- امروز م-جتبی آمد. حدسم درست بود. قری که به شدت عصبانی شده بود.مرتب از م-جتبی سوال میکرد. قبلا دیده بودند که م-جتبی میاد و با من حرف میزنه. چندنفری هم با گوشه و کنایه گفتند: مهندس دست ما رو هم بگیر! یکیشون که جدی جدی گیر داده بود که من اینجا مدتی مامور به خدمتم. اگه واقعا اینقدر پارتی داری منو منتقل کن اینجا!
- خانم دکتر مثل همیشه با جیغ و ویغ اومد تو و گفت: زودباشید. خیلی کار داریم. هیچ کس هم امروز ظهر خونه نمیره... گفتم: اگه میشه کارهای منو بگید تا انجامشون بدم و ظهر هم برم خونه... خیلی کار ریخت سرم. شاید به 1 ساعت نرسید که همشونو انجام دادم. هم تعجب کرده بود و هم ناراحت بود. به دکتر کوچیکه نگاه کردم، دیدم هنوز پشت کامپیوتر نشسته و داره فس میزنه. یه لحظه با خودم فکر کردم<عجب اشتباهی میکنیم ما که زود و تند و سریع کار رو انجام میدیما. باید مثل اینا یه کار را طول بدیم و ظهر هم که میشه مرتب آه و وای کنیم که امروز چقدر خسته شدیم و بعد از ظهر هم بمونیم و اضافه کارشو بگیریم!>
- وای! طلا چقدر گرون شده؟ چقدر گفتم اگه طلا میخوای همون بعد محرم بخریم بهتره؟ دیدی قیمتها رو؟ (میگن یزد طلاهاش هم خوشکلتره و هم ارزونتر. کاش یه رفیق یزدی داشتیم دعوتمون میکرد. حداقل پول هتل نمیدادیم!)
- داستان دوقلوهای حج جع-فر بود که همین چند پست پیش گفتم ها؟ تازه ابعاد جدیدی از داستان کشف شده.این پیش زمینه را داشته باشید که این دوقلوها روی بهروز خالی بند را هم سفید کردند. یعنی دروغ هایی میگن که عمرت نشنیدی! من قبل از آشنایی با اینها اصلا باورم نمیشد آدم تا این حد بتونه چاخان باشه! حالا قضیه از این قراره که دقیقا روز قبل شبی که ما اونجا بودیم و من همون شب داستان را نوشتم، پسره بر میداره دختره را میبره که آزمایش بدند! بعد هیچی پول تو جیبش نبوده. دختره پول آزمایشگاه را که حساب میکنه هیچ، تازه پسره میبردش رستوران یه غذای گرون قیمت هم میخورند و باز دختره حساب میکنه و پسره میگه الان میریم از عابر بانک پول میگیرم بهت میدم. تو راه عابر بانک هم کلی از حقوق و درآمدش میگه اما بعد که کارت را میزنه میبینند هیچی پول توش نیست! بعد باز میرن گردش و در همون حین، کلی هم دروغ و چاخان جور واجور از زندگیش سر هم میکنه و آخر شب دختره را میرسونه خونشون. حالا همه اینها به کنار آخر شب یه اس ام اس اشتباهی واسه دختره میفرسته که <سلام فهیمه جون ببخشید امروز نشد بیام!> اما اسم دختره که فهیمه جون نبوده! چی بوده؟ زهره جون بوده! پسره هم که صبح تا حالا با زهره جون بوده، پس با کی نبوده؟ با فهمیه جون!!! خلاصه این میشه که دختره میزنه زیر گریه و میره به مامانش میگه و همون شب مامانش زنگ میزنه که نیاید! البته اون شب نمیگه واسه چی اما بعدتر که خواهر پسره را میبینه بهش میگه چرااینقدر این برادرتون دروغ گوئه؟ و بعد هم ماجرا را تعریف میکنه!

چند کلمه خودمانی:

کم دروغ میگم. خیلی کم. خیلی خیلی کم. حتی دروغهای کوچک هم نمیگم. همون دروغهایی که بعضیا فکر میکنن گفتنش اشکالی نداره. اما همین به اصطلاح صداقت تا حالا خیلی کار دستم داده...

در خلوت خیال:

چو بتوان راستی را درج کردن ... دروغی را چه باید خرج کردن
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت ... کسی کو راستگو شد محتشم گشت

(نظامی)