- شب‌ها از فکر و خیال خوابم نمی‌بره، به جاش صبح‌ها باید بیل زیرم کنند تا بلند شم!

- تازه پلک‌هام رو هم رفته بود که با صدای وحشتناک اس ام اسش بیدار شدم. گفت: «یکی چرت و پرت گفته و رفته!» اومدم. چیز زیاد مهمی نبود. قضیه از این قرار بوده که انگار یکی می‌خواسته ... جا پیدا نکرده بوده.
 (صبح که بیدار شدم دیدم عجب حرف بدی زده‌ام! چنددقیقه همینطور نشستم و فکر کردم. دیدم این یکی هم بدجوری داره تو دلم لونه می‌کنه. دیدم داره میشه مصداق همون دوست داشتن های کم نظیر.{در حد چند نفر خاص} اما من که نمیشناسمش. من که ندیدمش. از من بعیده چون دیگه خسته شده ام از دوستان خیالی...)

   دیشب  تو چند تااس ام اس همه چیو براش گفتم. نمی‌دونم چه‌ام شده بود؟ حرفایی را زدم که این همه مدت مثل یک راز پیش خودم نگه داشته بودم. شاید چون دیگه داستانشون تموم شده بود. دیگه مطمئن بودم که گفتن یا نگفتنش تو سرنوشت هیچ کدومشون تاثیری نداره.  گفتم که دلیل این کارها چی بود. گفت نمی‌بخشمش. گفتم بعدا می‌فهمی.بعدا می‌بخشی. گفت: «یک شب بهش گفتم، بعد دوتایی کلی گریه کردیم و خوابیدیم.» گفتم: «کاری نکن دوباره همون رویه سابق را در پیش بگیره.»

- نوشته: «همیشه از این شعر خوشم میومده. یادته اولین بار کی بود؟ شاعرش کیه؟» (اولین بار چند سال پیش بود...خودش باید می‌فهمیداز صائبه.)

- میگه: «اینقدر دعات کردم که خودمو یادم رفت.» گفتم: «اصل دعا همینه. بدون همه‌اش مستجابه در حق خودت. مثل دعایی که شب قدر کردی. چطور دعای شب قدر من مستجاب نشد و مال تو شد؟»

- تا نشستم سر درس زنگ زده: «جلسه سیاسی فلان جاست.سر  هنگ فلانی را دعوت کردیم. پاشو بیا فرم‌هاشو پر کن.» (رفتم. سخنرانیش زیاد جالب نبود. بابا زنگ زد ماشینو می‌خواست. سریع پر کردم و برگشتم.)

- چندین بار تماس گرفته و میگه:«میشه فلان کاندیدای مجلس بیاد تو مجتمع سخنرانی کنه؟ » هرچی خواستم از زیرش در برم نشد. آخرش گفتم: «تبلیغات که الآن ممنوعه!» گفت: «تبلیغات نیست که. برای امام حسین صحبت می‌کنه!» گفتم:«با ما هم آره؟» یه دفعه فکری به ذهنم رسید. گفتم:« بیا این شماره حاج آقا و این هم شماره مدیر عامل.از نظر من اشکالی نداره اما می‌دونم حاج‌آقا اجازه نمیده. شما زنگ بزن به خودشون!»

- خودش گفت تا یه مدت مکتوبی ندارم. دلم خیلی براش تنگ شده. گفتم: «به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی ... که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می‌گردد» همون پیغام را هم ازم دریغ کرد...

- یه چیزاییشو خوندم. چشمم نمناک شد. آه کشیدم. براش نوشتم: «طومار نا امیدی ما ناگشودنی‌ست ... پیچیده‌ایم در گرهِ اشک، آه را.»

- مراسم دهه دوم شروع شده. تصمیم گرفتم که 10 شب نرم. به دو دلیل: یکی قضیه فیلم ها. دوم اینکه مثلا بشینم درس بخونم. (با هزار بدبختی فیلم‌های گمشده را براش بازیافت کردم حالا اومده میگه اینcdها چیه؟ من فیلم مادرشو می‌خوام. هرکاری کردم نتونستم حالیش کنم که دوربین ما دیجیتالیه و خودش حافظه داره و فیلم نمیخوره. بازم می‌گفت مادرشو بده...!)

- داستان چشم رنگی‌ها ادامه داره... (امان از این مامان‌ها و آبجی ها که یا تو عروسی برا آدم زن پیدا می‌کنند یا تو عزا!)

- وقتی آدم توی چند تا پست پشت سر هم کامنت نداشته باشه بیشتر یادش می‌افته که قرار بوده اینجا را واسه دل خودش بنویسه!

چند کلمه خودمانی:
 دوست داشتن! ...
 قلب آدما طبقات مختلفی داره. با هرکی آشنا میشی اولش خودش یه طبقه را انتخاب می‌کنه و میشینه توش. اما به مرور بعضیا خودشونو بالا می‌کشند و بعضیا سقوط می‌کنند. اغلب آدما نگران اون‌هایی هستند که سقوط می‌کنند. اما من میگم تو بیشتر نگران اون‌هایی باش که دارند بالا میاند. همین‌ها هستند که بعداز فتح قلبت، همه وجودتو تسخیر می‌کنند...

در خلوت خیال:

ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم ... که در غربت بود، هرکس عزیزی در سفر دارد