- 12 بهمن بود. روز ورود امام خمینی. امروز عصر که شبکه 3 داشت کل سخنرانی امام تو بهشت زهرا رو پخش می کرد، چند باری اشک تو چشمام جمع شد. از خجالت خانواده، قورتش دادم. واقعا چه شجاعتی، چه صلابتی. هر کس یه چیزی می‌گفت.من گفتم: «این تازه یه بعد از شخصیت امامه، عرفانش، اخلاقش،معنویتش، مرجعیتش،توی هر کدوم از این ابعاد سرآمد بود.» 14 خرداد سال 79 بود که نوشتم:« هنوز امام خمینی را نشناختیم. این پیر فرزانه چه از نظر عرفان، سیاست، سلوک، اصلا کی بود؟ چه کرد؟ چه اندیشه‌هایی داشت؟ انشالله بریم دنبالش.» و نرفتم.

- هیچ سالی صدا و سیما تا این اندازه سرود‌های انقلابی و فیلم‌های مستند از دوران نهضت پخش نمیکرد. شانسمون گفته نزدیک انتخاباته و باید یه جور مردمو خر کرد. وگرنه باز مثل سالهای پیش به پخش سرود چند تا خواننده سوسول پاپ اکتفا می‌کرد!

- امروز ظهر برنامه کودک یه چیزی پخش می‌کرد که مثلا هواپیمای امام میومد و بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند و بعد هواپیما رو سرشون یه دور می‌زد و دو تا چراغ هم براشون می‌زد و این‌ها خوشحال می‌شدند! حمید گفت: «برگ بید یادته ما بچه بودیم همین برنامه کودک چه چیزایی از انقلاب نشون می‌داد؟ از فیلم آقای غلامی گرفته تا راهپیمایی و توپ و تانک و تفنگ و خون. حالا چطوری بچه ها رو باانقلاب آشنا می‌کنن؟! ما یاد گرفتیم که این انقلاب با خون بدست اومده پس قدرشو می‌دونیم. بچه‌های امروزی هم یاد می‌گیرن با خنده و بازی بدست اومده پس همین اندازه قدرشو خواهند دانست!...»

- گفت: «به مانع های سر راهت به چشم فرصتی برای پریدن نگاه کن.» گفتم: «پرده شرم است مانع در میان ما و دوست ... شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا» گفت: «هردو جانسوزند اما این کجا و آن کجا!» گفتم: «دو دولت است که یکبار آرزو دارم ... تو در کنار من و شرم از میان رفته.»  گفت: «رسیدن به بعضی از آرزوها به قیمت از دست دادن خیلی چیزها تموم میشه...» (هیس شدم...)

- میگه شعرهای فروغ فرحزاد را می‌خونم. بعضیاشو خیلی دوست دارم. (نگفتم که حس خوبی نسبت به اشعارش ندارم هرچند هیچ وقت هم نخونده‌ام که ببینم خوشم میاد یا نه!)

- اومده یه چیزی گفته، منم جوابشو دادم. حالا بدش اومده، طلبکار شده. گفت توضیح بده. گفتم فقط رو در رو. گفت نه. گفتم پس معذرت می‌خوام، به سلامت. (دوستش داشتم برا همین میخواستم بهش معنی بازی رو بگم. می‌خواستم بهش بگم که هیچ وقت نتونستم رفاقت بین خودم و تو رو تحلیل کنم. می‌خواستم بگم اگه این اسمش بازی نیست، میشه بفرمایید چیه؟ دیدم خیلی بچه‌ است هنوز واسه این حرفا کوچیکه...)

- گفت: رفتم دفتر، یه پسره بود زمین را نگاه می‌کرد و سوالاتم را جواب می‌داد. گفتم: اینا کارشون درسته. یا آخوندند یا آخوند زاده!

- زنگ زده اول کاری مطلب سیاسی می‌خواد! گفتم آخه تحلیل سیاسی همینجوری که نیست. گفت می‌دونم اما یه کاریش بکن. (چقدر این بچه پاک و ساده‌است.)

- خودش یه بحث الکی رو باز می‌کنه بعد کلی نصیحتم می‌کنه، آخرش میگه: «احساس می‌کنم داری افکار و عقاید منو مسخره می‌کنی!» گفتم: «افتخارم اینه که هیچ وقت کسی رو مسخره نکرده‌ام. یعنی از بچگی اینجور یادم دادند.» (نمی‌دونم چرا با اینکه نقاط اشتراک فراوانی داریم به نتیجه‌ای نمی‌رسیم؟)

 - گفتم: «به سلامت. فقط هر جا میرید پشت سرتون را نگاه کنید!» گفت: «بچه ها می‌گن میاید با هم بریم بگردیم؟» گفتم: «اون یکی را که میدونم در مورد من چی فکر می‌کنه. اون یکی دیگه هم که یحتمل می‌خواد باباش را هم بیاره! می‌مونه تو که به قول خودت خیلی تنهایی!»

- با داش علی رفتیم علمدار. خیلی عالی بود. صفا کردم حسابی. (تو اوج احساس یه دعا کردم. یعنی مستجاب میشه؟)

- جفتشون دروغ می‌گفتند. یکیشون هر موقع موبایلش زنگ می‌خورد می‌داد به یکی می‌گفت بگو تصادف کرده، تو بیمارستانه. اون یکی هم هر موقع موبایلش زنگ می‌خورد می‌داد به یکی می‌گفت بگو باباش مریضه، باباشو برده بیمارستان. دیشب هر دو اتفاق با هم افتاد. اون تصادف کرد و بابای اون هم مریض شد. رفتیم باباشو بردیم بیمارستان و یه سر هم به اون تصادفیه زدیم! (خدا رحمشون کرده. هر جفتشون مرگ را با چشماشون دیدند.)

- مامان نصیحتم کرد. راست میگه. هرچند من هدفم خوبه اما اینجوری ممکنه برای خودم هم بد بشه. انشالله که تو گوشم می‌مونه.

- حمید آمد! چقدر دوستش دارم. همه دوران کودکیمان با هم گذشت. بعضی وقت‌ها که بعضی خاطرات ناب رو یادآوری می‌کنیم، چیزی که اخرش برام می‌مونه فقط حسرته. حسرت. (امروز وقتی گفت: برگ بید یادته اینجوری منو گول می‌زدی؟! فقط می‌خواستم گریه کنم...)

حمید و من

 چند کلمه خودمانی:
امروز که بهم گفتی امیدوار باش و کلی هم فلسفه چینی کردی و از کرم ابریشم و پروانه گفتی، تا چند ساعتی امیدوار بودم! اما بعدش دیدم پیلهء ما رو ملخ خورده! به چی امیدوار باشم؟

در خلوت خیال:

نیست غیر از نا امیدی حاصل دیگر مرا ... دانهء بی طالعم، در خشک سال افتاده‌ام
با همه مشکل گشایی، خاک باشد رزق من ... بر سر ره چون کلیدِ اهلِ فال افتاده‌ام!

پ.ن: پارسی بلاگ امروز خراب بود. می‌گفتند از سرورهای صدا سیماست! می گفتند مشکل اساسی تر از این حرفاست! می گفتند مهندس باید سرورشو ببره خارج!