- بعد ماجرای دوربین امشب اولین شبی بود که رفتم به حاجی محل گذاشتم. اما کاش همین یه سلام را هم نکرده بودم. باز پاچه ام را گرفت. از رو هم نمیره. عجب اژدهاییه این.
- شب مریض، روز مریض، هفته مریض، ماه مریض، سال مریض. ما هر موقع این بابا را دیدیم مریض بود و یه جاش درد میکرد. اوایل فکر میکردم بنده خدا دردمنده اما تازگیها به این نتیجه رسیدم که مریضیاش مال ماست و خوشیهاش مال بقیه. حتی یادمه یه روز در اوج سردرد می خواست بره همونجا که همه جمعند! انگار آخرش هم رفت. دقیقا یادم نیست.
- به خودم میگم: اینها که آخرش کار خودشونو میکنند، چه کاریه که تو نصیحتشون میکنی؟ همون اول هیچی نگو بزار کارشونو بکنند و سرشون بخوره به سنگ. خودشون بعد یه مدت میفهمند.
- دختر عمو علی هم شوهر کرد.
-داستان دختر حاجی را برام گفت. بااینکه تا حدودی میدونستم اما وقتی گفت سال 75-70 مادرش از در و همسایه سراغ دکتر کور تاژ می گرفته از تعجب شاخ در آوردم.
- از شوق حلیم داشت می افتاد تو دیگ! تا 1 ثانیه قبلش حال نداشت اما یه دفعه برق گرفتش. کاش با همون لباسا برده بودمش.
- نشد یه بار این موبایل لعنتی زنگ بخوره و حرف و حدیث دنبالش نباشه. لعنت به این موبایل.
-دوست داشتم یه جوری حالیشون کنم این فحش ها کار دست آدم میده ها. کمترین اثرش اینه که آدمو از چشم مردم میاندازه. بیچاره خبر نداره: از چشم من که افتاد.
- این الهه که دم به ساعت زنگ میزنه که چرا اینا به هیچ کس نگفتند، گولشو نخور، باهاش همدردی نکن، تائیدش نکن. جوابش یک کلمه است. تو به کسی گفتی؟ خودت هم همینکارو کردی.
- ما آخرش نفهمیدیم دلیل رفتنشون چی بود؟ مگه اونجا چه خبر بود؟ مخصوصا با این نوع دعوت کردنشون. خیلی برام عجیبه. هر چی فک میکم سر در نمیارم. یعنی تا این حد حضورشون مهم بود. به هر قیمتی؟
- فرهنگشون در همین حده. تو زیادی انتظار داری. جعفر را یادته؟ راست میگن آدم از هر چی بترسه سرش میاد. خدا خودش بهمون رحم کنه.
- کسی میدونه چادرش پشت در افتاده یعنی چی؟!