در رمان مشهور جان شیفته، اثر رومن رولان ، نوجوانی که با تجربه های عاطفی تازه ای رو به رو شده بود و با بی اعتنایی و کم توجهی اطرافیان، و رویکرد غیر منتظره و ملامت بار نزدیکانش به شدت سرخورده شده بود، و خود را یک شکست خورده می پنداشت، تصمیم نهایی خود را گرفت. هفت تیر را از کشوی میز کار پدرش برداشت، آن را پُر کرد و برای توجیه علت کارش به دیگران، قلم و کاغذی برداشت و بر روی آن نوشت: «من دوستِش دارم ولی اون براش مهم نیست؛ حالا خودمو می کشم.»
بعد خیره خیره به نوشته نگاه کرد و گفت: «نه. این چیزی نیست که می‌خوام به خاطر آن بمیرم.» (نوشته را پاره می‌کنه و دوباره کاغذی برمی‌داره و می‌نویسه): «من دوسش دارم و اون نمی فهمه؛ خودمو می کشم تا بفهمه که...»

دوباره به خودش گفت: نه! این چیزی نیست که من می خوام بقیه بدونن .(پس باز اونو پاره می کنه)
این بار می نویسد:« نمی دانند دوست داشتن چیست، من می دانم و می میرم.» (آره، همینه. این بهترین دلیله!(
در یک لحظه از لذت این جملهء زیبا، چنان احساس شادی و سرمستی می کند که همه ی غم‌های خود را به باد فراموشی می سپارد. هفت تیر را سرِ جای خود می گذارد و در با احساس لذتی عمیق، اتاق پدرش را ترک می کند...