- سلام من به محرم، به کاروان بهاری که در مسیر خزان است.

- دیشب از بس خسته بودم، بی خیال سمینار شدم. گرفتم خوابیدم.

- شب‌های امتحان یا پروژه یا کارهایی از این قبیل معمولا همش خواب فردا را می‌بینم، اما دیشب از بس خسته بودم راحت خوابیدم. اصلا نفهمیدم کی صبح شد!

- صبح شیش‌ونیم بود که مامان بیدارم کرده میگه پاشو نمازتو بخون. یه لحظه اصلا هیچی یادم نبود. بلند که شدم تازه یادم اومد امروز سمینار دارم! میگم: شما که از کله سحر بیداری منو حالا بیدار می‌کنی؟ میگه همین حالاشم صدبار صدات کردم تا بلند شدی!

- نمازمو خوندم و نشستم پای کامپیوتر. یه سرچی کردم، مقاله یافت نشد! 7 شد، صبحانه نخورده راهی شدم.

- پشت فرمون همش خوابم میومد! چشمام خود به خود بسته میشد!چند باری گیر نبود تصادف کنم. بخاری را می‌بستم سردم میشد، باز می‌کردم خوابم می‌گرفت!

- گوینده رادیو اصفهان: ارزش صادرات صنایع دستی اصفهان به دومیلیان و پانصد هزار دلار رسیده. دومیلیان!!!

- میگه: تو شورای شهر مطرح شد که بااین روند، متروی اصفهان تا 10 سال دیگه هم راه نمی‌افته! یاد فیلم بینوایان افتادم که صد سال پیش را نشون میداد تو فرانسه فاضلاب داشتند! واقعا ما چند سال عقبیم؟ همش می‌گیم عقب نگهمون داشتند! سی ساله که دیگه مملکت دست خودتونه. حالا جبران مافات به جهنم، چرا تو این 30 سال حداقل به اندازه همون 30 سال جلو نرفتین؟

- نوشته: برای پناهنده شدن به درگاه خداوند نیاز به ویزا نیست! میگم: هست. ویزاش یه دل شکسته‌است. نباشه عمرا بشه پناهنده‌شد.

- رفتم تو کلاس. خوشحال شدم.همه بچه‌های کلاس خودمون بودند. دلم براشون تنگ شده بود. یه ترم بود که ندیده بودمشون. البته دور از انتظار هم نبود، چون این آخرین مهلت ارائه سمینار بود و بچه‌های کلاس ما هم که همه مثل هم. یابهتر بگم: همه مثل من! بقیه، سمینارهاشون راارائه داده بودند و فقط ماها مونده بویدم!

- رییس بسیج خواهران همکلاسیمونه. چادرشو در آورده بود و قاه قاه می‌خندید! یه لحظه از تعجب خشکم زد. تا حالا اینجور بی پروا ندیده بودمش. بعد نگاه کردم دیدم رییس بسیج برادران هم ایستاده کنارش و نیشش بازه. یادم اومد که صالح گفته بود انگار رییس بسیج برادران رفته ریسس بسیج خواهران را گرفته!

- سرم گیج میرفت. چشمام هم سیاهی می‌رفت. یه لحظه افتادم رو صندلی. گفتم یه شکلات داری؟ تو کیفش را گشت. نبود. به نفر بعدی گفت و اونم به بعدی و ... همشون کیفاشونا گشتند، نبود. یکی گفت: کلوچه بدم؟ گفتم اگه شیرینه بده. من دیشب شام درست و حسابی نخوردم، صبحانه هم نخوردم، می‌ترسم برم روی سن و بیوفتم پایین. یه چیز شیرین بده یه کم گلوکز به مغزم برسه، اون بالا نگهم داره.

- سمینارم در مورد اثرات چای بر جذب آهن بود. نتیجه‌اش را برای خواننده‌های اینجا می‌گم: چای زیاد بنوشید اما نه بلافاصله بعد از غذا. یکی دو ساعتی صبر کنید بعد! مخصوصا خانم‌ها.

- گفتم خانم دکتر، تا حالا چند تا تیکه به ما انداختیا! گفت چی گفتم؟ گفتم یه بار سر اصول طارحی گفتید که بعضی ها هم که جزوه نمی‌نویسند، الان هم که میگی از بس کلاس‌ها را میای ! گفت شوخی کردم! گفتم خانم دکتر! ببین خونمون اینجاست. گفت وای چقدر دور؟! گفتم: من هیچ کلاسی رانمیام. فقط پنجشنبه ها  کله سحر به خاطر شماست که این همه راه می‌کوبم و میام! گفت نه! به خاطر درسه. گفتم من که جزوه نمی‌نویسم، جزوه درس را هم که بعدا میشه از یکی گرفت. پس شک نکنید که به خاطر خود خود شماست! (ترسیدم بگم می‌خوام یه هدیه برات بخرم! گفتم الآنه که یه فکرای دیگه‌ای پیش خودش بکنه!)

- گفتند: خیلی سمینار خوبی بود. خیلی هم خوب ارائه دادید. چند وقت روش کار می‌کردید؟ گفتم: از صبح تا حالا!

- گفتند: دلمون براتون تنگ شده. پس شما کجایید؟ گفتم: منم دلم برای همه بچه‌ها تنگ شده. اگه نیستم همش تقصیر این فلان فلان شده‌است. اون ترم منو بیچاره کرد. گفتند: آره با یکی از دوستای ما هم همین کارو کرد! انگار حالا که شوهر کرده می‌خواد بره کانادا. گفتم بره به جهنم. کاشکی زودتر.

- گفتم: همه بچه‌های کلاس دارند سر و سامون می‌گیرند. پس شماها کاری نمی‌کنید؟ گفتند: نه! ما فعلا می‌خوایم ادامه تحصیل بدیم! گفتم خوبه! ادامه بدید!

- گفت: خیلی عالیه چون دوتاشون بسیجیند. حتما خیلی با هم تفاهم دارند. گفتم شاید آره شاید هم نه. به نظر من زن و شوهر مثل پازل می‌مونند. باید یه مقدار با هم فرق داشته باشند که بتونند درست کنار هم قرار بگیرند و نقایص همدیگه را پر کنند. اگه هر دوتاییشون دقیقا مثل هم باشند اصلا کنار هم بند نمی‌شند یا مثل دو آهنربای هم نام همدیگه را دفع می‌کنند! گفت پسره چه طور آدمیه؟ گفتم خوبه. تا حالا یه چند باری باهاش کل کل داشتم. ما خودمون چیزیم! تازه این از ما خیلی چیزتره! گفت چیز یعنی چی؟ گفتم منو نمی‌شناسی؟ گفت آهان! فهمیدم.

- گفت ماریانا هم ازدواج کرده. گفتم با کی؟ گفت با یه مهندس پولدار. گفتم اشتباه می‌کنی. باید بگی با یک میلیاردر مهندس! (از پاروی باباش که هیچی از بیل باباش هم پول بالا میره..)

- امان از وقتی ک بخوای یه چراغ قرمز بیخودی را رد کنی و یه راننده زن جلوت ایستاده باشه.

- هیچ وقت تو همه شرایط روضه گوش نمیدم. حرمت داره. اماامروز حال خاصی داد روضه حضرت زهرایی که تو ماشین گوش دادم. ملت پشت چراغ قرمز ها با تعجب نگاه می‌کردند که چرا از چشمای این رانندهه آب می‌چکه! «گفت چیکار می‌کنی عزیز دل علی؟ می‌خوای علیو بکشی؟ گفت از بابام پیغمبر شنیدم اشک مظلوم دوای درده. منم دارم اشک تو را به بدن پر از دردم می‌مالم...»

- عجب شبی بود امشب، شب اول محرم. شهر ما حال و هوای دیگه‌ای گرفته. دسته‌های عزاداری از همین شب اولی راه افتاده‌بودند. این همه علامت و علم و طبل و دهل و شیپور و ... چه فضای شور انگیزی بود.

- آدم شش هزار سال گریه کرد، خدا توبه‌اش را نپذیرفت. تا اسم حسین اومد و اشکش جاری شد، خدا گفت قبول. شاید بعد خودش گفته چرا این اشک مزه‌اش فرق می‌کرد؟ جبرئیل هم گفته پس بشین تا قصه‌اش را برات بگم. قصه حسین و کربلا.

- حاج اصغر خیلی حق به گردنمون داره. هر کاری هم براش بکنم باز کمه.

- حاج آقا گفت برو دنبال حاج حسین که تا من از منبر اومدم پایین بیاد بخونه، چون این اینجا نشسته و اگه از همین شب اولی میکروفون گرفت دستش دیگه ول کن نیستا! با حاج رضا رفتیم دنبال حاج حسین.( تازه از مکه اومده. گفت تو عرفات یادت کردم. گفتم آره حاجی اس ام است رسید!)
همه این کارها را کردیم اما تا حاج آقا گفت السلام علیکم و رحمة‌الله، این یارو پرید میکروفون را از جلوی حاج آقا برداشت و شروع کرد خوندن. من که از تعجب شاخ در آورده بودم. بااین سنش خجالت نمی‌کشه؟ ملت هم خنده‌شون گرفته بود! چند نفری پا شدند از مجلس رفتند. حاج آقا دعوام کرد، حاج رضا بهم چیز گفت... گفتم دیدید که این اصلا مهلت نداد من تشکر و قدر دانی کنم از حاج آقا!

- اس ام اس داده: آدرس دعا کمیل را بده. گفتم محرم برنامه فرق کرده.

- اس ام اس داده: یاد پارسال به خیر. امسال هم نمی‌خوای آدرس هیئتتون که توش چلو کباب و نون و ماست میدید را بدی؟ گفتم: نه!

- تعجب کردم سراغی نگرفته. من هم بااینکه تصمیم داشتم چند روزی محلش نذارم اما باز دلم طاقت نیاورد. شاید هم گفتم بزار بعد اون ماجرا من اول اس ام اس داده باشم. اس ام اس آخر! نوشتم: امتحانات چطوره؟ گفت امروزیه عالی شد، دیروزیه خراب.

- میاد میشینه اینجا و اذیتم میکنه. میدونم قصدی نداره اما یه حرفایی میزنه که اعصابمو میریزه به هم. گفتم اینقدر طعنه نزن. بدش اومد.

- میگه: تو خجالت نمی‌کشی میای اینجا همه چیز زندگیتومی‌نویسی؟ نمی‌ترسی پس فردا برات مشکل ایجاد بشه؟ چرا مراعات خواننده هاتو نمی‌کنی؟  گفتم: اولاً من همه چیزمو نمی‌نویسم. دوماً مگه گناه می‌کنم که از نوشتنش خجالت بکشم؟ سوماً کسی نمی‌دونه اینجا مال منه. چهارماً چه مشکلی؟ پنجماً اینجا را برای خودم می‌نویسم. برای بعداً ها. ششماً من از کسی دعوت نکردم بیاد بخونه. خود تو چطور پیداش کردی؟  هفتماً اینجا محل تجمع افکار منه. من اگه می‌نویسم امروز چکار کردم هدفم عملی که انجام دادم نیست، فکریه که پشت اون عملم بوده. هشتماً هر کس خوشش نمیاد نخونه. نهماً...

چند کلمه خودمانی:

 گفتم مجبور نیستی داد بزنی که عاشقیا! اصلا جوجه تو می‌فهمی عشق چیه؟ همین که هر جا میرسی جار می‌زنی من عاشقم خودش نشونه اینه که نفهمیدی!
 باز حرف خودشو تکرار کرد. تازه با چه فیس و افاده‌ای هم می‌گفت. حالم به هم خورد.
(بعد به خودم گفتم: ولش کن. این دخترا همشون (اکثرشون!) همینطورند!)

در خلوت خیال:

از نظرها درد و داغِ عشقْ پنهان خوش‌تر است ... جای این گلهای خوشبو در گریبان خوش‌تر است