- صبح رفتم دانشگاه صنعتی. داشتم تو آزمایشگاه‌ها دنبالش می‌گشتم که از اون دوربا خنده صدا زد: «دنبال کی می‌گردی؟» (چقدر این مرد عزیزه !چقدر آقاست!)

- زنگ زد. گفت انشالله که حل میشه. حتی بقیه چیزها را هم پرسید. (دلم می‌خواست شرم استاد و شاگردی نبود و می‌پریدم می‌بوسیدمش!)

- گفت: «برگ بید می‌بینی؟ اینجا همهء دستگاه‌ها و وسایل‌ها فراهمه. مثلا این دستگاه HPLC . تو کشور 18 تاش وجود داره که 4 تاش کار می‌کنه. هر چی بخوایم دم دسته اونوقت دانشگاه شما باید دنبال یه لوله ازمایش بگردیم! تازه دانشگاه شما یعنی بهترین دانشگاهه، یعنی جامعه، یعنی باامکاناته! خدا به داد بقیه‌شون برسه!»  گفتم: «آقای مهندس اینجا رو بااونجا مقایسه نکن.» (دوست داشتم بهش بگم دلیل دپرسی من هم از همون ترم اول همین بود. 20 ساله اینجام به خاطر همین وقتی رفتم اونجا یهو شوکه شدم!)

- دنبال ماشین می‌گشت که بره تا جایی. گفتم آقای مهندس من ماشین دارم. گفت بریم! (برگشتنه گفت: این ماشینا چطوره؟ گفتم خوبه! گفت یکیشو خریدم اما فروختم!)

- ساعت 1 با خانم مهندس قرار داشتم. بنده خدا تو این چهار ساعت تمام سعیشو کرد. (گفتم این ترم اونجا درس نمی‌گیری؟ گفت ترم پیش یه آزمایشگاه داشتم امااین ترم نه.)

- ببین! من فقط تک زنگ زدم که سربه سرش بزارم، طبق عادت شبانه که هر موقع می‌خوام دیر وقت بخوابم چندتا از رفقا را بیدار می‌کنم! حالا اگه شما فکر دیگه ای کردی این دیگه مشکل ذهن کوچک خودته.(می‌دونستم آخرش دردسر می‌شه.)

- اومده کامنت گذاشته. هر چی از دهنش دراومده گفته. کلی تهمت زده، آخرش هم تعین تکلیف کرده و رفته. (باشه من حق را به تو میدم. اما پسر خوب! شما یه ذره دیر به فکر افتادی. همون روز که اولین اس ام اس را دادی و به جای اینکه مثل آدم خودت را معرفی کنی مرتب سر به سرم گذاشتی و تیکه پروندی من تعجب کردم. همون روز که بلافاصله به من زنگ زدین، من تعجب کردم. همون روز که زنگ می‌زدین و می‌گفتین و می‌خندیدین باعث تعجب من شده بود. اصلا همون روز باید به فکر می‌بودی. چرا حالا؟ تازه چرا به این شکل؟ جالب اینکه من بارها همین موضوع را بهش گوشزد کردم اما می‌گفت این مساله برای ما حل شده!)

چند کلمه خودمانی:
بعضی‌ها بعضی وقت‌ها که جو گیر می‌شن یه کارهایی می‌کنن که خیلی بچه‌گانه است. اونقدر که باعث تعجب اطرافیانشون می‌شن اماباز خودشون متوجه نیستند. بعد از یه مدت که از تب و تای اون حالت می‌افتن و باد سرشون می‌خوابه، تازه می‌فهمند چه اشتباهی کرده‌اند! جالب اینجاست که الآن راهی را برای جبران اشتباهشون انتخاب می‌کنن که خودش دوچندان اشتباهه! و نه تنها اشتباهات قبل را جبران نمی‌کنه که اثرات سوءش بیشتر از قبل دامنگیرشون میشه.
(خدایا ما رو در جرگه این افراد قرار ندا، گرفتار این افراد هم نگردان! آمین.)

در خلوت خیال:

زلیخا ماند در حسرت که یوسف گشت زندانی ... چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟

پ.ن: فردا سخت‌ترین امتحانمه، اما یه بچه با این رفتارش چنان اعصاب خوردی برا آدم درست می‌کنه که تنها راه را نوشتن می‌بینه تا بلکه از دست این افکار خلاص بشه.