- این پارسی بلاگ که همش به این امکاناتش می‌نازه را هم باید درشو گُل گرفت! کامنتدونیش که بحثش جداست. برداشته نوشته پیام‌های گروهی بعد از یک ماه خودبه خود پاک می‌شود. الان دوماهه پیام های گروهی من رو هم جمع شده! از هزار تا زده بالا! (وقت گیره. اینترنت مفتی هم ندارم که یه دستی به سروگوش وبلاگ بکشم!)

- دیشب تا ساعت 2 اس‌ام اس میداد. هرچی می‌خواستم تمومش کنم باز یه چیز دیگه می‌گفت. صبح هم ادامه داشت. گفتم ببخشید من خرج موبایلم زیاد شده، دیگه اس‌ام اس نمی‌دم! (چرت میگفت ها! پسره عقل نخودکی!)

- گفت حداقل برا کسانی که براتون ارزش قائلند ارزش قائل باشید. گفتم کسانی که ارزش ما رو می‌دونند که جای خود، ما برا کسانی هم که چشم دیدن ما رو ندارند ارزش قائلیم. تو پرانتز نوشتم: البته در حد خودشون!

- این یکی باز گیر داده. می‌دونم اگه باهاش حرف بزنم باز یه اعصاب خوردیه جدیده، اما چاره‌ای نیست. باید روشنش کنم.

- گفت ایناهمش بهونه است. گفتم بفرما این خودش نمونه‌اش!

- گفتم تو واقعا نمی‌فهمی برا چی نمی‌گم؟ گفت تو واقعا نمی‌فهمی برا چی می‌خوام بدونم؟ (عجب گیری کردیما! یکی به این عزیز دل بگه نمی‌خوام اینجا نگام کنی.)

- * چیزی هست که بخوای بگی؟ تو اصلا حرفی برای گفتن نداری؟  * حرف دارم. * پس چرانمی‌گی؟ * خودت چرانمی‌گی؟!!!

- تا ظهر دنبال یه مقاله انگلیسی می‌گردم در مورد تکنولوژی تولید چای سبز. یافت نشد.

- گفتم یه مقاله دارم ترجمه‌اش می‌کنی؟ گفت انشالله بعد کنکور! (من گفتم انشالله قبول بشی، ترم بعد برای مقاله‌های بعدی مزاحمت میشیم!)

- ظهر شده بود. زنگ زدم به حاج اصغر. بنده خدا کارشو ول کرد افتاد دنبال کار ما. (چقدر شرمنده‌اش شده‌ام این مدت)

- سید میریان از جنایت‌های منافقین که به چشم خودش دیده‌بود تعریف می‌کرد. حالم گرفته شد.

- علی می‌گفت پس کو این مسئول کانون؟ گفتم یه سال صبر کن. من حرفامو گذاشتم برا یک سال بعد. (چرا باید یه کاری رو قبول کنه و انجام نده؟ در صورتی که خودش هم می‌دونه نمی‌تونه از پسش بر بیاد؟)

- فیلم مراسم دیشبو دیدم. قشنگ شده. (صدا و سیما مجری نمی‌خواد؟)

- این پسره پر رو دیگه شورش را در آورده. هر چی من نجابتمی‌کنم هیچی نمی‌گم باز پر رو تر میشه. اس ام اس داده  پول را بیار. میگم بیا فلان جا. میگه نه تو بیا اینجا. گفتم خوبه می‌خوای پول بگیری. اگه می‌خواستی بدی که دیگه... (پسره لوس ننر داره پول زور ارم میگیره. می دونه که منم می‌دونم پول زوره اما باز از رو نمیره. بی خیالش شده بودم اما با این کار امروزش...)

- رفتم برف پاکن ماشینو ببندم. یارو اشتباه داده. ماشین جلو چشمش بوده برداشته یه چیز دیگه داده!

- رفتیم دیدن حاج شکرالله که از مکه اومده. سر شام گفتم بچه‌ها چرا برا شما نوشابه نذاشتند؟ یه آقایی گفت من الآن میارم. بعد پرسید زرد یا مشکی؟ نادر گفت سفید! یارو چند لحظه همینجور هاج و واج مونده بود!

- بابا گفت: می‌خوای تا همتون جمعتون جمعه دعواتون کنم؟ گفتم اختیار دارید! رو کرد به نادر و گفت: آقا نادر قضیه این شب نشینیا چیه؟ چیکار می‌کنید شما هر شب؟ نادر یه ژستی گرفت و گفت: حاجی جون ما هر شب جلسه می‌گیریم در مورد مسائل مهم روز تبادل نظر می‌کنیم! بابا گفت ... !

- جعفر زاده باز امشب ... (عجب!)

- یه سر رفتیم خونه نادر!

چند کلمه خودمانی:
1- مشورت در همه امور چیز خوبی است. کمترین فایده‌اش اینه که امید آدم را زیاد می‌کنه. مخصوصا اگر طرف خودش خبره این‌کار بوده باشد!

2- وقتی می‌خوای یه چیزی را به یه کسی بگی و میدونی که شاید حرف دل اونم همین باشه، تعلل نکن. بگو. ممکنه وقت بگذره و بعد پشیمون بشی چرا نگفتی!

3- بعضی وقت‌ها نیازه که پاتو محکم بزاری رو غرورت و لهش کنی!

4- بالاخره این همه تو ناز کردی، بعضی‌وقت‌ها هم پیدا میشند کسانی که تو باید نازشون را بکشی!

در خلوت خیال:

نازست سدّ  راه وگرنه در اشتیاق ... فرقی میانه دل ما و دل تو نیست!