- بعداز چند هفته که نرفته بودم امروز پاشدم رفتم سر کنترل کیفی. نوید زنگ زد گفت به جا پنجشنبه امروز تشکیل میشه!

- پشت فرمون بودم که حاج غدیر زنگ زد. ضبطو کمش کردم. نوید خنده‌اش گرفته بود!

- این پسره دیگه داره اعصابم را خورد میکنه. عجب غلطی کردیم با این هم گروه شدیما!

- سر راه رفتم پارچه‌های جشن عید غدیر را بگیرم. تا رفتم تو دیدم داره پارچه های یه جا دیگه را می‌نویسه. . فکر کردم ننوشته . گفتم پس ننوشتی که؟ گفت اختیار دارید. ما اول پارچه‌های شما را می‌نویسیم! (یه کم شرمنده شدم.)

- زنگ زدم به حاج غدیر. گفت برا شب عید یه مداح می‌خوام. نگفت اما فهمیدم عقد دخترشه. گفتم باشه. تا شب به چند نفر زنگ زدم. جور نشد. شب زنگ زدم گفتم حاجی شرمنده، همه قول داده‌اند. گفت: پس چطوره ما هم شغلمون راعوض کنیم بشیم مداح؟!

 - بین دو نمازحاج آقا  صدام کرد و با توپ پرگفت: شما گفته‌ای برا امشب که میلاد امام هادیه شیرینی نخرند؟ گفتم: من؟!!!!!!!! بعد که گفت آقای ... گفته تازه دوزاریم افتاد. گفتم حاجی اون قضیه مال شب عید غدیره که اینا برنامه دارند. امروز این آقا مکالمه تلفنی من با حاج غدیر را گوش می‌کرد، حالا اومده اینجور گفته! (امان از دست این آقای ... که همیشه یه چیزی برا ما درست می‌کنه.)

- بچه‌ها تو خیابون شیر و کیک می‌دادند. اتوبوس نگه داشت. یه دفعه از اتوبوس پیاده شد. گفتم مشکوک می‌زنی؟! نشنیده بود. بعد که رسیده بود اس ام اس داد: چراتا منو دیدی سرتو را تکون دادی؟ زنگ زدم بهش. گفتم خدا شانس بده! شروع کرد توجیه کردن. گفتم من که چیز بدی نگفتم. گفت می‌دونم منظورت چیه! (خودم ظهر دیده‌بودمش که داره میره بیرون)

- به ده نفر زنگ زدم تاآخرش دو نفر راضی شدن بیان کمک پارچه ها رو بزنیم.

- حالم خوب نیست. به خاطر قضیه دو سه شب پیشه. حالا اثراتش رانشون میده. (کاشکی روح و جسم آدم اینجور مواقع از هم جدا می‌شدند. یعنی چی که یه مساله روحی پیش میاد اثرشو رو جسم میزاره؟)

چند کلمه خودمانی:

نمی‌دونم چندنفر اینجارو می‌خونند. اما فعلا که فقط دو نفر کامنت میدند. زیاد نمیشناسمشون. زیاد هم با هم صمیمی نیستیم. چیز زیادی هم ازشون نمی‌دونم.  اما روزنوشتاشون رامی‌خونم. دیشب که می‌خوندمشون خیلی فکر ها به ذهنم هجوم آورد. فکرهای تازه. افکاری که تا حالا بهش توجه نکرده بودم. همشو نمیگم. می‌خوام برا خودم باقی بمونه. فقط یکیش این بود که چقدر زندگی آدم ها در عین شباهت با هم متفاوته!

در خلوت خیال:

از بس که خوش عنان است، سیلاب زندگانی ... خار و خسی است پیشش، اسباب زندگانی

در بحرِ نیستی بود، آسوده کشتی ما ... سرگشته ساخت ما را، گرداب زندگانی

طومارِ زندگی را، طی میکند به یک شب ... از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی!

با کوهِ درد و محنت، خوش باش کز گرانی

صائب شود سبک سیر، سیلاب زندگانی