- صبح که پاشدم یک طرف سرم به شدت درد میکرد. به سرویس پیامک دادم که نیا. یکی هم به م.جتبی دادم که یه مرخصی واسه من رد کن.
- امشب به اصرار آقایون رفتم جلسه. خیلی با خودم تمرین کرده بودم که آرامش خودم را حفظ کنم. خیلی آیه و ذکر خوندم که از کوره در نرم اما همون اول جلسه حاج رض.ا داد کشید من هم بی درنگ یه داد بلند کشیدم سرش.
- این آقای ق واقعا تقوا داره؟ مدام تو جلسه ضد من حرف زد. آخر سر هم ‌گفت جلسه قبلی خیلی به من طعنه و کنایه زدی اما من به احترام خانم ها هیچی نگفتم. از تعجب داشتم شاخ در میاوردم. گفتم اصلا ما جلسه قبل چه کار به شماداشتیم؟ ما که همش گزارش دادیم و بعد هم مشکلاتمون را گفتیم.دم آخر بهش گفتم واقعا اگر کس دیگه ای این کار عظیم را کرده بود باز شما مخالفت میکردین یا ازش دفاع میکردین؟ هیچی نگفت.
- نمیدونم واقعا نماز خوندن پشت سر این حاج آقا قبوله؟ عدالت که چه عرض کنم، ایشون استاد سفسطه و مغلطه و از این دست حرفاست. به قول همهء بچه ها خیلی خ ج است. بیخود نیست به این فحش معروف شده ها. یه بار خود حاج رض.ا هم همین عبارت را برا حاج آقا به کار برد. امشب پشت سر هم اتهاماتی را مطرح می‌کرد و اجازه پاسخ نمیداد. اصلا موضوع جلسه یه چیز دیگه بود ایشون رفته بود تو وادیای دیگه. از قبل میدونستم همه تو جلسه موشند و هیشکی نمیتونه خلاف حرف حاج آقا حرف بزنه.
- هنوز یه جاشون از صورت جلسه ای که بهشون دادیم میسوزه. گفتم گناه کردیم صورت جلسه را دادیم خوندید؟
- بد کردند امشب با من. خدا خودش تلافیشو سرشون در بیاره. دقیقا هر طور میخواستند جلسه را پیش بردند. بااینکه من اول جلسه گفتم خواهشا کسی وسط حرف من نپره از همون ثانیه اول پریدند و نذاشتند حرف بزنم. چندتا مرد گنده خجالت نمی‌کشند؟ دفعه دیگه باید شرط کنم اگه کسی وسط حرف من حرف زد پا میشم میرم بیرون.
- دختر دایی 3قلو زائیده. تا امروز می‌گفتند 2قلو حالا که زائیده یهو شد 3 قلو. گفته اند نمیدونستیم! با این دستگاههای پیشرفته سونوگرافی و  تصاویر 3 بعدی و ... من موندم چطور این همه دکتر نفهمیدند اینا 3 تا بچه اند تو یه وجب جا؟ اتفاقا امروز که مامان گفت سراغشو از خاله گرفتم و خاله گفته 4شنبه فارغ میشه من گفتم چند قلو؟ مامان هم گفت: وا! 2 قلو دیگه. من هم گفتم از کجا معلوم؟! نمیدونم چرا این حرفو زدم!!! به هر حال مامانه که راحت شد، از این به بعد خدا صبر بده به باباشون. بنده خدا فک کنم پس خرج پوشکشون هم بر نیاد. واقعا که سخته. خدا واسه کسی نخواد.
چند کلمه خودمانی:
فاطمه داره ازدواج میکنه. علی تااینو فهمیده مثل یخ وا رفته. تو این سالها فاطمه خیلی علی رو به خودش وابسته کرده. حتی به بهونه کارهای اداری یه جاهایی هم با هم میرفتند. اما همیشه پشت سر علی حرف می‌زد و علی را مسخره میکرد. وقتی هم کسی بهش می‌گفت چرا باهاش ازدواج نمیکنی می‌گفت: بااین؟ با این ریخت و قیافه؟ اما باز فردا میدیدی ایستاده داره باهاش حرف میزنه. به نظر من که علی خوش تیپ هم هست. چشماش که رنگیه. هیکلش هم که مناسبه. فقط یه کم به خودش نمیرسه. امروز علی اومد تو دفتر و گفت: فاطمه هم که داره ازدواج می‌کنه! با اینکه میدونستم دیگه کار تمومه گفتم: نه بابا! خبری که نیست. در حد حرفه. به خودم گفتم بزار اینطوری بگم تا شاید این علی یه تلنگری بخوره و بره حرف دلشو بزنه. چه بسا مثل تو فیلما شد. باز علی گفت: حالا طرف چه کارست؟ کیه؟ گفتم: منم درست نمیدونم. میگند تراشکاره! علی دیگه هیچی نگفت. حتما پیش خودش میگفته یعنی من بهتر از یه تراشکار نبودم؟
مطمئنا تقصیر فاطمه است. اگه اینو دوست نداشت نباید این همه سال اینو به خودش وابسته میکرد. همه فکر میکنن آقایونن که همیشه از احساسات خانم ها سوء استفاده میکنن اما اینو بهش میگن سوء استفاده از احساسات یک پسر. فاطمه چون نه جراتشو داشت و نه شرایطش را داشت و نه میتونست واسه خودش دوست پسری پیدا کنه تو این سالها تمام عقده هاشو سر این علی در آورده. چون هم در دسترس بوده و هم ساده. اما علی بیچاره چی؟ فقط گناهش این بوده که یه بار رک و راست بهش نگفته تو زن من میشی؟