- سلمان اومد. رفتیم. خوشحال بودیم. ناراحت برگشتیم.

- مثلا می‌خواسته لطف کنه! چنان بی آبرویی وسط خیابون در آورد و چنان دروغ‌های شاخ‌داری بهش گفته بود که مونده بودم چی بگم.( بااین کارش یاد فیلم هندیه افتادم که یارو فکر می‌کرد سرطان داره و چون نامزدش را دوست داشت الکی رفت با یکی دیگه!)

- حدس می‌زدم اینجوری بشه، اما رفیقش طوری حرف زده بود که باورم شده‌بود.(صبحش هم که باهاش تماس گرفته بود اصلا معلوم نبوده که امروز یه مرگش هست. )

- همین یه ذره آبرویی هم که پیش رفیقش داشتیم را از بین برد. نمی‌دونم چه‌طور دلش راضی شده بود این حرف‌ها را بزنه؟! ( واقعا آدم بعضی وقت ها میمونه که قسم حضرت عباس مردمو باور کنه یا دم خروسشون را!!!)

- گفت: پس تو که نمی‌خواستی دیگه منو ببینی! گفتم: ساده‌ای تو؟ من یه چی میگم، تو چرا باور می‌کنی؟ گفت: من هر چی تو بگی باور می‌کنم! (شاید به خاطر اینه که من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم)

- هیچ وقت بلد نبوده آدرس بده. یادمه روز اول هم که می‌خواست آدرس خونه‌شون را بده کلی انحراف معیار داشت!

- گفتم قبلنت که اونجور، حالات هم که اینجور، خدا به داد بعدنت برسه! ( واقعا قراره فرداها چی بشه؟؟؟)

- خودش داره میگه مهریه‌شون 14 تا گل مریم بوده، اما بعدمیگه نه! آدم نباید جلوی فامیل کم بیاره! (یاد این کلیپ موبایلی افتادم که حاج آقاهه داره تعریف می‌کنه مهریه‌دختر و پسره 1000 تا بوسه طلایی بوده!)

- منی که به غیر از مداحی هیچی گوش نمی‌کردم، مُردم این چند روز از بس رضا صادقی گوش دادم. (آبجی میگه بسه دیگه یه چیز دیگه بزار حوصله‌مونا بردی!)

- میگم اینجا که به نجف آباد نزدیک تره، میگه نه! اونجا ماشین گیر نمیاد، بیا تختی. (بیچاره خودش 1 ساعت تو این سرما معطل شد.)

- برداشته مثلا تحقیق آورده. رفته 6 صفحه کتاب را رونویسی کرده آورده. نه تایپی، نه پاور پوینتی، هیچی. بیچاره من که روی نمره این تحقیق حساب کرده بودم!

- پارسی بلاگ باز قاط زده! تا الآن 95 تا بازدید!!! (فکر کنم هر بازدیدو ضربدر 4 کرده!)

چند کلمه خودمانی:
بعضی وقت‌ها یکی رو خیلی دوست داری، از بس دوستش داری یه کارهایی می‌کنی که مثلا کمکش کرده باشی! اینجور مواقع اغلب فکر می‌کنی که چه ایثاری داری از خودت نشون می‌دی! چون به نظر خودت داری از خودت می‌گذری و پا رو خواسته‌های خودت می‌ذاری چون صلاح طرف مقابلت را می‌خوای! در صورتی که اگه دیدتو باز تر کنی می‌بینی نه تنها کمکش نکردی، بلکه باعث رنجش خاطرش هم شدی.

در خلوت خیال:

زلطف و قهر تو مهرم نمی‌شود کم و بیش ... که پشت و رو نبود آفتاب تابان را

اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی ... ز دست ما نگرفته‌است کس گریبان را !

پ.ن: ای کسانی که اینجا را یواشکی می‌خوانید، باور کنید قضایا آنطور که شما فکر می‌کنید نیست. (تو رو خدا اینقدر تیکه بار ما نکنید. خدا را خوش نمیادها!)