- ظهر که رفته‌ام سر کلاس الآن دارم میام. ساعت چنده؟!
- ظهر رفتم تو کوچه. حاج علی گفت من دارم می‌رم ناهار اینا رو بیارم، بیا تا یه جایی می‌رسونمت. وقتی می‌خواستم پیاده شم گفت پس این کامپیوتر رضا چی شد؟ تعجب کردم! حدس زدم حاج رمضون به حاج علی گفته که مثلا سفارش رضا را به من بکنه. گفتم حاجی چند روزیه آماده‌است خودش نمیاد بگیره.
- تو تاکسی بودم که باز دوتاییشون زنگ زدند. گفت یه کامنت گذاشتیم خیلی تابلوئه برو خصوصیش کن.(دیگه دارم از این همه بچه بازی کفری میشم‌. نمیدونم چطور حالیشون کنم. مطمئنم بعدا برام مشکل ساز میشن. ببین کی گفتما)
- استاد برعکس همیشه دیر اومد. بعدش جعفر سراسیمه وارد شد. رنگ و روش پریده بود. گفت میدونید چی شده؟ استاد با ماشینش پشت سرم بود و منم صدای ضبطم تا آخر باز بود و هرچی میومد سبقت بگیره می‌پیچیدم جلوش و نمی‌ذاشتم!!! بعد یه جا توی یک دست‌انداز سبقت گرفت و وقتی چشممون تو چشم هم افتاد دیدم استاده!!!
- سر کلاس بودم که اس ام اس داد: وای چه وبلاگ نازی داری. خیلی قشنگه. اما باید زودتر از این‌ها آدرسشو بهم میدادی! (اگه یه روز آدرس اینجا رو ازم بخوای چکار کنم؟ میشه خواهش کنم نخوای؟)
- بعد کلاس دوباره زنگ زد. گفت ده روزه اینجاست. گفتم گربه‌را بکش. گفت یعنی چی؟!!! (حواسم نبود ایشون ضرب‌المثل‌های فارسی را بلد نیستند!)
- چند نفری پروژه‌هاشون را ارائه کردند. تازه یادم افتاد هفته دیگه سمینار دارم و هنوز موضوع انتخاب نکرده‌ام!
- بعد از یک سال آشنایی زنگ زد. لهجه قشنگی داشت. (انگار عادت کرده‌ام که تنها با خیال آدم‌ها زندگی کنم! بچه بود. بچه تر از سنش...)
- مهندس بهرامی دلش پر بود. اول آزمایشگاه کلی گلایه کرد. بعد هم گفت چون این کارهارا کردید امتحان را عملی می‌گیرم. (داد همه بچه ها در اومد. بیچاره شدیم رفت!)
- صالح نیومد آزمایشگاه. اس ام اس داد کلاس که تموم شد یه تک زنگ بزن. قرار گذاشتیم میدون انقلاب تا چک‌هایی که براش پاس کردم را بهش بدم.
- تو اتوبوس بودم که بابا زنگ زد. گفت: علی را برده‌ام دکتر. اگه میرسی به ما بیا. گفتم وایسید انقلاب تا بیام.
- چک ها را دادم به صالح و گفتم: زحمت‌هات مال ماست اونوقت با بقیه برو باغ! گفت امشب شام مهمون من! اولش گفتم نه. اصرار کرد. گفتم باشه!
- زنگ زدم به بابا گفتم برید من نمیام! گفت پس بیکاری ما را نیم ساعته اینجا کاشتی؟
- رفتیم یه رستوران شیک (نمیگم کجا!). خیلی خوش گذشت. وای که چقدر خندیدیم!
- حدس میزدم مامان برام غذا گرم نگه داره. اس ام اس دادم به بابا که من شام خورده‌ام. جواب داد: مشکوک می‌زنی پسر جان!
- رسیدم خونه. علی گفت: من که میدونم دختره! آبجی گفت: حتما رفتی همون رستوران خوشکله؟ مامان گفت: دستم درد نکنه!
چند کلمه خودمانی:
لیلی: به چی فکر می‌کنی؟
مجنون: به آخرش.
لیلی: فکر نکن. بالاخره یه طوری میشه.
مجنون: من باید فکر کنم. مگه میشه فکر نکنم؟ نمی‌خوام فردا روزی شرمنده تو باشم.
لیلی: تو هیچ وقت شرمنده من نمیشی. این منم که همیشه ممنون‌دار تو‌ام.

در خلوت خیال:

در عشق، پیش‌بینی سنگ ره وصال است ... شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن

پ.ن: پست قبلی از همون ابتدا آرشیو شد. خانم ... باز یه کامنت خصوصی برای من داده. خواهش می‌کنم دوستانش آدرس اینجا را بهش بدند تا بیاد پست قبلی را بخونه. احساس می‌کنم داره یه سوءتفاهم پیش میاد.