- بااینکه دیروز اتفاقات جالبی افتاده بود و حرف‌های زیادی هم برا گفتن داشتم، اما انگار قسمت نبود بنویسمشون! دیشب ساعت 1 اومدم خونه اکانتم هم تموم شده بود. حالا قضاشو به جا میارم، بااین تفاوت که خلاصه میگم! (یادم نرفته که اینجا را ویرایش نمی‌کنم و اینجا را فقط با کیبورد می‌نویسم!)

- صبح زودتر رفتم. ساعت 7 شهر خلوت خلوت بود. میدون انقلاب قو نمی‌پرید! (گفتم آیا این ساعت تهرون چه خبره؟)

- تو این سرما دیدن این مرغابی‌هایی که اینجور شیرجه میرند تو آب سرد، بدن آدم را مور مور می‌کنه!

- روز ارائه پروژه اصول طراحی بود. یه کنفرانسی دادم که همه کفشون بریده بود! از استاد گرفته تا دختر و پسر. همه. بعد از ارائه. حتی 83ها هم اومدند گفتند ای ول!
(هفته پیش که چند تا گروه دیگه ارائه داشتند ما از بس سوال کرده بودیم اینها کلافه شده بودند. قرار گذاشته بودند منو بخندونند و بعد هم سوال پیچم کنند! اما اونقدر خوب شروع کردم که هیشکی جیکّش در نیومد!)

- صالح گفته بود هر کاری کنی باز من سوال می‌پرسم! اما از اونجایی که من جای سوالی باقی نگذاشته بودم آخر سر پرسید: «ببخشید آقای برگ بید! باتوجه به این توضیحاتی که دادید شما آینده این صنعت را چطور می‌بینید و چه تمهیداتی برای پیشرفت این صنعت ارائه میدید؟» وای! اینا که گفت کلاس منفجر شد!... من که همونجا افتادم رو تریبون و از خنده داشتم می‌مردم! خود خانم دکتر هم خیلی خندید! بچه‌ها را هم که دیگه نگو! ... بعد که کلاس آروم شد گفتم: «این سوال را می‌تونید از وزیر صنایع یا بازرگانی یا هم وزیر کشاورزی بپرسید! من الان با رییس جمهور ونزوئلا قرار ویدئو کنفرانس دارم!» اینو گفتم و دوباره کلاس رفت رو هوا! (نگید خنده‌دار نبودا. اگه اونجا بودید...)

- در طول ارائه پروژه، نگاه مزور تا عمق وجودم نفوذ می‌کرد. خیلی سعی کردم مثل بقیه با نگاه رامش کنم، اما نمی‌تونستم به چشماش نگاه کنم. تیر نگاه اون قویتر بود.

- صورتش از سرما گل انداخته بود. دستاش هم قرمز قرمز شده‌بود! گفتم چقدر سرده کاش نمیومدیم! گفت: بله! اگه به تو بود که عمرا میومدی! (ز آرمدیگی ظاهرم فریب مخور... نمیدونی تو دلم چه خبره...)

- بدن مرده داشت تو گور می‌لرزید، این‌ها با این سر و وضع اینجا داشتند مفصلا به شکمشون می‌رسیدند! (هر از چند گاهی یکی می‌گفت: الفاتحه مع الصلوات! ما هم می‌فرستادیم!)

- گفت بیا وزنشو بگیر! گفتم وزنشو می‌خوام چیکار؟! (یه بار خودم بغلش میکنم اندازشو میزنم!)

- یه لحظه فکرکردم دایی تو همین خطه‌ها! در عرض یک صدم ثانیه جلوم ظاهر شد!

- همش این شعر میومد تو ذهنم! بده دستاتو به من... ! یه دفعه دیدم دارم می‌خونم! (خوبه حالا این رضا صادقی هست که آدم بتونه سوتی که میده رو جبران کنه! )

- کاسه گداهه پر بود از 10 تومانی و 5 تومانی. دو‌سه تا 25 تومانی انداختم توش و با خودم گفتم: «اصفهان خوبیش به اینه که هنوز میشه به گداهاش 10 تومانی و 5 تومانی داد!»

- دعا کمیل را حمیدخوند. عجب دعایی خوند. دمش گرم.

- یه سر رفتم خونه نادر. بعد بقیه هم اومدند!

- زنگش زدم. 180 درجه تغیر جهت داده بود. خیلی دلش می‌خواست. (به خاطر اون تا صبح خوابم نبرد.)

- رفتم خونه ننه‌جون. آخرش کار خودشو کرده. گفتم اینا اینقدر اذیتت می‌کن بعد تو اینجوری؟ مامان گفت: هیچی نگو. غصه‌اش میشه‌ها. بزار هر کار می‌خواد بکنه.

- اس ام اس داده: « چطور بود؟ منم بی طاقت!» بعدش گفت: «همینم غنیمته!» (گفتم باز خوبه یکی هست تو اینجور مواقع به ما روحیه بده!)

- دعا کمیل حاج آقا خیلی سنگین بود. حاج آقا یه حرفایی می‌زد که داشتم منفجر می‌شدم. دیدم من طاقت ندارم. پا شدم رفتم. (حرفاش ظرفیتی بیش از ظرفیت مارو می‌طلبید.)

- سر کوچه خوردم به سل مان و نادر! سرمون را بگیری، پامون را بگیری، باز از خواجو سردر میاریم!

- اسنک خوشمزه‌ای بود! همونجای همیشگی!

- ساعت 1 رسیدم خونه! همه بیدار بودند! حمید و علی فوتبال بازی می‌کردند! مامان گفت: «من غذا برات پختم اما تو برو همون آشغال‌های بیرون را بخور! »

- اکانت نداشتم. خسته بودم. خوابیدم!

چند کلمه خودمانی:
لیلی گفت: چرا اینجوری می کنی؟ چرا به خودت می پیچی؟ چرا آروم و قرار نداری؟
مجنون گفت: می‌خوام بگم. نمی‌تونم. و بعد دوباره شروع کرد توی دلش حرفاشو بزنه!

در خلوت خیال:

بوسه از کنج لب یار نخورده‌ست کسی... ره به گنجینه اسرار نبرده‌ست کسی

من و یک لحظه جدایی ز تو آنگاه حیات؟... این قَدَر صبر به عاشق نسپرده‌است کسی