- دیشب تقریبا 3 بود که اومدم خونه! حال نوشتن نداشتم، فقط یه نگاهی به وبلاگ‌های دوستان کردم.

- دیروز و امروز هوای اصفهان بهاریه.  فقط باید نفس کشید. (اون هفته ما تو سرما لرزیدیم، اما این هفته هوای به این خوبی! شانسومی‌بینی؟)

- این نسیم خنکی که از طرف رودخونه می‌خوره تو صورت آدم قلب آدم را صفا می‌ده.

- اصول طراحی و سمینار با پریناز طاهری دارم. اهل چاپلوسی و پاچه خواری برای استاد نیستم، اما این یکی بابقیه فرق داره. از بس تو این دانشگاه استاد خوب ندیدیم، این شده مایه تعجب و خشنودی ما! می‌خوام یه هدیه براش بگیرم، اما نمی‌دونم چی! میشه شماها کمکم کنید؟ (مشخصات: یه خانم دکتر ناز 27 ساله!) به یکی گفتم چی بگیرم؟ گفت بهترین هدیه اینه که بری بگیریش! کی بهتر از تو؟!  (خواهشا شماها یه کمکی بکنید)

- روی تابلو شیخ بهایی با خط بزرگ نوشته: «همین امروز شروع کن»

- بابا میگه چرا قبض موبایلت اینقدر زیاد اومده؟  این همه sms؟ میگم: خوب چیکار کنم؟ هرکی sms میده باید جوابشو داد وگرنه میگه اصفهانی! (بماند که بعضیا اس ام اسشون که میدی انگار نه انگار که اصفهانی نیستند!)

- تو دو مسیر متفاوت صبح با دو تا راننده اتوبوس می‌رم، ظهر هم با همونا بر می‌گردم! راننده اولیه خیلی جوون بود و راننده دومیه هم رو دستش خالکوبی داشت! (کاشکی اینقدر که به این چیزا دقت داشتم یه کم تو درسام دقتم زیاد بود!)

- همه کارها مسخر ه و بچه بازی شده. یادمه قدیما 4 تا آدم حسابی علم بلند می‌کردند، تازه با چه حرمتی، اونم تو دهه، اما حالا از عید غدیر این بچه‌ها شروع کردند به علم بازی!

- میگه:  «بگذر از سیاهی قلب‌هامان و تیرگی دل‌هامان. التماس دعا!» میگم: «حیف که دیر وقته وگرنه می‌بردمت یه دعا کمیل که کفت ببره!» میگه: «لازم نیست بیام اونجا. یه تیکه از کمیل امشب را با همون نوایی که عرفه خوندی بخون، مارا بس است!»

- دیشب حمید قرآن جلسه درس‌هایی از قرآن حاج آقا قرائتی رامی‌خوند. ملت مرتب زنگ می‌زدند که ببینید! (خودم هم به 3 نفرsms دادم اما هیچ کدوم ندیدند! یکیشون میگه: تلویزیون نداریم! یکیشون میگه: الآن عروسی یه بچه یتیمم! یکیشون میگه: مگه فامیلت کاظمیه؟!)

- چه لهجه قشنگی دارند این یزدیا. می‌گفت : «در موردِ حقوقِ زنان صحبت می‌کِردند که مارا شاد کِردند!»

- میتی بهرامی خودشو دار زده، نوشته  ببین اینقدر که خبرمو نگرفتی خودمو دار زدم! می‌نویسم: خوب حالا کی مراسمه؟!! (باز به معرفت این بشر که یه سراغی از ما می گیره!)

- وای! یه اس‌ام اس فرستاده که از تعجب داشتم شاخ در‌می‌آوردم! گفتم پس شماها هم بلدید؟ گفت ببخشید اشتباه برا شما اومده! گفتم نوبت ما هم میشه!

- عجب دعایی خوند حاجی! می‌گفت دعای پیغمبر تا قیامت مستجابه: «وانصر من نصره».

- 12 رفتیم خونه سلمان! میتی هم بود امشب! مامان گفت فردا زنگ می‌زنم به زنش می‌گم که با شماها بوده!

- 3 بود برگشتم. حال نوشتن نبود. یعنی مخم کار نمی کرد! یه چندتا وبلاگ خوندیم و لالا!

- صبح 6:30 رفتیم دعا ندبه! رامک اومده بود. گفتمش برا محرم بیاد کمکمون. سوزناک خوند. آش هم خوشمزه بود!

- قرار بودالآن پارچه‌های محرم را بزنیم . اما این برو رچ خوب بلدند جیم بشند. هیشکی گوشیشو بر نداشت!

چند کلمه خودمانی:
هر شب جمعه میام، غفلت‌ها وگناهانم را با عبارات زیبای مولا قاطی می‌کنم، یه چیز دست و پا شکسته تحویلت میدم. نمی‌خوای درستم کنی؟ انگار ما را یادت رفته‌ها؟!

در خلوت خیال:

فرامُشی ز فراموشیِ تومی‌خیزد ... اگر تو یاد کنی، یاد می‌کنیم تو را