دوران تحصیل من تو مدرسه طوری گذشت که با بسیاری از بچه ها از همون سال اول ابتدایی تا پیش‌دانشگاهی با هم بودیم. خیلی به‌هم نزدیک بودیم. اصلا معنای واقعی «رفیقی» که من درک کرده‌ام برمی‌گرده به همون دوران. رسم بود که برای هر کس یه اسم می‌ذاشتیم و از اون به بعد اون اسم روی اون فرد می‌موند. معمولا یه فرد چند تا اسم را تجربه می‌کرد تا یکیش گل کنه و روش بمونه! اسم‌هایی هم که من رو بچه‌ها میذاشتم ردخور نداشت و اغلب فرد به همون اسم معروف می‌شد!
همه اسم داشتند الا من! با اون ابهّتی که اون دوران برای خودم داشتم کمتر کسی جرات می‌کرد رو من اسم بزاره. البته یه چند تا اسمی را تجربه کرده‌بودم اما روم نمی‌موند. تا اینکه یه روز تلویزیون فیلم قصه‌های مجید را پخش کرد و فردا که مااومدیم مدرسه دیدیم بچه‌ها یه اسم برامون انتخاب کرده اند و از اون به بعد این اسم روی ما موند!
صبح تا وارد مدرسه شدم بچه‌ها دسته‌جمعی شروع کردند به خوندن: «... برگ بیدی ! همه پولاتا دادی کیشمیش خِریدی؟ ... برگ بیدی چرا اِز پشت‌بوم تو جوق پِریدی؟» و این شد که اسم ما شد برگ بید.
اِسمامون زشت نبود. اتفاقا خیلی هم به اسم‌هایی که رومون بود علاقه داشتیم. منم از برگ بید خوشم اومد مخصوصا وقتی که با شعر صائب آشنا شدم و تعریفی که از بید و برگش تو اشعارش ارائه میده رادیدم این علاقه بیشتر شد. حتی خونواده‌هامون هم می‌دونستند که اسم ما چیه! مثلا همین الآن وقتی مولی میاد در خونه پشت آیفون میگه مهندس برگ بید بیا درخونه!

همیشه نظرم این بود که اگه بنا باشه آدم یه روزنوشت بزنه باید اسم خودش روش باشه. چون قراره توش از خودش بنویسه. مثل «روزنوشت یک دانشجو» که داره یه تعریفی از خودش به خواننده ارائه میده و وجهه مشخصش اینه که میگه اینجا را یه دانشجو داره می‌نویسه. یا مثل «خزعبلات یک دیوانه ماه‌زده» که داره میگه اونجا را کسی می‌نویسه که...!
منم از حدود یک ماه پیش یه وبلاگ زده بودم تو بلاگفا به نام «برگ بید» و تقریبا به طور مرتب اتفاقات روزانه‌ام را توش‌ می‌نوشتم. وقتی آشیان آه را زدم دیدم نمی‌تونم دوجا روزنوشت بنویسم. مونده بودم که چیکار کنم و بالاخره تصمیم گرفتم که اونو حذف کنم؛ چون درسته که اونجا بازدیدکننده کمی داشت و کسی منو نمی‌شناخت و می‌تونستم آزادانه هرچی می‌خوام بنویسم، اما اینجا نظرات قشنگ دوستانی بود که با حرف دل آدم یک‌رنگی خاصی داشت و دلگرمم می‌کرد. از طرفی آشیان آه به نظرم خیلی غمناک اومد. گفتم بالاخره قراره یه روز این غم و غصه‌هامون تموم شه و از شادیامونم توش بنویسیم. این شد که تصمیم گرفتم «برگ بید» را در پارسی بلاگ بسازم.

با صاحبدلان:

هیچ کار از ما نمی‌آید، ز کار ما مپرس ... رفته‌ایم از خویش بیرون از دیار ما مپرس

کوهِ تمکینِ حبابیم از شکیب ما مگوی ... جلوه موجِ سرابیم از قرار ما مپرس

بید مجنونیم، برگ ما زبانِ خامُشی است ... گُل بچین از برگ ما، احوال زار ما مپرس

دامنِ آرام بر دامان صرصر بسته‌ایم ... از پریشان حالی مشت غبار ما مپرس

از دیار حُسنْ‌خیزِ   عشق می‌آییم ما ... می‌شوی آواره، احوال دیار ما مپرس

شرح حال دردمندان دردسر می‌آورد ... میل دردسر نداری از خمار ما مپرس

کار ما چون زلف خوبان در گره افتاده است

می‌کنی سر رشته گُم صائب زکار ما مپرس 

پ.ن1: شعر اصلی فیلم این بود: «مجیدیّ و مجیدی! همه پولاتا دادی کیشمیش خِریدی؟ مجیدیّ و مجیدی!  چرا اِز پشت‌بوم تو جوق پِریدی؟»
پ.ن2: خیلی شعرش قشنگه. اگه کسی حوصله گریه کردن داره یه بار دیگه با این دید بخونه.
پ.ن3: متن‌ها را منتقل کردم اینجا و نظرات دوستان راهم.