- امتحانات تموم شد. راحت شدیم.

- از اول اولش مصمم بوم که برم، بعدش نا امید شدم. بعد دوباره عزمم را جزم کردم. آخرش دیگه چاره‌ای نداشتم، گفتم نمی‌رم، اما باز بعدش گفتم میرم ببینم چی میشه، رفتم اما به نزدیکی‌هاش که رسیدم دیگه دیر شده بود. همونجا بود که برگشتم.

- سقف زیر زمین زده شد. همش نگران این بود که نکنه یخ بزنه. ( نگرانشم.می ترسم آخرش از فکر و خیال کار دست خودش بده.)

- گفت: «شماره ات را میدی؟» گفتم: « یعنی شماره منو نداری؟» گفت: «فقط یه خرده گاو شده‌ام!» (گاو نشده بودی. فقط دلت یکیو می‌خواست که فحشش بدی. منم که فحش خورم ملس! حالا که دیگه شمارمو داری، هرمو قع خواستی می‌تونی باز زنگ بزنی...)

- گفتم: « بچه خوبیه. چندین سال پیش یه مدت کوتاهی باهم بودیم بعد زن گرفت و رفت » گفت: « ولی من بچه ی خوبی نیستم حالم هم خوب نیست » (اگه می خواستی نگی چته چرا گفتی حالت خوب نیست؟ می‌خواستی منو ضایع کنی؟ یااینم یه جور کلاس گذاشتنه؟)

- گفتم : «...  منم؟» گفت: «بله خودتی!» گفتم: «پس به خودم خبر نداده‌اند؟» مدتی بعد گفت: «فرض کن !»

 - گفت: « برو بینیم بابا » گفتم: « دیشب نمکی را دیدی؟» گفت:«نه!» گفتم: «کدخدا سلیمون یه لحظه عصبانی شد، بهش گفت برو بینیم بابا، اونم رفت. کدخدا پشیمون شد. دلجویی کرد. اما دیر شده بود، اون رفته بود.» (چطور بعد از این همه سال، نمکی رو ندیدی؟ اسم فیلمش: «مسافران مهتاب» ارزش یه بار دیدن را داره.)

- گفتم: « من دیشب امتحان داشتم اما بازم نشستم دیدم و گریه کردم » گفت: «از بس که خری» (نمی‌دونستم خرها هم گریه می‌کنند. فکر می‌کردم فقط اسب‌ها گریه می‌کنند.)

- گفت: « به خدا خیلی دوستت دارم .یه وقت فکرای مزخرف نکنی ؟» عبارتی پیدا نکردم که بتونم بهش بفهمونم من بیشتر دوستش دارم.

- گفت: «سازنده ترین کلمه صبر است...» گفتم: «ما هم صبر را کردیم و هم شکیبایی را...»

- گفت: «روزگار با من خیلی بازی کرد. تو اگه بچه که بودی بچگی کردی، من همین کار راهم نتونستم بکنم. روزگار باهام جنگید منم شروع به جنگیدن کردم. روزگار خوردم کرد، خالیم کرد از همه چیز، از هر آنچه در ذهنم ساخته بودم...» (داستانت غم انگیزه عزیز، اما فکر نمی‌کنم به غمناکی داستان من باشه...)

- گفت: «آنقدر آرزوهایم را به گور بردم که دیگر جایی برای جسدم نیست.» گفتم: «در مورد آرزوها قبلا بهت گفته‌ام که شب‌ها قبل از خواب چکارشون می‌کنم!»

- قابی که بهم دادی را زدم به دیوار اتاقم. نمی‌دونم چرا هر موقع نگاهم بهش می‌افته مصرع دومش بیشتر نمود می‌کنه... 

چرااینو دادی؟ یعنی من قدر نشناسم؟

- امروز باز به این نتیجه رسیدم که هیچ کس مثل خودم وبلاگ نمی‌خواند.(اشکال از منه. انگار من زیادی برا نوشته های بقیه ارزش قائلم...)

چند کلمه خودمانی:

ببین! دلم برات تنگ شده. می‌دونم یه نگاه که به دل خودت بندازی می‌تونی اینو بفهمی. اما اینکه چرا سراغی ازت نمی‌گیرم؟ می‌تونی بزاری به حساب تمرین روزهای آینده، یا به حساب یادآوری خاطرات گذشته!

درخلوت خیال:

به یاد خلوت آغوش او هرگاه می‌افتم ... فضای آسمان بر دیدهء من تنگ می‌گردد!

دل خوش مشرب من صلحِ کُل کرده‌ست با عالم ... که آب صاف با هر شیشه‌ای یکرنگ می‌گردد

به هر برگی در این گلزار، پیوندِ دگر دارم ... شود گر غنچه‌ای در هم، دل من تنگ می‌گردد