- ناگهان حجت با بدجنسی تمام پرسید: «آقای برگ بید! حالا به کی رای بدیم؟!» چون میدونستم منظورش چیه ساکت موندم. اما وقتی دیدم همهء نگاه‌ها به طرف من جلب شده و حتی آقای رجبی که کنار دستم نشسته زل زده تو چشمای من و منتظره ببینه من چی می‌گم، گفتم: «شما به هر کی می‌خوای بده. مهم اینه که بدی. به کیش مهم نیست!» همه خندیدند اما بحث سیاسی شده بود و چاره‌ای نبود. مهدی گفت: «این میرحسین انگار حرفاش بد نیست؟! اما به نظر نمیاد عرضه داشته باشه. مثل این پَه پَه ها می‌مونه.» من همچنان ساکت بودم. مولی گفت: «معلوم نشد پشت پرده با خاتمی چیکار کردند که بنده خدا مجبور شد انصراف بده!» آروم گفتم: « کسی با خاتمی کاری نکرد. کسی هم بهش چیزی نگفت. خاتمی خایه‌اش را نداشت که جلوی احمدی‌نژاد بایسته وگرنه کی بود که دلش نخواد خاتمی بیاد؟!» مولی گفت: «نه! اتفاقا اگه اومده بود رای را می‌آورد.» گفتم: «5 میلیون رای! میشد هاشمی دوم! یک شکست خوردهء مفتضح!» مولی گفت: «خاتمی را با اون هاشمی فلان فلان شده مقایسه نکن. هاشمی خیلی مخالف داشت.» همه ساکت بودند و به حرفای ما گوش میدادند که آقای رجبی وارد بحث شد و گفت: «نه! مولی! مطمئن باش این دوره هم احمدی نژاد رای میاره. خیلی کار کرده. مخصوصا واسه مناطق محروم.» مولی گفت: «نه بابا اینا همش تبلیغاته.» آقا معلم گفت:  «این همه پروژه پس چیه که تو سفرهای استانی افتتاح می‌کنه؟ من خودم منطقه محروم بوده‌ام. خیلی کار کرده. همه هم بهش رای می‌دند.» مولی گفت: «استقبال اصفهان را ندیدید؟ چقدر کم بود؟» گفتم: «اولا که کم نبود. دوما اصفهانی جماعت هیچ وقت نمیاد توی یک روز کاری مغازه‌اش را ببنده و بره استقبال! میگه من روز رای گیری استقبالم را می‌کنم! ثالثا چرا استقبال یزد را نمی‌گی؟» گفت: «یزد که گندش در اومد. کلی صبحانه و شام و ناهار داده بودند تا این ملت اومده بودند. کلی اتوبوس گرفته بودند و از شهرهای اطراف آدم برده بودند!» گفتم: «مولی تو چه ساده‌ای؟» گفت «باور نداری؟برو بپرس.» گفتم:«اتفاقا یه رفیق یزدی پایه دارم که یادم رفت ازش بپرسم چندتا صبحانه و شام خورده!»

- دیدم بحث زیادی داره زیادی سیاسی میشه که خودم گفتم: «بحث سیاسی ممنوع. این حجت هم که میبینی بحث را باز می‌کنه فقط می‌خواد شیطنت کنه.»

- صبحانه خوردیم. آش. بعد از صبحانه هم به پیشنهاد من و مهدی قرار شد از خاطرات بگوییم. اونجا که نشسته بودیم سایه بود و باد سردی می‌وزید. آقا معلم هم سردش بود اما چیزی نمی‌گفت. گفتم خوبه بریم بشینیم اون ور تو آفتاب؟ بند و بساط را جمع کردیم و رفتیم.

- اولش میثم ج. گفت که آقای رجبی یادتونه که با هم رفتیم کوه؟ آقای رجبی همه را یادش بود. من یادم نبود. همیشه فکر می‌کردم آن خاطره کوه که در ذهنم هست مربوط به کلاس اول راهنمایی و با معلم پرورشی‌مان است. تا وقتی که صحبت از هفت سنگ توی دامنه کوه شد و همه چیز یادم اومد.

- مهدی گفت:«آقای رجبی یادتونه که چقدر پول ازمون گرفتید؟» آقا معلم گفت: «دیگه این چیزها را نمیشه تو ذهن نگه داشت. خودتون حق بدید!» مهدی گفت:«ولی من یادمه! شما دقیقا نفری 20 تومان از ما گرفتید. بعد با پولش به هر نفر یک بیسکوئیت موزی دادید و یه بستنی خریدید. با بقیه پولش هم فرداش شیرینی تر خریدید و آوردید سر کلاس!» تا اسم شیرینی تر اومد همه یادشون اومد که چه روزی بود و چه طور گذشت!

- آقای رجبی میثم را به اسم خطاب کرد که اینبار میثم گفت: «آقا به من نگید میثم! من اسمم ابراهیمه!» همه تعجب کرده بودیم. چون همه ما اون را به اسم میثم میشناختیم! وقتی پرسیدیم قضیه چیه؟ گفت که دنبالش نباشید! تا اینکه به اصرار من شروع به گفتن کرد: «من وقتی می‌خواستم برم کلاس اول ابتدائی دو ماه کم داشتم یعنی باید برای این دو ماه یکسال عقب می‌افتادم. به خاطر همین شناسنامه پسر عموم را ازش گرفتم و با شناسنامه اون ثبت نام کردم!!!» اینو که گفت همه از حیرت کفشون بریده بود! دقیقا می‌شد علامت‌های تعجب را از روی کله‌هاشون چید! مولی گفت: «همین الانشم قیافشو ببینید! دقیقا نشون میده چه آدم قالتاقی شده! رفته تو کار قاچاق روغن!»

- من تازه فهمیدم میثم بچهء همین آقایی است که سر خیابون تاکسی داره! دقیقا کپی باباش!

- خاطرهء آواز خواندن آقای رجبی را همه یادشون بود به غیر از محمدرضا. تعجبم از این بود که من سلسلهء موی دوست را یادم بود و بقیه در کار گلاب و گل!

- محمدرضا هیچ چیز یادش نبود. می‌گفت: «چرا من یادم نیست؟!»

- محمد رضا دوربین را دستش گرفته بود و از یکی از بچه ها فیلم می‌گرفت و ازش پرسید: «حالا چطور شد که با این خونواده وصلت کردی؟ دختره را میشناختی؟ با هم آشنا بودید یا اینکه فامیل می‌شدید؟» اونم در جواب گفت: «آره فامیل بودیم. باباجونم با ننه جونش تو کوچه کون مالی کرده بودند...» بعد همه خندیدند اما معلوم بود خیلی از دست محمدرضا و کنجکاوی بیجاش عصبانی شده. مولی ازش پرسید این حرف خنده دار را از کجات در آوردی؟ گفت: «این حرف من نیست. دیشب در جمع دوستان بودیم که یکی از اونا هم همین سوال را پرسید و من گفتم باباجونم با ننه جونش ... که یکی دیگه از بچه ها پرید وسط حرفم و اینو گفت!»

- گفتم آقای رجبی یادتونه که من دفتر جغرافیم را نیاورده بودم و گفتی برو بیار؟ و من گفتم کسی خونمون نیست؟ گفت: «برگ بید دیگه انتظار نداشته باش اینجور چیزا تو ذهنم مونده باشه!» اما چند ثانیه بعد یهو گفت: «آهان! همون روز که بهت گفتم برو از دیوار بالا؟!» گفتم بله! دیدی یادتون اومد؟ و بعد خاطره را برای بچه‌ها گفتم: «یه روز من و حمزه د. یادمون رفته بود دفتر جغرافیامون را بیاریم. ما با اینکه مشقامون را نوشته بودیم اما انگار جغرافی تو برنامه نبود و خود آقامعلم گفته بود که اون روز جغرافی بیارید. به خاطر همین فراموش کرده بودیم. آقا شروع کرد از اولین نیمکت مشق ها را ببینه وقتی به من رسید گفتم یادم رفته دفترم را بیارم. آقا معلم خیال کرد من دروغ می‌گم. گفت ننوشتی یا نیاوردی؟ گفتم به خدا نوشتم، اما یادم رفته بیارم! گفت: باشه! تو خونتون نزدیکه. برو همین الان بیار! گفتم: آقا کسی خونمون نیست! اینو که گفتم دیگه آقا معلم یقین پیدا کرد که من مشقامو ننوشتم و دارم دروغ می‌گم! گفت: خوب از دیوار برو بالا! اتفاقا حمزه د. که بچه همسایه‌مون بود هم مشقاشو نوشته بود و یادش رفته بود دفترش را بیاره! با هم روانه منزل شدیم. من که می‌دونستم مامانم رفته خونه خالم و کسی خونه نیست همش تو این فکر بودم که معجزه‌ای بشه و بتونم دفترمو بیارم! حمزه رفت تو خونه و زودی دفترشو آورد! بعد با هم رفتیم در خونه ما! به هر زحمتی بود از درخونه رفتم بالا ولی پشت درهای جلوی ساختمان گیر کردم! مونده بودم که چطوری از اینجا رد بشم که یهو فکری به ذهنم زد! با یه ترفند من درآوردی پنجره را محکم فشار دادم  و در اثر فشار گیرهء پشتش کج شد و از پنجره رفتم تو! خوشحال بودم که اومدم تو ساختمان اما جلوتر که رفتم با در بستهء اتاق روبرو شدم. در چوبی که هیچ وقت بسته نمیشد و حتی همین الان بعد از 25 سال ما هیچ وقت این در را نمی‌بندیم، بسته بود! دیگه مستاصل مونده بودم که باز فکری به ذهنم زد. گفتم خوبه لولاهای در را در بیارم. حمزه رفت و از خونشون چکش و پیچ گوشتی آورد و از بالای دیوار انداخت تو خونه. با هزار مشقّت لولاها را در آوردم اما در اونقدر برای من سنگین بود که نتونستم از جا درش بیارم. وقت داشت می‌گذشت و من ناچارا دست خالی به کلاس برگشتم و یه منفی کله گنده گرفتم. نه برای ننوشتن مشق بلکه برای دروغ گویی! چرا که آقا معلم فکر می‌کرد من  دروغ گفته ام! هر چی هم حمزه د. برای آقا قسم خورد که راست میگه و کسی خونشون نیست باورش نشد! اون روز ظهر وقتی بابام از سر کار اومده بود خونه، دیده بود که در و بون بازه! اولش خیال کرده بود که دزد اومده تا اینکه من از مدرسه اومدم و ماجرا را براش تعریف کردم! بابام چیزی نگفت اما عصر که مامانم از خونه خاله اومد و ماجرا را فهمید بابا را مجبور کرد که فرداش بیاد تو مدرسه و به آقای رجبی بگه که این چه کاری بود که با این بچه کردی؟ خوب همون اول یه منفی بهش میدادی و اینجور بچه را با خطرات گوناگون روبرو نمی‌کردی! فرداش بابا اومد مدرسه و وقتی به آقای رجبی گفت، آقا معلم در جواب گفت که من خیال کردم دروغ میگه. بعد هم من را از کلاس صدا زد و آقا معلم از من معذرت خواهی کرد! این بود خاطره بالا رفتن ما از دیوار خونه!»

- آقای رجبی سراغ امیر ک. را گرفت. مولی گفت که حجت ردّش را تا عسلویه گرفته است. مهدی فوراً گفت: «آقای رجبی ببخشید من این حرف را می‌زنم اما شما همیشه دنبال بچه خوشکل‌ها کلاس بودید!!!» ما و خود آقا معلم، همگی خندیدیم. آقای رجبی پرسید چرا؟ مهدی گفت: «برای اینکه همیشه با این برگ بید و مولی و امیر ک. خوب بودید. حتی یه بار هم اینها را کتک نزدید. الان هم که دارید سراغ امیر رامی‌گیرید. حتی همین الآن رفتید دقیقا نشستید بین برگ بید و مولی!» باز همه خندیدیم  و اینبار اعتراضات بقیه هم شروع شد. اولین نفر محمدرضا بود که اعتراض کرد و بعد هم حجت!  اما آقای رجبی در جواب گفت: «همه شما عین بچه‌های من می‌مونید. این سه نفر درسشون خوب بود.»

- آقای رجبی از خاطرات تیم فوتبال گفت. من که چیزی یادم نیومد چون هیچ وقت فوتبالی نبودم. حجت یادش بود اما حتی محمدرضا هم که با پارتی باباش تو تیم قرار گرفته بود چیزی یادش نبود. آقای رجبی گفت: «محمدرضا چطور یادت نیست؟ حتی من هنوز عکسشو دارم!» مولی گفت: «آقای رجبی! به کی میگی؟ این هیچ چیز یادش نیست. حتی هیچ کدوم از عکسا را هم نداره. ما نفری 25 تومان برای هر عکس می‌دادیم اما اینکه باباش مدیر بود و مفتی گرفته بود همه را گم کرده!»

- پیشنهاد دادم یه دور فیلمبرداری کنیم و هر کی بگه چقدر درس خونده و چیکاره‌است؟ باز مثل همیشه سر اینکه از کدوم طرف شروع کنیم دعوا بود. همه می‌خواستند از زیرش در برند.

- حجت: «تا سوم راهنمایی خوندم و الان هم مغازه زیر و بند سازی بابامم. سال 84 ازدواج کردم!» محمدرضا: «فوق دیپلم دارم و الان طلا سازی میرم. دوشنبه می‌خوام یه سانتافل بخرم! قصد ازدواج ندارم!» (اینو که گفت همه خندیدند و مسخره اش کردند! میثم ج. یا همون ابراهیم که دیگه ول کن نبود. تا خود بعدازظهر مرتب این سانتافل را به محمدرضا طعنه می‌زد! اما دیدید؟ محمدرضا تغیری نکرده بود. هنوز لاف گنده می‌زد! ) مصطفی: «سیکل دارم و الان تو شهرداری ام و سه ساله ازدواج کرده ام.» مهدی : « تا راهنمایی خوندم و بعد رفتم دنبال کار. تولیدی لترون دارم. بچه‌ام دو ماه دیگه به دنیا میاد!» ابراهیم «بنگاه روغن دارم! همین» (اصلا حرف ازش در نمیومد. تا آخر کار ما نفهمیدیم که این بشر زن داره یا نه!) مولی: «تازه درسم تموم شده و بیکار. مهندس عمران.» من: «دقیقا همونی که مولی گفت. فقط نوع مهندسیش فرق می‌کرد!»

- آقای رجبی کم کم تو راه اومده بود. شروع کرد داستان خودشو بگه: «من بعد از اون سال که معلم شما بودم افتادم منطقه محروم. یکی از دهات اصفهان. من چون می‌خواستم با دامادمون و آقای حلاجی باشیم رفتیم یه ده را پیدا کردیم که 3 تا معلم بخواد! افتادیم اونجا. اولش خیلی سخت بود اما کم کم عادت کردیم. چه اینکه همونجا هم ازدواج کردم و بچه دار شدم!» اینو که گفت بچه ها همه گفتند: «وای! یعنی تو روستا؟» من گفتم: «دقیقا مثل این فیلمایی که معلمه میره تو روستا و بعد عاشق میشه و زن می‌گیره!»

- آقا معلم گفت: «اتفاقا داستان ما هم عجیب بود. ما آخرای تابستون بود که حرکت کردیم واسه روستا. هر چی رفتیم جلو دیدیم به روستایی که ما قراره بریم نرسیدیم! شاید صدتا روستا را رد کردیم تا به اونجا رسیدیدم. رسیدیم و مستقر شدیم. سال تحصیلی شروع شد. 17 مهر بود که مدیر مدرسه گفت یه جلسه اولیا و مربیان بزار! گفتم آخه الان که اول ساله و بزارید یه ذره از سال بگذره! گفت نه! خلاصه اینکه ما جلسه را به هر ترتیبی بود گذاشتیم. یکی از بچه‌ها مادرش نتونسته بود بیاد و به جاش خواهرش اومده بود! وسطای جلسه بود که مدیرمون گفت: برو ببین اون دختره که اون ته نشسته چطوره؟! ما هم رفتیم دیدیم که به به عجب دختر خوشکلی! بعد اومدم به دامادمون گفتم که تو هم برو ببین که چطوره؟ اونم اومد گفت خوبه. بعد از جلسه مدیر یه کاغذ و قلم داد دستم و گفت بنویس! گفتم چی بنویسم؟ گفت نامه! گفتم آخه الان؟ گفت آره! همین الان! من هم یه شعر عاشقانه از حافظ نوشتم و بعد هم آخرش نوشتم که من از شما خوشم اومده. نامه را دادم دست مدیر! مدیر گفت: چرا به من میدی؟ برو بده بهش! گفتم یعنی برم بدم در خونشون؟! گفت: نه بده به داداشش بهش میده! گفتم آقا مدیر اینا دهاتی‌اند، غیرتی‌اند. اگه خانوادش بفهمند میاند میکشنمون! گفت نه! تو برو بده کاریت نباشه! ما هم با ترس و لرز رفتیم نامه را دادیم به پسره و گفتیم خودت نخونی‌ها! بده به خواهرت. توش نوشتم که چطور تو درسا کمکت کنه. تا فرداش خوابمون نبرد تا اینکه فرداش پسره یه تیکه کاغذ آورد داد دستم که فقط روش نوشته بود کی معرفی کرده؟! منم نوشتم مدیر! خلاصه از اونجا به بعد دیگه با هم آشنا شدیم و بعد هم پدر مادر من اومدند و پسندیدن و عقد کردیم. یه سال عقد بودیم و بعدش هم عروسی کردیم.»

- همه بچه ها تو کف داستان ازدواج آقا معلم مونده بودند. من پرسیدم: «آقا حتما خیلی هم مال دارند؟ نه؟ زمین و املاک؟» گفت: «بله! خیلی خیلی. باباش یه جورایی رییس روستا است!» گفتم کدخدا؟ گفت: «یه همچین چیزی! خیلی هم زمین و املاک دارند!»

- بعد آقای رجبی ادامه داد: «برادر زنم را هم خیلی دوست داشتم. دوسال پیش سرباز بود. همینجا اصفهان. یه رفیق داشته که خیلی باهم جون جونی بودند. برادر زن ما مسئول تقسیم غذا بوده. این رفیقش شام را میگیره و سیر نمیشه میگه صبحانهء من را هم بده و به جاش فردا صبحانه به من نده. برادر زنم میگه نه! نمیشه. غیر قانونیه. به هر حال با هم گلاویز میشند و پسره گردن برادر زنم را میگیره زیر کتش و گردنشو میشکنه. اونم در جا میمیره! » کمی مکث کرد و گفت: «خیلی دوستش داشتم. شاگرد خودم بود. خیلی هم درسش خوب بود. خیلی هم مهربون بود. » گفتم آقا معلم پسره چی شد؟ گفت: «همین چند ماه پیش رضایت دادند.»

- بعد از اون به صرف چایی گذشت و حرفای صدمن یه غاز. آقا معلم از سرما به خودش می‌لرزید. خوب بود من کتم را پوشیده بودم. دلم به حالش سوخت. گفتم یکی یه فکری بکنه. مولی گفت من کاپشنم تو ماشینه. الان میرم میارم.

- دیگه حرفها تموم شده بود کسی چیزی نمی‌گفت. هر لحظه منتظر بودیم که بگند بلند شیم بریم و جلسه تموم بشه و بریم خونه‌هامون. مخصوصا من که ظهر مهمون داشتم و دلم می جوشید! اما یهو آقا معلم گفت: «بچه‌ها امروز که دیگه وقت گذاشتید، می‌دونم که تا خیلی وقت دیگه هم دور هم جمع نمیشیم. می‌خواید بریم کنگر چینی؟» گفتیم کجا؟ گفت: «نزدیک همون روستا» حجت و محمدرضا که سریع گفتند باشه میریم. مولی هم گفت: من حرف ندارم اما بقیه کار نداشته باشند؟ مصطفی هم گفت: خیلی خوبه. کنگر هم می‌چینیم. مهدی هم گفت: آره منم میام. من مونده بودم و یه کار برنامه ریزی نشده. گفتم من شاید نتونم بیام. مهدی گفت: ما که زن و بچه داریم و عروسی کردیم داریم میایم تو دیگه چته؟ منم که توی رودربایستی گیر کرده بودم و نمی‌خواستم بعدا پشت سرم بگند به خاطر فلان چیز نیومد گفتم: «نه! مشکلی نیست. فقط من با کت شلوارم. باید بریم دم در خونه ما تا لباسامو عوض کنم. با کت شلوار که نمیشه بیل و کلنگ دست گرفت.» محمدرضا گفت: «اتفاقا من با همین کت و شلوار می‌برمت و کلی هم خاکیت می‌کنم!» به زور لبخندی زدم و گفتم: باشه!

- خواستیم سوار ماشین بشیم که محمدرضا به مولی گفت: «اینو نبری کت و شلوارش را عوض کنه‌ها! بزار همینطوری بیاد!» من در جواب گفتم: «یعنی می‌تونی؟» گفت حالا ببین!

- حجت تو ماشین ما بود. خیلی طعنه می‌زد و تیکه می‌انداخت. یاد دو سه سال پیش افتادم که موقع سربازیش بود و اومده بود تو بسیج و مرتب به من می‌گفت کارتم را درست کن! اون روز تعجب کرده بودم که چقدر به من احترام می‌ذاره و هر شب میاد نماز و هیئت. فکر می‌کردم عوض شده اما حالا فهمیدم که نه!

- تو پمپ بنزین حجت پیاده شد که با ماشین آقا معلم بره که بیل و کلنگ را جور کنه. من موندم و مولی و مصطفی.

- زمانی که مولی داشت بنزین می‌زد مصطفی که عقب نشسته بود دستشو گذاشت رو شونه من و گفت: «برگ بید. می‌خوام یه چیزی بهت بگم. گفتم بگو. گفت: دیروز از سر کار که بر می‌گشتم یه زن کنار خیابون ایستاده بود. گفتم داره تو آفتاب می‌سوزه، گناه داره. سوارش کردم. گفتم کجا؟ گفت شما کجا میری؟ گفتم فلان جا. گفت خوب منم همونجا. وقتی رسیدیم گفتم خانم کجا میرید گفت خونه شما! مگه نمی‌خوای؟! زدم رو ترمز و گفتم گمشو پایین. گفت من پول نمی‌خوام فقط یه کم مواد به من بده. گفتم موادم کجا بود از سر گورت بیارم؟ گفت من پایین نمیرم. اگه هم ندی جیغ و داد میکنم که این منو به زور سوار کرده! گفتم باشه پس بشین تا بریم کلانتری. اینو که گفتم خودش در ماشین را باز کرد و یه فحش داد و رفت. حالا برگ بید خواستم بگم که من معتاد بودم اما دو ساله که پاکم. اما میبینی؟ تا قیافه آدمو میبینند می‌فهمند معتاد بودیم.» گفتم: «ولی من نفهمیدم! خیال کردم فقط سیگار می‌کشی؟» گفت: «نه! من چند سال شیراز بودم. اونجا یه زن منو معتاد کرد. داستانش مفصله» گفتم چی می‌کشیدی؟ گفت: «اولش از تریاک شروع کردم. بعدشم دوا و ...» مولی اومد تو ماشین. منم بحث را عوض کردم...