- قند بد نشد. هنوز نگران اصول مهندسی‌ام.

- تحریم شکسته شد! دیشب حاج آقابابا را دیده بود، گفته بود چرا این نمیاد؟ بابا گفته بود: امتحان داره. حاجی گفته بود: یعنی وقت یه نماز هم نداره؟ (امشب رفتم. تا آخر دعا کمیل هم نشستم.)

- «مادر مرد. از بس که جان ندارد.»

- گفتم مامان من شام نمی‌خورم. رفتیم اول یه سر به آقای سمسارزاده زدیم! یه چیزی برا آبجی گرفتم. اونم یه چیزی گرفت برا جهان. بعد رفتیم پیش امید یه اسنک زدیم تو رگ و بعد هم یه دوری زدیم تو خیابونا و بعدش هم لب خواجو. اونقدر ایستادیم که بارون گرفت و بعد بارون تبدیل به برف شد و بعد شروع کردیم از سرما بلرزیم! اگه زوری نکشیده بودم تو ماشین، تا صبح می‌موندم همونجا.

- گفت: «تو چرا دستت خالیه؟» گفتم : «من چند سالیه انگشتر تو انگشتم نمی‌کنم». گفت:«چرا؟» گفتم: «داستانش مفصله.» نگاه کرد و سکوت! فهمیدم مشتاق شنیدنه. گفتم: « یه انگشتر داشتم که مال حضرت زهرا(س) بود. جفت بود. یه روز جفتشو با یه دوستی با هم تو دستمون کرده بودیم. چندین سال دستم بود. تو این سالها، چندین بار گم شد و به طور معجزه آسایی پیدا شد. یه بار به تابوت شهدا که رو تریلی حمل می‌کردند گرفت و از دستم در اومد. گریه می‌کردم و می رفتم.1 کیلومتر بعد رو زمین جلوی پام پیداش کردم. یه بار تو دوره مربیگری شب که اومدم با گازوئیل‌ها صورتمو شستم ، گم شد. فردا صبحش که اون طرف پادگان، تو میدون رژه می‌رفتیم، یکی از بچه‌ها تو خاک‌ها پیداش کرد. یه بار... . خلاصه گم می‌شد و پیدا میشد تا سال اولی که اومدم دانشگاه. اونجا روکردم به انگشتر و یه حرف مفتی زدم. همون روز گم شد و دیگه پیدا نشد. من هم دیگه انگشتر دستم نکردم...» گفت:«معجزه است. معجزه...»

- به دعا کمیل نرسیدم. حیف شد.(تقصیر خودمه. گفته بودم امشب نمیرم.)

- به خواب و فال و اینجور چیزا اعتقادی ندارم. دیشب خواب دیدم همه بچه‌ها به من نگاه می‌کنن و دارند میرن مسابقه! صبح که بیدار شدم یادم اومد امروز روز مسابقه‌است! به کل یادم رفته بود. زنگ زدم باقری گفتم: امروزه؟ من امتحان دارم! گفت تاریخش عوض شده. شده بیستم شایدم سی‌ام! (خواب عجیبی بود.)

- تو که میدونی من سر خرج موبایلم می‌ترسم. پس خواهشا از یه اس ام اس کمال استفاده را بکن. چرا یه جور می‌نویسی که من هی سوال کنم و تو جواب بدی؟

- میگه: «خوب... به مامان خانم هم گفتم.» گفتم: «به سلامتی! چیچیش به ما می‌رسه؟» (اصلا خودش هم نمی‌دونه داره چیکار می‌کنه. نه به اون دروغ‌های شاخدار بی دلیلی که گفته، نه به این...)

- گفته بودم عمرا اینجا رو پیدا کنی. رفته یه جا را پیدا کرده میگه مطمئنم خودتی! میگم نیستم. باز حرف خودشو تکرار می‌کنه. تازه درست و حسابی هم که حرف نمی‌زنه. بیست سوالی در آورده. هی مثل بچه‌ها اولشو میگه، دومشومیگه! (آخه عزیز دلم چقدر توساده‌ای که نمی‌دونی من عرضه نوشتن مطالب به اون قشنگی را ندارم. اما خوب شد! تو که مطلب اونجوری دوست داری بهتره همونجا رو بخونی!)

- اگه خوندن اینجا باعث بشه که از من دور بشی می‌خوام صد سال اینجا رو نخونی.

- میگه:«اگه آدرستو دادی، میام میبینمت.» گفتم: «اون ذوق شوقت را ببینم یا این جور حرف زدنتو؟» (دلم یهو ریخت پایین)

- من برای کارم دلیل دارم. کاشکی فقط یه دلیل می‌آورد که بدونم این همه اصرارش واسه چیه.

- میگم تو نمی‌فهمی. بدش میاد. میگه خیلی بهم برخورد. میگم: «بعضی وقت‌ها آدم ها نمی‌فهمند، بعضی وقت‌ها هم عرضه این را ندارند که به طرف مقابلشون بفهمونند که فهمیده‌اند! در هر دو صورت نیازه که یکی بهشون یاد آوری کنه که متوجه نیستند. من هم اگه نفهمیدم خوشحال میشم بهم بگی نمی‌فهمی.»

- یادته چندین سال پیش گفتم دفترچه خاطراتتو بدون اینکه تغیرش بدی بهم بده؟ دادی، اما از خرده‌ پاک‌کن های زیر صفحاتش معلوم بود که خیلی چیزاشو پاک کردی. من بهت حق دادم. چون از همون اول هم می‌دونستم درخواستم غیر عاقلانه‌است. حالا این قضیه هم همینطوره. مطمئنی درخواستت درست و منطقیه؟

- من تو امتحاناتت سر به سرت نذاشتم. میشه خواهش کنم تو هم چند روز دیگه تحمل کنی؟

چند کلمه خودمانی:
بعضی وقت‌ها روی انجام یک کاری اصرار می‌کنیم، بدون اینکه متوجه باشیم طرف مقابلمون چه معذوریت‌هایی برای انجام ندادنش داره. حتما برای خودمون هم دلایلی داریم. چه بسا فکر می‌کنیم این کار اصلا به نفع خود طرف مقابله، اما نمی‌دونیم با هر بار گفتن، چقدر داریم عذابش می‌دیم.

در خلوت خیال:

پرواز من به بال و پر توست، زینهار ... مشکن مرا، که میشکنی بالِ خویش را