ تو شدم سودایی