- سال 74 بود. تو مدرسه داشتیم بازی می‌کردیم. از همین بازی‌هایی که یه دایره می‌زدیم و چند نفر وسط بودند. اسم بازیش و حتی چگونگی بازیش یادم نیست. داشتیم بازی می‌کردیم که محمدرضا با مولی حرفش شد. بازی به هم ریخت و مولی هم با محمدرضا قهر کرد.

- اون روز گذشت. از فرداش جالی هم با محمدرضا قهر کرد. پس فرداش من و محمـد س. هم باهاش قهر کردیم. روز بعدش رسول ک. هم باهاش قهر کرد و طوری شد که تا آخر هفته، همهء گروه دوستان باهاش قهر کردند. محمدرضا سال دوم از مدرسه ما رفت. شاید دیگه کسی را نداشت که بخواد بمونه...

- محمدرضا بچهء مدیر مدرسه ابتدائیمون بود. گروه دوستی ما از همون سال کلاس چهارم شکل گرفت. همون سالی که بعد از دو هفته که از مهر می‌رفت مدرسه‌ تازه سازمون آماده شد و حتی خودمون نیمکت‌هاشو بردیم تو کلاس؛ و بعدا هم با هم وارد راهنمایی شده بودیم.

- رفاقت من با مولی بیشتر از بقیه بود. چه اینکه اون بچه همسایه‌مون بود و باباش هم با بابام همکار بود. هیچ وقت روز اول کلاس چهارم که با مولی آشنا شدم را یادم نمی‌ره. مولی لهجهء غلیظ اصفهانی داشت و من که تازه از شیراز اومده بودم و یکسال با بچه دزفولیا قاطی بودم، لهجه‌ای بین اصفهانی و شیرازی و دزفولی پیدا کرده بودم! هم من برای اون جالب بودم و هم اون برای من. با هم حرف زدیم و بهِم مغز گردو تعارف کرد. نگرفتم. گفت از باغ باباجونمه بگیر. منم گرفتم و خوردم و بعد هم اومدم تو خونه به مامانم گفتم که یکی امروز بهم مغز گردو داد! از همون روز بود که ما شدیم رفیق و همکلاسی! رفاقتمون تا حالا باقیه و تا پیش دانشگاهی هم با هم هم‌کلاسی بودیم!

- طبیعی بود که من به خاطر مولی با محمدرضا قهر کنم. محمدرضا فردی بود خودخواه و مغرور. یه خشی تو صداش بود که سنش را بزرگتر نشون می‌داد. دوست داشت همیشه قلدر بازی در بیاره. این اخلاق را از وقتی که باباش مدیر بود و اون همه‌کاره مدرسه بود، به ارث برده بود. درسشم خوب نبود، هرچند همیشه با من رقابت درسی داشت و همیشه هم معلم‌ها به احترام باباش ک مدیر بود به اون نمره بالاتری می‌دادند! اما مولی فردی بود آروم و دوست داشتنی. درسشم خوب بود و پسر همسایه‌مونم میشد.ما هر سه با هم دوستای خوبی بودیم. همیشه هم با هم بودیم حتی رفاقت من با محمدرضا خیلی خیلی بیشتر از رفاقت مولی با اون بود. اما وقتی پای انتخاب پیش میومد طبیعی بود که من مولی را انتخاب می‌کنم!

- البته تو این چند ساله من زیاد هم مولی را نمی‌دیدم. با اینکه خونشون دقیقا پشت خونه ماست و اگه بریم رو پشت بوم می‌توینم با هم حرف بزنیم! بالاخره این روزا هر کی اونقدر واسه خودش گرفتاری درست کرده که وقت نکنه یه سر کوچولو به رفیق قدیمیش بزنه. به قول خودِ مولی من بابای مولی را بیشتر از مولی می‌بینم! چرا که باباش هر شب میاد نماز و تازگیها هم شده رییس شورای فرهنگی!

- حالا بعد 16 سال محمدرضا پیداش شده بود. نه اینکه نباشه یا دور از دسترس باشه‌ها. بودش اما قهر بود. همون سال‌های اول گاهگاهی تو راه مدرسه که با مولی میومدیم میدیدیمش. با غضب نگاهمون می‌کرد. چندباری هم تو محل دیده بودمش. از نگاهش می‌شد فهمید که خیلی دوست داره منو بزنه. بعد هم که گرفتاریمون زیاد شد و سال به سال نمی‌دیدمش، هر از چندگاهی تهدیداتش به گوشم می‌رسید. معمولا از همه اونایی که منو می‌شناختند سراغ منو می‌گرفت و می‌گفت: «برید بهش بگید مبادا به چنگم بیفتی که حسابتو می‌رسم. می‌زنمت. فلانت می‌کنم. و...»

- دو سال پیش محمدرضا یکی از همکلاسیا را دیده بود و واسطه قرار داده بود و رفته بود سراغ مولی. با مولی آشتی کرده بود و تا تونسته بود از من بدگویی کرده بود. گفته بود برگ بید باعث شد ما دو تا با هم قهر کنیم! در صورتی که اصلا مولی اول با اون قهر کرده بود! همیشه هر موقعیتی پیدا می‌کرده واسه من بد می‌گفته. شاید انتظار داشته اینجوری نظر مولی را نسبت به من مخدوش کنه! چه خیال خامی! خلاصه از اون روز به بعد هر روز می‌رفته سراغ مولی و مجبورش می‌کرده که با هم برند ببیرون. بعد هم ترتیب یه سفر شمال را میده و با مولی و اسمالی راهی سفر می‌شند. تو سفر باز با اون دو تا دعواش میشه. بعد سفر هم کمتر سراغ مولی می‌رفت، یعنی در اصل مولی کمتر بهش محل می‌داده.

- بله! حالا بعد 14 سال محمدرضا پیداش شده بود. دوشنبهء پیش بود که تو مجتمع با بابای مولی جلسه داشتیم. آخرای جلسه بود که مولی زنگ زد و گفت کجائی؟ گفتم مجتمع، در محضر پدر بزرگوارتان! گفت بیا بیرون یکی می‌خواد ببینتت! گفتم کی؟ گفت حالا بیا. خودم حدس زدم یا محمدرضا باشه و یا اصغری. چون اصغری را هم چندین سال بود ندیده بودمش و یه بار به مولی گفته بودم بیا بریم پیداش کنیم.

- حدسم درست بود! محمدرضا بود. اومد جلو. با همون حالت قلدری گفت: «منو می‌شناسی؟» گفتم:«مگه میشه نشناسم!» رفتم جلو بغلش کردم و بوسیدمش و خوش و بش کردم. انگار خجالت می‌کشید. صداش خشن‌تر شده بود. گفت: «همش فکر می‌کردم وقتی باهات روبرو بشم چه برخوردی می‌کنی؟!» گفتم: «وا! هنوز بچه‌ای مگه؟»

- گفتم «چه عجب؟! بعد این همه سال چی شده که یادی از رفیق قدیمیت کردی؟» گفت: «اومدیم دعوتت کنیم واسه یه جایی.» ! «جمعهء هفته دیگه جایی نرو میایم دنبالت» گفتم کجا؟ گفت «نمیشه بگی!»

- من سرمو انداختم پایین و دیگه هیچی نگفتم. تو چشماش نگاه نکردم چون مطمئن بودم نگاهم یه نگاه عاقل اندر سفیه خواهد بود. پیش خودم داشتم فکر می‌کردم که بعد از این همه سال هنوز عوض نشده. این یعنی برخورد اولمونه. هنوز همون روحیه بچگی خودشو داره. تو این فکرا بودم که مولی بهش گفت: «این دیگه چه مسخره بازیه در آوردی؟ خوب بگو دیگه. آخه اینجور که نمیشه.اگه نمیگی تا خودم بگم؟»

- محمدرضا که دید باز داره گند میزنه سریع گفت: «معلم کلاس چهارم یادته؟» با لحنی گفت که فکر می‌کرد من یادم نیست. گفتم: «بله. آقای رجبی؟ پیداش کردین؟ الان کجاست؟» جفتشون تعجب کرده بودند که زدم وسط خال! گفت: «آره! شمارشو از یه جایی گیر آوردم و بهش زنگ زدم.»

- حتی برخورد اولش هم بعد ده چهارده سال با معلم خودش اینجوری بوده: گفت: «زنگ زدم و گفتم منو میشناسی؟ گفت: نه! گفتم برگرد به سالهای دور. گفت: چه سالی؟ گفتم حدس بزن! گفت: آخه مرد مؤمن من از کجا حدس بزنم؟! گفتم مدرسهء تربیت! گفت: چه سالی؟ گفتم سال 72. حالا شناختی؟ گفت: امر ک. هستی؟ گفتم نه! گفت: برگ بید هستی؟ گفتم نه! گفت مولی هستی؟ گفتم نه! خودم گفتم محمدرضا ا. هستم! ... باهاش حرف زدم. خیلی دوست داشت بچه ها رو ببینه. این شد که گفتیم دور هم جمع بشیم و سورپرایزش کنیم!»

- تعجب کردم از حرفاش. یکی اینکه چطور بعد این همه سال با معلمش اینطوری حرف زده. دوم اینکه چطور آقای رجبی منو به یاد داشته؟ سوم اینکه چطور محمدرضا را که بچه مدیر مدرسه بوده و حتی همین چند سال پیش با هم استخر هم می‌رفته‌اند را به یاد نداشته؟!

- سوز میومد. گفتم بریم تو، اینجا سرده. رفتیم نشستیم. گفتم: «حالا چه جوری می‌خواهید این همه آدم را پیدا کنید؟» مولی گفت از روی عکس. محمدرضا گفت: «برگ بید! تو اون عکس کلاس چهارم را داری؟» گفتم: «بله دارم.» تعجب کرد و هیچی نگفت! پشت بندش مولی گفت: «همه اون عکس را دارند و این آقا نداره! حتی حجت هم داشت! حالا این تعجب کرده که چطور خودش که بچه مدیر مدرسه بوده عکس را نداره؟!»

- باز گفتم: «حالا چه جوری می‌خواهید این همه آدم را پیدا کنید؟» محمدرضا گفت: «پیداشون کردیم!» مولی یه نگاه تاسف انگیزی بهش انداخت و گفت: «دوباره همه چیزو به نام خودت تموم کردی؟» بعد روبه من کرد و گفت: «رفتیم در خونه حجت. همه را شناخت. حتی گفت که تک تکشون کجا هستند و چیکار می‌کنند! حتی خبر داشت که این درازه ح.اج باقری معتاد شده و بدبخت!»

- مولی رفت عکسو بیاره. تو این فاصله محمدرضا گفت: «اصلا یادم نیست که چی شد که با هم قهر کردیم» گفتم: «به جاش من خوب یادمه. می‌خوای برات تعریف کنم؟» و بعد همه داستان را براش گفتم.

- گفت: «من تو این همه سال هر چی صبر کردم ببینم آیا تو میای جلو؟ دیدم که نه! انگار نه انگار!» گفتم: «این روزا اونقدر آدما واسه خودشون گرفتاری درست کرده‌اند که دیگه کسی کمتر به یاد رفقاشه. بعدشم من ازت بی خبر نبودم. تهدیداتی که می‌کردی به گوشم می‌رسید!» سرخ و زرد شد و گفت: «کی؟ کجا؟» گفتم: «محمد ن. عباس ار. مقداد ف. و ...» گفت: «گوه خورده‌اند. همشون دروغ گفته‌اند.»

- گفت: «شنیدم فلانی ازدواج کرده؟ خوشحال شدم!» تو دلم گفتم: «آره جون خودت! خوشحال شدی!» گفت: «حالا چه جوری این دختره را پیدا کرده؟ فامیل بوده‌اند؟ با هم آشنا بوده‌اند؟» در همین حال بود که مولی عکس به دست وارد شد و رشتهء کلام گسسته شد.

- گفتم : «حالا برنامه چی هست؟ همینطوری که نمیشه سی چهل نفر آدم را دور هم جمع کرد.» انگار اصلا بهش فکر نکرده بودند. به هم نگاه کردند و گفتند: «حالا تو اگه برنامه ای داری بگو.» گفتم: «بالاخره باید ببینید کجا می‌خواید برنامه بزارید. پذیرایی چی باشه. اون زمان را باید یه جوری پرش کرد. نمیشه که بشینیم تو چشمای هم نگاه کنیم!» محمدرضا گفت: «ورق میاریم! میشینیم پای ورق!»

- مولی گفت: «برگ بید این دیگه تخصص توئه. خودت یه فکری روش بکن و ما رو خبر کن»

- اصلا دیگه خبری ازشون نشد تا اینکه شب جمعه شد. زنگ زدند و گفتند فردا صبح بیا دم در مدرسه! گفتم برنامه چیه؟ کجا باید بریم؟ گفتند برنامه خاصی نیست. تو بیا! گفتم ساعت چند؟ گفتند ساعت 7 ! گفتم آخه ساعت 7 صبح کسی میاد؟

- شب جمعه عروسی دختر عموم بود. بعدشم که تا ساعت 4ونیم خونه نادر بودم.اومدم خونه یه ساعت خوابیدم و بعد هم نماز خوندم و بعد هم مولی اومد دنبالم!

- رفتیم دم مدرسه. دیدم حجت و محمدرضا اونجا ایستادند و سرشونا گرفتند! گفتم چی شده؟ گفتند: «می‌بینی که؟ هیشکی نیومده!»

- محمدرضا سر فحش را گرفت به حجت که تقصیر توئه! تو حتما نگفتی! حجت هم قسم خورد که من اون افرادی که به عهده‌ام بوده را در خونه‌هاشونم رفته‌ام! بعد هم گفت: «من الان باز می‌رم در خونهء اینایی که خونه‌هاشون اطراف مدرسه است.»

- حجت رفت و اومد. همه‌شون خواب بودند. بابای عزیزالله گفته بود که رفته تشیع جنازه. سلیمانی هم که مامانش گفته بود نیستش! بعد هم که موبایلشو دایورت کرده بود یه جا دیگه! بقیه شونم یه جوری خودشونا قایم کرده بودند! فقط میثم ج. اومد!

- چاقو می‌زدی خونِ محمدرضا در نمیومد! زنگ زد به چند نفر دیگه. کمتر گوشیشون را برداشتند. مهدی آ. گوشی را جواب داده بود و گفته بود آخه شما گفتید جمعه اما ساعتشو که نگفتید! (راست می‌گفت بنده خدا، منم اگه خودم ساعتشو نپرسیده بودم یحتمل همینطوری می‌شدم.)

- چند دقیقه بعد دیدیم یه پراید داره اون طرف کوچه دور خودش می‌چرخه. مولی گفت: حتما آقای رجبیه! محمدرضا گفت: «اگه اون باشه که خودش میاد»

- چند لحظه بعد آقای رجبی بود که زنگ زد به موبایل محمدرضا و گفت: «من در مدرسه‌ام. پس شماها کجائید؟!» محمدرضا بهش گفت: «ما اینطرف ایستادیم. سر کوچه.» با بنده خدا در مدرسه وعده کرده بودند اما اونطرف کوچه ایستاده بودند!

- آقا معلم اومد و از ماشینش پیاده شد. یکی یکی گرفت ماچمون کرد و بعد هم مثل بچه مظلوما رفت ایستاد اون گوشه! سوز سردی میومد. آقا معلم هم هیچی نپوشیده بود.

- حجت که رفته بود از خونشون قوری و کتری بیاره. محمدرضا هم که عقلش به این چیزا نمی‌رسید. پس من و مولی ابتکار عمل را به دست گرفتیم. رفتیم کنار آقای رجبی و شروع کردیم باهاش حرف بزنیم.

- مولی عکس رااز جیبش در آورد و به آقای رجبی نشون داد. ماشالله همه را یادش بود. حتی کسانی که ماها اسمشون رایادمون نبود. بعد هم شروع کرد یکی یکی جاهای بچه‌ها را بگه که چه کسی کجا و روی کدوم نیمکت و کنار کی نشسته بود.

- کم کم مصطفی ن. و میثم ج. هم پیداشون شد. مصطفی خیلی از بین رفته بود. میثم هم قیافه‌اش خیلی غلط انداز بود! سیاه شده بود . عزالله هم یه لحظه اومد. گفت دیشب رفیقش تصادف کرده و رفته اند خرم آباد. الان خواب بود. حالا هم داره میره تشیع جنازه. اگه زود تموم شد میایم.

- بعد از دو هفته هنوز تصمیم نگرفته بودند کجا برند! محمدرضا می‌گفت بمونیم حالا بقیه هم میاند اما حجت می‌گفت هر کی می‌خواست بیاد تا حالا اومده بود. بالاخره قرار شد ما بریم یه جا کنار رودخونه پیدا کنیم تا اونا بیاند.

- تو ماشین میثم ج. گفت: امروز صبح غرق خواب بودم که حجت اومد در خونمون و گفت «بیا آقا اومده باید بریم ببینیمش! اینو که گفت من فکر کردم آقا خامنه ای اومده!!!! گفتم آخه من چیکار به آقا دارم؟» میثم با اون لهجه غلیظش اینو تعریف می‌کرد و من و مولی هم از خنده روده بر شده بودیم.

- رفتیم پارک درچه. ماشین آقا معلم هم رسید. فقط مهدی آ. بود که اضافه شده بود. تا ما رو دید از ماشین پرید پایین و گرفت ماچ موچمون کرد.

- مهدی رو به من کرد و گفت: «برگ بید! تیپ و قیافه‌ات نشون میده که به یه جاهایی رسیدی‌ها! زود بگو ببینم چیکارهء این مملکت شدی؟» گفتم: « مهدی جون قیافه‌ام غلط اندازه! بیکارم! شاگرد نمی خوای؟!»

- بعد از 14 سال داشتیم همدیگه را می‌دیدیم. قیافه‌ها چندان تفاوتی نکرده بود. فقط بزرگتر شده بودیم! اخلاق ها که دیگه نگو. باورم نمی‌شد. اخلاق بچه‌ها همونی بود که بود. انگار نه انگار که 16 سال گذشته و تو مسیر این 16 سال زندگی، آدم باید پیشرفت کرده باشه. محمدرضا هنوز همون اخلاق قلدری خودش را داشت. این قلدری که میگم با اخلاق لاتی فرق می‌کنه‌ها. قلدری به این معنا که با همه به تندی حرف زدن و از همه طلبکار بودن. به این معنا که به جای صاف و صادق حرف زدن فقط طعنه بزنه، گیر بده، مسخره کنه. لاف زدنش هم که نه تنها کم نشده بود که زیادتر هم شده بود. حجت هم همونی بود که بود. عشق فوتبال و ادعای قدرت. هیز و بدجنس. به مامانش رفته بود! بهش گفتم: « یادته مامانت جلوی من و داداشم را گرفت و کارنامه‌مون را دید و بعد فحشت داد که چرا تو همه نمره‌هات بیست نیست؟!» حجت واسه خودش مارمولکی شده بود. همین که بعد این همه سال از تک تک بچه‌ها خبر داشت، خودش گویای حرفم هست. میثم ج. هم که دیگه نگو! وای! همونی بود که بود. حتی به قول آقای رجبی هنوز همونطور پشت به جمع و قوزکی می‌نشست. درست مثل عکس 16 سال پیش. مصطفی ن. همون بچهء آروم و بی سر و صدایی بود که بود. هنوز صدا ازش در نمیومد. حتی جالب اینکه بعد از این همه سال که از همسایگی حجت اینا رفته‌اند هنوز از حجت حساب می‌برد! مهدی آ. هنوز یک تپل باحال و آخر معرفت بود. درست مثل قدیما. فقط کمی چاقتر شده بود. با حرفاش آدم از ته دل خنده می‌کرد. مولی هم چندان تغیر نکرده بود. یک انسان تجدد طلب به معنای واقعی. کسی که همیشه دوست دارد بر خلاف جریان رودخانه شنا کند. نه اینک ساز مخالف کوک کنه، نه! کسی که دوست داره توانایی های خودش را در حرکت به سمت عکس آن چیزی که بقیه قبول دارند یا بدان سمت حرکت می‌کنند نشان بده. مولی همیشه از اینجور اخلاق پسرخاله‌اش تعریف می‌کرد. به نظرم پسرخاله‌اش برای اون یک الگوی واقعیه. جالب اینجاست که پدر مولی یکی از رجال شهر و دارای عقاید سیاسی شدیده اما برعکس مولی شدیدا اونطرفیه! ازش پرسیدم  پسرخاله‌ات ازدواج کرد؟ گفت نه! گفتم تو هم که حتما می‌خووای به اون اقتدا کنی؟! اعجب کرده بود که من چطور زدم وسط خال. چون من اصلا تا به حال این پسرخاله را ندیده‌ام!  و... من؛ خیلی فکر کردم. من هم همانی بودم که بودم. اکثر اوقات ساکت و مغرور. وقتی حرفی برای گفتن داشتم با حرارت می‌زدم و کسی که زود با همه خودمانی می‌شود و البته زود از طعنه‌های اطرافیان دلگیر. این تعریفاتی که از افراد دادم را در داستان‌هایی که در ادامه از آنها خواهد آمد به وضوح خواهید دید.

- آقا معلم کم حرف بود. انگار خجالت می‌کشید. من خودم با اینکه توی اون جمع غریب بودم ، خیلی تلاش کردم که آقا معلم را تو راه بیارم.