- تو این اداره جات به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد. حتی عباسعلی! از قری سراغ منو گرفته اونم نشسته کلی پشت سر من حرف زده.
مطمئن باش هیچ وقت این شهرکردیه و این آپادانا باهات خوب نمیشن. نکنه باز اشتباه کنی؟ اینا سیستمشون با ما فرق داره.
خدایا از شر همشون به خودت پناه میبرم.
- فردا یادم باشه زنگ بزنم به این خانم بسیجیه.
نمایشگاه میخواند بزنند، پمفلت میخواند.
- امروز رئیس اتحادیه به راحتی هرچه تمامتر قری را پیش دکتر فروخت! باورم نمیشد به همین راحتی برای حفظ منافع خودش زیرآب قری را بزنه. بعد از جلسه خانم دکتر گفت: <<موندم چرا این قری داره اینطور خودش را مفتضح میکنه؟!>>
- دیشب رو تردمیل. اون نگاه ها. اون حرفا. اون خاطره ها...
- دیشب نصف شب خوابو از ما گرفته، بعدشم تازه خوابهای وحشتناک دیده! جل الخالق!
- امشب رفتیم سیتی سنتر:
_ انگار این دختره آشناست اما هر چی فکر میکنم نمیدونم کیه، اسمش یادم نمیاد!
نگاه کرم دیدم یه دختره با چه سر و وضع مفتضحی! ایستاده اونجا. چکمه پوشیده تا زیر زانو. یه مانتو چسبون کوتاه ،با یه سوئی شرت نارنجی! ایستاده بلند بلند با دوتا هم تیپ خودش حرف میزنه. تا چشمم بهش افتاد گفتم: << قیافش مثل ری حانه ای میمونه!>>
_<<وای! راست میگی. خودشه. همکلاسیمه. ری حانه>>
_<<اما اونکه خیلی چاق بود این که اون نیست. این خیلی مانکنه!>>
_<< نه خودشه. اما پس بچه اش کو؟ شنیدم بعد از طلاق از شوهر اولش حالا از دومی بچه دار شده!>>
_<< این اگه کار و زندگی داشت که این موقع شب اینجا پلاس نبود. احتمالا دومی را هم طلاق داده و بچه را هم انداخته پیش شوهر بدبخت، گفته مال خودت!>>
_<< بیا بریم پیششون میخوام باهاش حرف بزنم.>>
_<< بی خیال بابا، من چند بار به این گیر دادم. من چه میدونستم رفیق توئه؟ تازه اگه بفهمه که ما ...>>
موقع رفتن دیدم زیرچشمی و البته با تعجب داره مارو نگاه میکنه. خنده ام گرفت. یاد اون شب قدر افتادم که از مسجد اومدیم بیرون دیدیمش چادر سرش کرده داره میره مسجد. بچه ها بهش گفتند التماس دعا! عباس هم داد کشید: <<ای خدا یعنی میشه این ری حانه مارو دعا کنه؟ چی میشه...>> داستانشو فک کنم همون شب مفصل تو همین وبلاگ نوشتم!
یاد انگشتر عقیق سبزم هم افتادم که به خاطر همین کثافت وسط خیابون گم شد...
- گفتم شلوارم قشنگه؟ بابا گفت:<< سوسول شدی رفت>> گفتم:<<بابا بزار ما هم یه کم جوونی کنیم. تو جونیمون که جوونی نکردیم.>> یه دفعه حمید با بدجنسی تمام آروم زیر لب گفت: <<نگران نباش. توکه خوب جوونیاتو کردی...>>
هیچی جواب ندادم. غم دنیا نشست رو دلم. معمولا اینجور موقع ها ترجیح میدم موضوع مسکوت بمونه!
میدونم چی فکر میکنند اما نمیدونند داستان به طور باور نکردنی با اونچه که اونا فکر میکنند تفاوت داشته. دوست داشتم شعر زیر رو بهش جواب بدم.

از جوانی نیست غیر از آه حسرت در دلم ... نقش پایی چند ازان طاوس زرین بال ماند

<<مولانا صائب>>