- غروب جمعه ها خیلی غم انگیزه. دل آدم خود به خود هوائی میشه. خوبه که یادمون داده اند که غروب جمعه ها این غم رو با یاد کی گره بزنیم.
- امشب کله پاچه داریم. کله پاچه های بیرون را که عمرا بخورم، میمونه این سالی یکی دو بار که یه کله پاچه ای از گوسفند بعد محرم بمونه و همگی با هم بزنیم تو رگ! صبر کردیم حمید از تهران بیاد، بابا اینا و حاج حسین اینا هم که هستند! گذاشتیم امشب که بعدشم بشینیم با هم مختار رو ببینیم!
- این سه بار نتیجه کار، عجب حالی داد! فکرشم نمیکردم اینجور بشه.
- حاج-رضا باز امروز صبح یه اعصاب خوردی واسمون درست کرد. این مرد انگار مریضه. چند وقته به خاطر همین کاراش خودمو از چشمش دور نگه داشتم، اصلا مسجد هم نرفتم چون وقتی آدم را میبینه انگار حتما باید یه گیری بده، باز امروز اومده در خونه واسه دوربین کلی حرف زده. دخترش دانشجوی گرافیکه دوربین کانون را میخواد بده به دخترش ببره باهاش تمرین فیلمبرداری کنه! چند شب پیش هم باز مداحه زنگ زد که چرا این بابا با من اینجور میکنه. گفتم من به ایشون و به حاج آقا تذکر داده ام اما انگار گوششون بدهکار نیست. خلاصه اینکه تو این محل کسی نیست از دست این بنده خدا راضی باشه. همش هم به خاطر این اخلاقشه. دوست و دشمن نمیشناسه همه را از خودش میرونه. خدائیش اوایل مثل پدرم دوستش داشتم. اما دیدی چه کرد با ما؟
- چک ها پیدا نشد.
- صبح همه جمع بودند.مامان بود و 3تا بچه اش. منم اضاف شدم. باز مامان گفت: <<بچه ام درسش تمومه پس یه نفر را براش پیدا کن. پسر زن دادن خیلی سخت تر از دختر شوهر دادنه ها. از حالا که بریم تو فکر آیا کی یکی رو پیدا کنیم!>> گفتم: << وا! مامان! ماشالله امروزه هر کی خودش بلده برا خودش یکی را پیدا کنه. من چه میدونم حمید چه جور آدمی میخواد؟!>> مامان گفت: << اتفاقا بهش گفته ام ندیدی داداشت چطور رفت یکی را واسه خودش پیدا کرد؟>> یه دفعه لبخند شیطنت آمیزی رو لب هر سه شون نشست! گفتم: << مامان نزن این حرفا رو. حالا به این حمید مطمئنی اما این علی سر و گوشش میجنبه. یه وقت دیدی فردا رفت دانشگاه کار دست خودش داد!>>

چند کلمه خودمانی:
خدائیش چقدر زجر کشیدی؟ چقدر زجر کشید؟ نمیدونستی چه مادر روشنفکری داری؟! فقط دردت 5 ماه تفاوت سنی بود؟ تو حتی یک نگاه را هم دریغ کردی...
<<فقط اون نبود محدودیتهای دیگری بود که خودت سالها واسه خودت ایجاد کرده بودی. کسی چه میدونه؟ شاید اگه اون قفس نبود حالا هم آسمونی واسه پرواز نبود... >>

در خلوت خیال:

پرده? شرم است مانع در میان ما و دوست ... شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا

پ.ن: امشب زیاده روی کردم. فکر نکنم این وبلاگ تا به حال اینجور حرفهای صریح از من دیده باشه!