- دم دمای صبح بود که حمید اومد. خوش اومد!

- بعد از نماز صبح خوابم نمی‌برد. بعد هم که خوابم برد دیگه بیدار نمیشدم!

- اس‌ام‌اس داد میگه دارن میرن بیرون. منم رفتم. تا ظهر طول کشید. بی نتیجه بود.

- آزمایشگاه قند داشتم. رفتم. در نیمه باز بود. مهندس بهرامی و دکتر شکرانی نشسته بودند. از پشت همون در نیمه باز سلام کردم. یه دفعه دکتر که اصلا پشت در بود و من ندیده بودمش صدا زد: سلام  بیا تو! رفتم تو. بی مقدمه گفت: چرا شنبه وسط کلاس پا شدی رفتی؟! مونده بودم چی بگم! اصلا فکرش را هم نمی‌کردم با این سنش یادش باشه. وقتی دید من تعجبی موندم خودش گفت: انگار حالت خوب نبود؟! منم ان و من کنان گفتم: بله آقای دکتر حالم خوب نبود! گفت منم برات غیبت نذاشتم!

- سلمونی شلوغ بود. همه نشسته بودند و چارخونه را می‌دیدند و قاه‌قاه می‌خندیدند! فقط من بودم که بی تفاوت و از سر اجبار نگاه می‌‌کردم.

- اس ام اس داد چرا زنگ نمی‌زنی؟ چرا جواب اس ام اس‌ها رو نمی‌دی؟ خوبی؟ گفتم خوبم.

- فردا روز ارائه پروژه اصول طراحیه. نمی‌دونم چی میشه. خدا کنه بتونم از پسش بر بیام.

چند کلمه خودمانی:

امروز خوشحالی، به خاطر فردا، به فردا فکر می‌کنی اما به اینکه فردا چی پیش بیاد فکر نمی‌کنی. نمی‌خوای احساسِ خوبِ شوقِِ نگاه را با فکر کردن به بی طاقتی‌های بعدش خراب کنی. با اینکه میدونی عذاب بعدش زجر آوره اما یه مدت که میگذره می‌بینی دیگه نمی‌تونی دوام بیاری... باز دلت هوایی میشه... و باز قراره لذت ببری و در عین حال عذاب بکشی...چون تسخیر شده‌ای در حالتی که دیدار، پناه بردن به آن است و در عین حال گریختن از همان! چیزی که خود درد است و خود درمان. خود آشوب است و خود تسکین...

در خلوت خیال:

روزت از روز دگر خوش‌تر و نیکوتر باد ... که شد امروز من از وعده فردای تو خوش!