- از دیشب دوباره تو اتاق خودم خوابیدم. (هیچ جا اتاق خود آدم نمیشه!)
- صبح تا حالا همه وقت حاج اصغر در اختیار من بوده. خدا خیرش بده. امروز به کلی شرمنده‌مون کرد. نمی‌دونم چه طوری می‌تونم از خجالتش در بیام. (من می‌گم هر چی داره از امام حسین داره. مامان میگه دستش خیره، برای همین هم خدا بهش داده.)
- چند وقته از مظاهر خبری ندارم. شماره‌اش هم که پاک شده.  زنگ زدم به میتی ازش بگیرم. دوباره کلی خندیدیم. آهستان اونجا بود. با اونم یه خوش‌و بشی کردیم. گفت از تو بعیده، یا تلفن مفتیه یا سرت به جایی خورده!
- گفت انگار از تو خوشش میاد، رفته همه جا گفته برگ بید به من علاقه‌منده! داشتم شاخ در‌میاوردم. آخه من تا حالا فقط یه بار دیده بودمش.حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزده‌بودم! شمارشو گرفتم و زنگ زدم بهش که هر چی از دهنم در میاد بهش بگم. تا دید منم قطع کرد. اس‌ام‌اس دادم که منم بردار. اس‌ام‌اس داد الآن مامان خونه‌است، نمیتونم حرف بزنم. (می‌دونستم داره از حرف زدن بامن فرار می‌کنه بیچاره!). بعد بلافاصله رفته بود گفته بود:«برگ بید زنگ زده به من، من جوابشو ندادم. اس‌ام‌اس داده، منم گفتم دفعه آخرت باشه به من زنگ می‌زنی و اس‌ام‌اس می‌دی!» اینو که شنیدم هم شاخ‌هایی که از تعجب رو سرم در اومده بود بزرگ‌تر شد و هم اینقدر عصبانی شدم که می‌خواستم خفش کنم. دخترهء عقده‌ای. اگه فقط یه بار ببینمش...(نمی‌دونم چیکار کنم. خوبه دیشب در همین مورد نوشتما! یکی دیگه به دو مورد دیشبی اضافی کنید. توروخدا یه راه حل هم بدید دیگه!)
- حاج علی زنگ زد. گفت چرا کم پیدایی؟ انتخابات نزدیکه، یه چندتا مقاله سیاسی بنویس ما لینکش می‌کنیم.
- رفتم برگه‌های پروژه اصول طراحی را ازش بگیرم. اول فاکتورها را گذاشت جلوم. 66500 تومان!. مخم سوت کشید. فهمیدم قضیه از چه قراره. گفتم چرااینقدر زیاد؟ گفت تایپ و پرینت و پاور پوینتش زیاد شده. گفتم وقتی از اول قرار بودمن این کاراش را خودم رایگان انجام بدم و تو گفتی نه، الآن من چه فکری باید بکنم؟ گفت: من نمی‌دونم هر فکری می‌خوای بکن. پولا بده!  گفتم: من گوش‌هام دراز نیست. این پول هم بهت می‌دم. اما فکر نکن نفهمیدم چیکار داری می‌کنی. هیچی نگفت. گفتم: پس سی‌دی پروژه را هم برام بیار. می‌خوام داشته باشم. گفت نمی‌دم! من هم پاشدم از کلاس اومدم بیرون.
بعدش اس ام اس داد: چون اون ترم اسم منو تو گزارش کار آزمایشگاه تکنولوژی غلات اضافه کردی سی‌دی را بهت می‌دم!
- رفتیم یه چندتا خونه و آپارتمان دیدیم. قیمت‌ها خیلی بالاست. می‌گن همین چند روزه اینطوری شده. (ما سر دریا بریم دریامی‌خشکه.)
- چند شبه وقتی می‌شینم اینجا که بنویسم، مامان برام آب نطلبیده میاره. میگه بخور خدا مرادت را بده. (نمی‌دونم اون موقع چی بخوام از خدا)
چند کلمه خودمانی:
همیشه گفته‌ام که اگه دانشگاه رفتن من فقط حسنش همین بوده باشه که یه چنین آدم‌هایی را بشناسم برام بسه. تازه این یکی یعنی خوبه‌شونه! اون دوسه تا دیگه‌شون که دیگه وصفشون ناگفتنیه. به خدا ترم اول و دوم از نوع رفاقت این‌ها افسردگی گرفتم. بعدها مجتبی باهام حرف زد و گفت نباید ازشون انتظار داشت چون این‌ها همینطورند. کاریشون هم نمیشه کرد. گفتم پس ادعای رفاقت نکنند. گفت رفاقت تو قاموس اینا معنایی نداره. رفاقت یعنی همین. تو این چهار سال از این دست مسائل به قدری پیش اومده که دیگه عادت کرده‌ام. اما این یکی یعنی الآن همگروه منه، اونوقت اینجور داره خنجر می‌زنه. (حیف که نمی‌تونم بیش از این توضیح بدم چی شده. وگرنه به حال من گریه می‌کردید.)
در خلوت خیال:

یوسف مصر شنیدی که ز اخوان چه کشید؟ ... چه توقع ز عزیزان دگر بایدداشت؟!