- سپاس خدایی را که ما را از جمله محبین و در آویختگان به ولایت امیر مومنان علی (ع) و اولاد معصومش  قرار داد.

- خرابی پارسی بلاگ و پایین بودن سرعت اینترنت و کمبود وقت من، بهانه خوبی شده برای شروع هر روز ننوشتن!

- زنگ زدم میگم این اینترنتتون چه مرگشه؟ میگه دیتا از مخابرات خرابه! (یه مهندس کامپیوتر به من بگه معنی این جمله چیه!)

- دیدم نوشته زاینده رود اسرار جنایت اینترنتی را گشود! خوندم. اصلا ربطی به زنده رود نداشت. فقط جنازه دختره را تو یکی از باغ‌های اطراف رودخونه جسته بودند! حامله هم بوده. 7 ماهه! نمی‌دونم تو این مدت بابا و ننه‌اش نفهمیدند دخترشون یه جور دیگه راه میره؟ اینقدر نفهمیدند و نفهمیدند تا فرصت کافی به پسره دادند که تصمیم غلط را بگیره. (نوشته بود خیلی دوستش داشتم. اما وقتی داشتم گلوشو فشار میدادم هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم!)

- می‌دونستم که پشیمون میشم که آدرس وبلاگو بهش دادم. گفته بودم برداشت اشتباه نکن اما باز کامنت داده: «منظورت منم؟»

- گیر داده آدرس این وبلاگو می‌خواد. گفتم پیداش کنی مطمئن باش حذفش می‌کنم. (هنوز که بی خیال نشده. نمی‌دونم چرا نمی‌فهمه برا چی میگم؟)

- دیروز تا 10 خواب بودم. بعد هم که رفتم سر زمین. بعد هم مهندس اومد.

- داشتم میرفتم خونه، موسی جلوی در با ماشینش زد رو ترمز. سوار شدم. برد مارو خونه نادر! گفتم فکرکردم میریم خواجو! من دیشب اینجا بودم! به زور بردنمون تو! (چه کنیم دیگه! بی ما به دوستان خوش نمیگذره!)

- دیشب جشن عقد دختر دایی بود. بی مزه بود. مثل عقد داداشش! (اما خدا را شکر تو این قحطی شوهر یه شوهر خوب گیرش اومد. پسره از نوچه‌های حاج اقای ماست)

- صبح حاج منصور زنگ زد. (از صبح تا حالا درگیر مراسم جشن امشب بودیم.)

- عزیزاومد. با آقاجون. باز نشد زیادبمونم پیششون.

- حاج منصورگفت خوبه تو را از اونجا بیرون کردند که بیای اینجا بشی رییس ما! گفتم تا دشمنان اسلام اونجا هستند ما نیستیم. برند ما هم بر میگردیم! بعدشم رییس خودتی!

- سلمان زنگ زد. گفت مهندس آماده باش یه سفر کوچیک در پیش داری! گفتم چرا؟ گفت فقط به خاطر تو!

-  گفت ما که کار بلدنیستیم. دمت گرم. کار بلدیا! گفتم هندونه زیر بغل ما نزار حاجی!

- اس ام اس داده یه وقت تبرک نگیا! خوبه عید ماست! گفتم تبریک اما یه وقت عیدی ندیا! خوبه عید شماست!

- گفت: کوچیکه مال تو بزرگه مال من! گفتم چرا؟ گفت بزرگه 206 داره! گفتم خوب قراره برا کوچیکه هم پرادو بخره! ( تو خونه همه این رفیق ما رو به عنوان باجناق ما میشناسن. الکی الکی برداشته اسم دخترای مردمو گذاشته رو من و خودش. اما چقدر میخندیما!!!)

   - جشن عالی برگزار شد. استقبال هم خوب بود. خیلی بیشتر از اونچه فکرشومی‌کردیم.

- اعتصام قشنگ خوند. یه لحظه صداش که تو نوای نی پیچید منو بردبالا.

- مجری خوبی بودم! همه کیف کردن! یکی مرتب می‌گفت: مجری باید برقصه! (!)

- ایرج هم اومده بود. حدس زدم برا چی اومده. فقط برای اینکه نام علی رو بشنوه. هرچی نگاه کردم ندیدم کی بهش خبر داده.

- زنگ زد. دوباره حرفای شب جمعه‌اش را تکرار کرد. گفتم اندکی صبر.

- زنگ زد. گفت خوش‌به حالتون که جشن دارید! (گفتم خوب برو بچ مسجدتون رابردار بیار.نمی‌دونم این چند روزه چشه؟ شب جمعه خوابشو دیدم!)

- چشممون نزده باشند خیلیه. 3 تاییمون بودیم امشب.

- اومده بود. اس‌ام‌اس دادم: شام نمی‌د‌نا. بعد نگی نگفتی!

- دو تا کیک دادم برا رفیقش. نگرفته بود. گفتم چشه این؟ گفت هیچی تازه ازت فیلم هم گرفته!!!

- سلام نکرد. سرشو انداخت پایین و رفت. بعدش اس ام اس داده بود: من دلیل دارم! به پای بی احترامی نزار! (من احترام زیادی برات قائلم. فقط به خاطر شخصیتت . به سلمان هم گفتم که شخصیت فهیمی داری.)

- تو راه جلوی داداش ما رو گرفته بود گفته بود: خسته نباشید! بیچاره داداش ما از تعجب شاخ در آورده بود! گفته بود: ممنون!  تو خونه تعریف کرد. تازه مامان کنجکاو شده! (گفتم مامان این همونه ها!)

- هنوز نگاه نفرت بار اون یکی را احساس می‌کنم. با اینکه میدونه تقصیر خود طرف بوده امانمی‌دونم چرا همچینه؟

- به ابوذر گفتم: نمی‌دونستم بابت هم اهل حاله! گفت چی میگی؟ بابام لیسانس ادبیات داره!

- نگاه حسرت بارش اذیتم می‌کنه. نمی‌دونم چی می‌خواد از جون من؟ خودشو تو بقیه می‌جوره! (رفتم جلوش ایستادم و بلند یه صلوات فرستادم و فوت کردم به خودم!)

- حمید رفت. بی خداحافظی.علی ناراحت شد. آخه ما تو مجلس بودیم و من نذاشتم بیاد بیرون!

- سعی میکنم نگاه سنگین کسی رو روی قلمم حس نکنم اما باز نمیشه. مجبورم خیلی چیزها رو سانسور کنم!

- بعد یه مدت یه وبگردی حسابی کردم و کامنتیدم! جیگرم حال اومد.

 - طولانی شد که شد. هرکی می‌خواد نخونه!

چند کلمه خودمانی:
چقدر زیبا بوداگر می‌تونستیم به همه مردم عشق بورزیم. به همه.{ به حق این روز عزیز کاری کن بتونیم.}
(چه جوری میشه بدی‌هاشون را نادیده گرفت؟ حسادت نکرد؟ نیمه پر لیوانشون را دید؟)

در خلوت خیال:

ز سودای محبت، هیچ کس نقصان نمی‌بیند ... دل و دستی مرا یارب درین سودا کرامت کن

بهار طبع صائب، فکرِ جوش تازه‌ای دارد ... نسیم گلْستانش را دم عیسی کرامت کن

پ.ن: بعضی اسم‌ها رو میشه نوشت. بعضیشو نمیشه. نه برای اینکه قایم کنم طرف کی بوده، فقط برای اینکه بعدا اسمش رو ذهنم راه نره.