دقیقا خاطرم نیست اما به احتمال زیاد باید روز معلم بوده باشه که این همه گل دست بچه هاست.

- تو راه برگشت مهدی از تجربه‌های مشروب خوریش می‌گفت. بعد هم گفت: «آدم که زن میگیره باید خیلی چیزها رو بزاره کنار. من از یه روز قبل از خواستگاریم تا حالا دیگه لب به مشروب نزدم!»

- ابراهیم هم یه اشاره‌ای به مواد و اینجور چیزا کرد. حرف ازش در نمیومد. معلوم نبود میکشه یا نه.

- انگار فقط من و مولی بودیم که چنین تجربه‌هایی نداشتیم!

- تو راه یه ماشین را دیدیم که پر از آدم بود. یه پژو روآ. یه خانواده بودند. راننده و دو نفر دیگه جلو. چند تا زن و بچه و مرد هم عقب. 6 نفری میشدند. یه زن و مرد جوون که به نظر میومد تازه ازدواج کرده‌اند هم عقب در کنار بقیه نشسته بودند که مرتب با هم کارهای ناشایست انجام می‌دادند! به هم نوک می‌زدند و یه جاهایی از همدیگه را لمس می‌کرند! به قول ابراهیم: «ببینید! ببینید! لباشون رفت  تو هم!»

-  جالب اینجا بود که بقیه افرادی که توی اون ماشین بودند اصلا به روی خودشون نمی‌آوردند که این دوتا دارند چیکار می‌کنند! اصلا انگار مجسمه بودند. تاجایی که ما همگی به این نتیجه رسیدیم که اینها اصلا خانواده نیستند! اما بعد گفتیم پس اون پسربچه چیکاره‌است کنار دختره؟!!!!

- 2 بار از کنارشون رد شدیم. انگار نه انگار! به کار خودشون ادامه می‌دادند! مولی گفت الان حسابشو می‌رسم! رفت از کنارشون رد شد و بوق بوق!!!

- انگار تازه فهمیدند که بقیه ملت دارند نگاهشون می‌کنند! سرعتشون را کم کردند به طوری که ما هرچی هم سرعتمون را کم کردیم دیگه به ما نرسیدند. مولی زنگ زد به محمدرضا که شما هم حسابشون را برسید!

- مهدی داشت از خاطرات باباش که گرفتار اشرار سیستان بلوچستان شده بود می‌گفت که من خوابم برد!

- رسیدیم دم در دانشگاه. اونجا وعده‌گاه بود. ماشین آقا معلم که رسید بوی تند سیگار از تو پنجره ماشین زد بیرون. معلوم بود تازه همدیگه را جسته‌اند و خجالتشون از هم ریخته!

- همدیگه را ماچ و موچ کردیم و کنگرها را قسمت کردیم و رفتیم که بریم واسه خونه.آقا معلم می‌گفت که خیلی خوشحال شده و خیلی لذت برده. اصرار داشت که باز هم از این کارها بکنید!

- من و مولی هم اول حجت و مصطفی و ابراهیم را رسوندیم و بعد هم مولی منو گذاشت در خونه و رفت خونشون!

-ساعت 6 خسته و کوفته رسیدم خونه. آفتاب سوخته شده بودم. نمازمو خوندم و یه دوش گرفتم. خواستم بخوابم، اما خوابم نبرد. پس نشستم پای کامپیوتر.

- فرصت نشد همشو یه باره بنویسم. چند روزی طول کشید. نوشتم که بمونه. خاطره قشنگی شد. خاطره در خاطره هم شد. در هر صورت جالب شد. هر چند اگه برنامه‌ریزی بهتر می‌بود بهترتر هم می‌شد.

- تو راه که برمی‌گشتم با خودم فکر می‌کردم که آخرین جمله این پست بنویسم: «این خستگی را دو تا چیز از بین می‌بره. یک لیوان چای داغ و یک...»