دلم واسه روزهای برفی برگ بید تنگ شده.
دلم واسه رستوران شیدرخ تنگ شده.
دلم واسه بوستان ملت تنگ شده.
دلم واسه کافی‌شاپ هانیش تنگ شده.
دلم واسه زنگ زدن دوستان و امید دادن زیباشون تنگ شده.
دلم می‌خواد مثل اولین روز، زیر پل خواجو، غرورمو یادم بره و  زار زار بزنم زیر گریه.
دلم تنگ شده واسه خیلی چیزای قشنگ که دوست ندارم مشغله‌های زندگی باعث از یاد رفتنشون بشه.
دلم نمی‌خواد زندگیم دچار یه روزمرگی مکرر بشه که حتی نتونم سر بلند کنم و از زیبائیهاش لذت ببرم.

دلم میخواد اینجا هنوز نامحرمی نبود و خجالت نمی‌کشیدم و راحت می‌نوشتم: خیلی دلم گیره... خیلی گرفتارم... دوست داشتنت خوبه... خیلی دوسِت دارم.