- دیشب از ساعت 12 تا 2:30 سرمو کرده‌بودم زیر لحاف و گریه می‌کردم. فقط گاهی وقت‌ها یه اس ام اس میومد و نور موبایل اون زیر را روشن می‌کرد و من میدیدم که بالش چقدر خیس شده! بخاری تا ته باز بود اما سردم بود. می‌لرزیدم. همه چیز با یه اس ام اس شروع شد. یه شعر از صائب. کاش نداده‌بودم.

- گفتم بهش: خیلی سنگدلی. بی تامل دل سنگین تو می‌گردد آب ... گر بدانی چقَدَر تشنه باران شده‌ام...

- گفتم: کاش می‌شد امشب بیام دو تا گردو بزارم بالا سرت... (خبیث شدم...)

- میگه: احساس می‌کنم خدا خیلی دوستت داره! واسم دعا کن ...

- داشتم هر چی تو دلم بود را می‌ریختم بیرون که یه لحظه گفت: فردا امتحان دارم. یهو لحنم تغیر کرد. تمومش کردم.

- آخرش گفت ناراحتی؟ گفتم نه! نمی‌دونم دلم به حالش سوخت؟ نخواستم اذیتش کنم؟ یااینکه دیدم اگه بگم آره امتحان فرداشو خراب می‌کنه. شاید هم واقعا ناراحت نبودم. خوشحال بودم حرف‌هایی میشنیدم که برام تازگی داشت.

- صبح ساعت10 و نیم که از خونه رفته‌ام بیرون، الآن ساعت 11 شب اومدم خونه. فقط یه نیم ساعتی دم اذون مغرب اومدم یه دوش گرفتم و یه بشقاب آش رشته خوردم. (مامان میگه من برای تو پختم. کجایی؟ میگم: جای دایی خالی که بگه: آبجی چرا آش رشته‌های تو اینقدر خوب میشه؟!)

- سی‌دی های حاج آقا صفار نژاد را بردم دادم به حاج حسین. دید و بغض کرد و اشک ریخت.

- تا ظهر با سلمان و رضا و داش علی پارچه‌های در سطح شهر را زدیم. بعد از نماز مغرب هم حسینه‌را سیاه‌پوش کردیم. دستامون یخ زده بود و سیاه شده بود. پر رو شدم. گفتم آقا ببین. بعد شرمسار شدم. یاد پای بچه 3 ساله افتادم. خفه شدم. رفتم نشستم تو ماشین...

- هرکسی را میدیدی اومده بود. حمیدها، روح‌الله، سلمان، نادر، رضا، علی، حامد، سید، مجید، داوود، مرتضی،ابوذر،... . این همه این چند روزه نازشون را کشیدم نیومدند، حالا امشب همشون پاشده بودند اومده بودند. انگار اصلا محرم که میاد اوضاع فرق می‌کنه. یه شوری تو وجود آدم ایجاد میشه که ناخودآگاه می‌کشوندت سمت امام حسین.

- رفتیم بنری که داده‌بوم حمید طراحی کنه را دیدیم. دستش درد نکنه. خیلی خوشکل شده بود.

- بروشوری را نشونمون داد که طبق اون تا 4 سال دیگه یه دُبی تو اصفهان ساخته میشه! گفتم: خدایا یعنی میشه ما هم زنده باشیم و ببینیم این‌جا رو؟! (تصاویر 3 بعدیش که خیلی قشنگ بود اما چشمم آب نمی‌خوره همچین چیزی ساخته بشه.)

- یارو فیلم بازی می‌کرد. نوشتیم 63 و نیم. قِر اومد. گفتیم نمی‌خوایم.

- زنگ زدم گفتم اگه تا فردا شب اومد که اومد. قبلا هم گفتم،من تو محرم معامله نمی‌کنما. حرمت داره این روزها.

- اس ام اس داده: «من یه ساعت باهاش حرف زدم. میگه از نظر من منتفیه! اما خودم هم میام براش همه چیو میگم.» گفته: «دیدی؟ من که گفتم زنگ نزن. الآن خیال می‌کنه من به تو گفته‌ام که زنگ بزنی. من می‌دونستم نظرش چیه. دروغ‌هاش بود که آزارم می‌داد.»

- خسته‌ام. فردا ارائه سمینار دارم. خدا پدر صالح را بیامرزه که یه سی دی جور کرده بود. بعد نماز رفتم پرینتش کردم دیدم در مورد اثرات چای بر جذب آهنه! مقاله انگلیسی هم نداره. تا صبح باید حفظش کنم، یه مقاله انگلیسی هم براش جور کنم ، پاور پوینتش هم یه نگاه بندازم و برم ارائه بدم! خسته‌ام. می‌دونم الآن می‌گیرم می‌خوابم.

چند کلمه خودمانی:
بعضی وقت‌ها به سرت می‌زنه و حرف دلت را میگی. بعدش صحبت‌هایی پیش میاد که اصلا انتظارشو نداری. اینجاست که به خودت لعنت می‌فرستی که کاش یه مشت کوبیده بودی رو دلت و بهش می‌گفتی فعلا خفه.

در خلوت خیال:

اگر شب‌ها خبر یابی ز درد انتظار من ... ز خواب ناز، رو نا شسته آیی در کنار من